𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐄𝐢𝐠𝐡𝐭𝐞𝐞𝐧: 𝑆𝑐ℎ𝑜𝑜𝑙 𝐶𝑎𝑚𝑝༄☕︎

144 27 8
                                    

-------------------𑁍❦︎𑁍------------------

ی

ک هفته از اون اتفاق میگذره~
و توی این مدت من تمام وسایل های سونبه رو از این اتاق به اون اتاق، از مدرسه به خونه و.. میبرم!
راستش یکم از این بابت ناراحتم، حس میکردم این کار جدید باعث میشه به سونبه نزدیک تر بشم یا حتی خوشحالش کنم ولی انگار بیشتر خودمو خسته میکنم تا کمک به اون.. اما بازم با همه این سختیا امید دارم یه روزی بتونم قلب سرد سونبه یونگی رو گرم کنم و واقعی کمکشون کنم^^

 اما بازم با همه این سختیا امید دارم یه روزی بتونم قلب سرد سونبه یونگی رو گرم کنم و واقعی کمکشون کنم^^

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


جعبه های بزرگ رو توی دستم محکم کردم و به سختی از گوشه چشم به پله ها نگاه کردم.
سعی کردم جلوی پامو ببینم ولی کار سختی بود اونم وقتی این همه جعبه دستمه.
به سختی پامو روی پله ها میزاشتم و بچه ها رو میدیدم که از کنارم رد میشن و بهم پوزخند میزنن!
آب دهنمو قورت دارم و سعی کردم بهشون اهمیت ندم و از پله پایین بیام که ناگهان به کسی برخورد کردم!!!
هایون: او.. بی اَنه! (ببخشید)
جوابی از ایشون نشنیدم که ناگهان جعبه های بزرگ از دستم گرفته شد و چهرشو دیدم!
با تعجب به لبخند فرشته گونش خیره بودم..
هایون: سونبه جیمین~
جیمین سرشو به طرف دیگه خم کرد و بهم خیره شد: سلام هایون~

..........................................‌.‌‌‌..............

سونبه جیمین جعبه های سنگینو به دفتر اصلی رسوند و ازم خواست کمی با هم حرف بزنیم.
منم قبول کردم^^
توی حیاط مدرسه راه میرفتیم.
هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد که ایشون سکوت بینمونو شکست.
نفس عمیقی کشید و به آسمون خیره شد: شنیدم یه خرس قهوه ای که خیلی هم توپله توی دردسر افتاده و به کمک احتیاج داره!
با تعجب به ایشون خیره شدم.
هایون: سونبه...
جیمین خندید و بهم خیره شد: چیه؟ مگه تو یه خرس توپولو قوه ای نیستی؟!
از این حرفشون ناخواسته خندم گرفت:)
جلوی دهنمو با دستم گرفتم.
ایشونم با دیدن خنده من متقابلا خندید و ادامه داد: شنیدم یونگی کلی کار سر تو ریخته، این حقیقت داره؟
من با تعجب به ایشون خیره شدم، لبخند کم رنگی زدم و گفتم: نه اینطور نیست.. من به ایشون بدی کردم و سونبه یونگی حق دارن که ازم بخوان کاراشونو انجام بدم! از این کار راضیم شاید بتونم یه روزی واقعی کمکشون کنم^^
جیمین با این حرفم سرجاش ایستاد و به من خیره شد.
من به راهم ادامه دادم و صورتم به سمتشون چرخوندم ولی با ندیدن ایشون به عقب چرخیدم!
با تعجب به صودت خندونشون خیره شدم.
هایون: سونبه... چیزی شده؟!
جیمین به سمتم قدم برداشت، دستمو گرفت و منو با خودش برد~
هایون: اه... سونبه..!

My Oppa☕︎ | اوپای منWhere stories live. Discover now