𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐓𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲: 𝑀𝑎𝑟𝑟𝑖𝑎𝑔𝑒 𝐴𝑝𝑝𝑜𝑖𝑛𝑡𝑚𝑒𝑛𝑡༄☕︎

151 18 37
                                    

-------------------𑁍❦︎𑁍------------------


توی حیاط مدرسه نشسته بودم و با دستمالی که توی دستم بود بازی میکردم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

توی حیاط مدرسه نشسته بودم و با دستمالی که توی دستم بود بازی میکردم.
به چند دقیقه پیش فکر میکردم... یعنی کسی که به من توپ پرتاب کرد سونبه یونگی بود؟!
نه میتونستم تاییدش کنم و نه رد ولی اونو میشناسم و امکانش زیاده که از عمد و از عصبانیت اینکارو بکنه.
سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم، یعنی سونبه یونگی تا این حد از من متنفر بود؟..
در افکار بیهودم بودم که سونبه تهیونگ با یک شیر موز به طرفم دوید.
سریع اشکامو پاک کردم، دلم نمیخواست سونبه بفهمه گریه کردم...
سونبه تهیونگ جلوم زانو زد و شیر رو جلوم گرفت، با ملایمت گفت: بیا بخورش:)
انقدر فکرم درگیر مشکلات بود که به هیچ عنوان دلم چیزی نکشه...
تهیونگ وقتی دید شیرو نمیگیرم خودش اونو بین انگشتام جا داد و کنارم روی سکوی نشست.
حرفی بین ما رد و بدل نمیشد و اون لحظه واقعا به حرفای ایشون احتیاج داشتم... تا فراموشش کنم، تا مطمئن بشم افکارم اشتباه میکردن.
بعد از مدت کوتاهی سونبه ته سکوت غم انگیز بینمونو شکست: تا حالا شده احساس شکست بکنی؟
با تعجب به ایشون خیره شدم! مگه وضعیت الان من چیزی بجز شکست بود؟
ته لبخند زد و ادامه داد: شکست چیزی نیست که همه ما تا الان دربارش میدونستیم، شکست یعنی کسی رو کنارت نداشته باشی که دستتو بگیره و دوباره بلندت کنه!
این جمله باعث شد به خودم بیام.
ایشون درست میگفتن من به کلی فراموش کرده بودم دوستانی هنوز کنارم دارم که بهم یاد آوری کنن هنوز تموم نشده:)
شیر موزو توی دستم محکم کردم و بی اختیار لبخند به لبم نشست، اونو باز کردم و کمی ازش نوشیدم.
دو پامو به هم چسبوندم و با چند فشار از روی سکو پایین پریدم.
جلوی تهیونگ ایستادم و مصمم گفتم: شما درست میگین سونبه ته من میخوام از این به بعد ازتون بخوام دستمو بگیرید و نزارید شکست بخورم^^
سونبه ته با لبخند از جاش بلند شد و بهم نزدیک شد، بازم نزدیک تر..
فقط چند سانت باهاشون فاصله داشتم که زمزمه وار گفت: تو تا همیشه منو داری هایون:)
و به لافاصله کمی روی زانو هاش خم شد تا هم قد من بشه، منو در آغوشش گرفت!
از این کارش جا خوردم و خاطره ای رو توی ذهنم مرور کردم~
●فلش بک●
اینو کمی خم شد تا قدش به من برسه و با دستای گرمش بدن خیس آبمو در آغوش گرفت..
توی کلاس نمره بدی گرفته بودم و میترسیدم بابا تنبیهم کنه و بخاطر همین توی بارون موندم تا بلکه اون منو نبینه.
اما اینو مثل فرشته ای از آسمون همیشه هوامو داشت و میدونست بهش نیاز دادم، اون همه جا کنارم بود^^
زمزمه وار توی گوشم گفت: اشکال نداره هایون به من تکیه کن، ما با هم درستش میکنیم:)
اشکم از چشمام پایین ریخت و منم محکم بغلش کردم.
هایون: ممنون اوپا....
●پایان فلش بک●
با فکر به اون خاطره ناخواسته لبخند زدم و دستمو آروم پشت کمر سونبه تهیونگ گذاشتم.
چشمامو بستم و برای چند دقیقه اینو رو کنارم حس کردم، سونبه ته ازتون ممنونم..♡

My Oppa☕︎ | اوپای منWhere stories live. Discover now