part36

4.2K 513 704
                                    

حرکت ملایم دست تهیونگ روی پای لخت پسر ثابت موند
+تو جیمین رو از کجا میدونی؟!
صدای سرد و یخ زده مرد خش روی قلبش انداخت

کوک بی اراده دستش رو از بین موهای تهیونگ بیرون کشید و مضطرب چنگی به لبه پیرهنش زد
_م...من...من...د...دفتر...ت..ته...باور..کن‌...
+ششش اروم باش قلب!

تهیونگ گره دستای پسر رو باز کرد و بین دستای بزرگ خودش گرفت و روی هر کدوم رو نرم بوسید
+چیزی برای نگرانی وجود نداره....حق نداری بخاطرش لکنت بگیری!...حق نداری استرس بگیری نه وقتی که من پیشتم...نه وقتی که من کنارتم!
با اتمام حرفش دستش رو روی رون سفید پسر کشید و اروم فشرد
+بدنت رو شل کن خوشم نمیاد خودت رو منقبض کنی....دیوونم نکن جونگوک!

کوک نفس عمیقی گرفت و اینبار با ارامشی که توی بدنش پیچیده بود ادامه داد
_من...من...به طور تصادفی...باور کن ته من فقط...
تهیونگ کلافه گاز ملایمی از کلاشه رون نرم پسر گرفت و محکم دستور داد
+فقط حرف بزن! اروم و بدون لکنت! بدون هیچ نگرانی!

جونگوک اب دهنش رو صدا دار قورت داد و سعی کرد شمرده شمرده توضیح بده
_من بخشی از دفتر خاطراتش رو خوندم فقط از روی کنجکاوی....
+و؟
جونگوک لب پایینش رو بین دندوناش گرفت و مردد لب زد
_میخوام بدونم!

تهیونگ بینیش رو به نرمی رون پسر کشید و همینطور که بوسه های ریزی روی پاهاش مینشوند خمار لب زد
+چی رو میخوای بدونی کوچولو؟
جونگوک متاثر از نفس داغ و بوسه های ریز تهیونگ، چنگی به موهای شلخته مرد زد و به سختی گفت
_ه..همه چیز رو!

تهیونگ زانوی جونگوک رو ملایم بوسید و مجدد سرش رو روی رون پسر گذاشت و از پایین به چشمای گرد و درخشان پسر خیره شد
+پسرم این رو میخواد؟!
جونگوک خیره به چشمای خمار تهیونگ اروم سر تکون داد و منتظر مرد موند

تهیونگ با یاداوری اتفاقات گذشته، هجوم درد رو به سینه اش حس کرد نگاه محزونش رو از چشمای زیبای پسر گرفت و بی هدف به سقف سالن دوخت و با صدای گرفته ای که در لای به لای تارهای صوتیش میشد غم رو حس کرد گفت
+جیمین سولومیت من بود! اون برای من همه چیز بود!
تنها دوست و همراه من!

تهیونگ تلخ خندید حس میکرد اب دهنش مثل زهر شده و غده ای بزرگ در گلوش، راه نفسش رو بسته بود
+من بخاطر قوانین سختگیرانه پدرم، بی حس و سرد بزرگ شده بودم چون جانشین و فرد منتخب خاندان کیم ها بودم! پدرم منو جوری تربیت کرده بود که لایق این مقام باشم و باعث سر افکندگیشون نشم!
وقتی وارد دبیرستان شدم تقریبا کسی رو نداشتم حتی خوانواده ام رو پیش خودم حس نمیکردم تنها بودم ولی اشنایی با جیمین مثل معجزه میموند

+معجزه ای که منو به زندگی برگردوند...باهاش احساس زنده بودن میکردم! پیش اون از قالب یخ زده خودم بیرون میومدم و حرارت زندگی رو با تمام وجودم حس میکردم...یجورایی نفس میکشیدم!
با وجود اون تونستم جنبه های مثبت زندگی رو هم ببینم و کم کم ازش لذت ببرم!
بودن کنار جیمین احساس سر زندگی بهم میداد...وقتی پیشش بودم میتونستم ببینم که این دنیا با وجود تمام بیهودگیش، ارزش زنده بودن رو داره!...
اون برای من تمام چیزی بود که من از این دنیا میخواستم!...

Forbidden love Where stories live. Discover now