part32

5.1K 435 480
                                    

+جونگوک!
با فریاد بلند تهیونگ، انگار که جونی تازه به روحش دمیده باشه، پلکای لرزونش رو از هم جدا کرد
مردش اومده بود!
تهیونگ برای نجاتش اومده بود!

_ت....تهیونگ؟!
زیر لب زمزمه کرد ولی بجز بخار هیچ صدایی از دهنش بیرون نیومد!

تن صداش خیلی ضعیف تر از اون چیزی بود که کسی بشنوه حتی اگه کنارش بودن هم بزور متوجه جونگوک میشدن!
تکونی به انگشتای یخ زدش داد و سعی کرد بدن خشک شده اش رو حرکت بده ولی بی فایده بود

+جونگوک!
با فریاد دیگر تهیونگ، قطره اشکی روی گونه اش چکید
نگاه بیجونش رو در اطراف چرخوند ولی چیزی جز مه غلیظ به چشمش نمیخورد

+قلب من کجایی؟!!
با زمزمه نگران مرد به خودش لرزید اشفتگی و درمونده بودنش رو حتی از بین تارهای صوتیش هم میشد حسش کرد

لحظه ای قلبش برای صدای گرفته و خشدار تهیونگ تیر کشید معلوم بود که ساعت هاست داره دنبالش میگرده برا همین صداش اینقدر گرفته بنظر میرسد

باید هر طور شده تارهای صوتیش رو به کار مینداخت نباید اجازه دور شدن رو به تهیونگ میداد
هر طور شده باید تهیونگ رو متوجه حضور خودش میکرد
برا همین لبای یخ زده اش رو تکون داد و صدای ضعیفی از گلوش تولید کرد

تهیونگ کلافه و پریشون چنگی به موهاش زد و دور خودش چرخید تا شاید ردی از جونگوک پیدا کنه
مه غلیظ باعث کاهش دیدش شده بود ولی تهیونگ نفس نفس زنان بین طوفان و برف، دیوونه وار دنبال پسرش میگشت
حس میکرد داره عقلشو از دست میده و جای خون، جنون تو رگ هاش جریان داره!

قلبش تو سینه اش سنگینی میکرد و هر ان ممکن بود از هم بپاشه!
روحش بی قرار بود انگار حس تاریک و کشنده ای روحش رو بلعیده بود!
هر ثانیه که میگذشت براش مث مرگ میموند!

بغض کشنده ای در گلویش جا خشک کرده بود!
و قفسه سینه اش بشدت درد میکرد ولی با این حال تهیونگ توجهی به وضع خودش نداشت و میخواست هر چه زودتر پسرش رو ببینه!
میخواست با دستای خودش گرمش کنه!

وقتی بهش خبر داده بودن که جونگوک گم شده بدون اینکه ثانیه ای فکر کنه خودشو توی پیست انداخته بود تا دنبال پسرش بگرده!
تا یه جایی تونسته بود ردشو بزنه ولی بعدش با بوجود اومدن طوفان شدید و پیچیدن مه غلیظ ردشو گم کرده بود و ساعت ها دنبالش میگشت

هر لحظه که میگذشت تهیونگ اماده ترکیدن میشد!
بغض و خشمی که میتونست همه اینجارو به اتیش بکشه!
نمیتونست حتی ذره ای به احتمالات دیگه فکر کنه!
اون باید جونگوک رو پیدا میکرد!
برای اولین بار در تمام عمرش حس جدیدی رو تجربه میکرد
حسی به نام ترس!
ترس از پیدا نکردن جونگوک مث خوره به جونش افتاده بود!

_ت...ته...تهیونگ!
با زمزمه ی ضعیفی، قلبش یه تپش رو جا انداخت و بعدش جوری که با یه شوکه الکتریکی به زندگی برگشته باشه محکم به سینه اش کوبیده شد
لرزون سمت صدا برگشت....هیچ صدایی ازش ساتع نمیشد فقط صدای نفس های کوتاه و تندش به گوشش میرسید

Forbidden love Où les histoires vivent. Découvrez maintenant