part3

4.6K 494 53
                                    

صبح با سردرد شدیدی بلند شد بخاطر اینکه روی کاناپه خوابش برده بود عضله های بدنش گرفته و کوفته شده بودند بی حوصله دوش کوتاهی گرفت و بعد از مسواک لباسای بیرونش رو پوشید

برخلاف همیشه که از اسانسور برای رفتن به طبقه پایین استفاده میکرد اینبار منتظر اسانسور نموند

طبق معمول انتظار صبحانه مفصل رو داشت چون یکی از قانونای عمارتشون بود
صندلی رو عقب کشید و پشت میز نشست، کوک عاشق غذا خوردن بود ولی امروز هیچ اشتهایی نداشت برا همین به یک تست و اب پرتقال بسنده کرد

+قربان قهوتون امادست!
اخمی کرد
_جونگکوک لطفا
میرا تعظیمی بهش کرد «انگار ارباب جوان بی حوصله بنظر میاد» با خودش گفت
+خواسته دیگه ای هم دارید؟
_نه میتونی بری...ممنون برا صبحانه!
میرا مجدد تعظیمی کرد و از سالن خارج شد

+صبحت بخیر عزیزم!
جونگوک با شنیدن صدای خواهرش تعجب کرد
_صبح بخیر...تو اینجا چی کار میکنی؟
سئون همینطور که برا خودش تست درست میکرد
تک خنده ای زد
+خب انگار یادت رفته تا چند ماه پیش من هم اینجا زندگی میکردم...من رو باش که فکر میکردم بخاطر نبودنم برادر کوچولوم قراره دلتنگم بشه!
_نه اینطور نیست نونا! من فقط تعجب کردم چون نامزدت نیست و تو...
+هستم!
جمله اش با شنیدن صدای بم تهیونگ نیمه تموم موند

جونگوک بدون نگاه کردن به مرد پوزخندی زد
_خوشم نمیاد کسی حرفم رو قطع کنه!
با اتمام حرفش، قهوه فنجون رو بدست گرفت

سئون که از لحن سرد برادرش حسابی جا خورده بود رو به تهیونگ گفت
+صبحت بخیر عزیزم
تهوینگ نگاه پر نفوذش رو از پسرک گرفت و با بوسیدن گونه سئون کنارش نشست

جونگوک بی توجه به مزه تلخ قهوه، یکسره سر کشید و از جاش بلند شد
+خب من باید برم دانشگاه بعدا میبینمت!
بی توجه به تهیونگ رو به خواهرش گفت و سمت خروجی سالن حرکت کرد
_صبر کن برسونمت!
با صدای سرد تهیونگ قدماش رو تند تر کرد
+ترجیح میدم خودم برم!

.
.
.
.
.
.

امروز اخرین امتحانش بود و خب به معنای واقعی گند زده بود چون این چند وقت، اصلا تمرکزی رو درساش نداشت و تمام فکر و ذکرش شده بود یک نفر! تهیونگ...تهیونگ..تهیونگ...

لعنتی! این ترم رو که اولین ترمش هم بود رسما گند زده بود و همه امتحاناتش رو فقط در حد پاس کردن خونده بود و خب این برا پدر کمال گرای جونگوک اصلا قابل قبول نبود!

نگاهش رو به اطراف کافه تریا چرخوند و کلافه گوشیش رو بدست گرفت
+خیلی منتظر موندی؟
لبخند ملیحی به رفیقش زد
_نه منم چند دقیقه ای میشه که اومده باشم!

یونگی کوله پشتیش رو روی صندلی خالی گذاشت و کنار جونگوک نشست
+اشفته بنظر میای کوکی!
اون دوست و رفیق چندین ساله اش بود و جای تعجبی هم نداشت که سریع متوجه حال داغون کوک بشه!

Forbidden love Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon