part31

3.7K 349 292
                                    

کنار یوگیومی که این چند روز بیشتر از قبل صمیمی تر شده بودن نشست و یکی از هات چاکلت های دستش رو سمتش گرفت

یوگیوم با لبخند کمرنگی، ماگ داغ رو از دست جونگوک گرفت و روی میز گذاشت
+وااو تو هم خوشگلی هم جذاب...هم مهربونی و هم با استعداد....خوشبحال پارتنرت!
جونگوک خجالتزده لبخند ملیحی زد و سرشو زیر انداخت

زیر چشمی به تهیونگی که کنار سئون نشسته بود نگاه کرد...
اگه یوگیوم میدونست که پارتنرش، پسر عموی خودشه باز هم همچین چیزی بهش میگفت؟!

+گفته بودی مدیریت میخونی؟
با صدای مرد مو مشکی، نگاهشو از تهیونگ گرفت و بهش چشم دوخت
_ا..اره!
+شک ندارم که پدرت این رشته رو برات انتخاب کرده!
کوک خنده صدا داری کرد و سرشو تکون داد
_اره ولی تصمیم خودمم بود....
بعد کمی مکث ادامه داد
_تو هم پلیسی نه؟! مثل تهیونگ!

یوگیوم جرعه ای از نوشیدنی اش رو خورد و سری تکون داد
+اره ولی اون انتخاب خودش بود، اما من مجبور شدم!
کوک متعجب ابرویی بالا انداخت
_منظورت چیه؟!
یوگیوم تلخندی زد که از چشمای پر تعجب و گرد جونگوک دور نموند
+سال ها پیش انتظار میرفت که کیم تهیونگ پسر با استعداد و همه چی تموم خاندان کیم، بعد فارغ التحصیل شدن در راس ثروت کیم ها باشه ولی به طور شگفت انگیزی اون دیوونه تصمیم گرفت که وارد دانشگاه افسری بشه!...
تصمیمی که خیلی سرو صدا به پا کرد!
یجورایی این خبر برای ما هم خیلی شوکه کننده بود چون تهیونگ وارث منتخب کیم ها بود!

یوگیوم لبخندی زد و بعد کمی مکث ادامه داد
+همه ما فک میکردیم که بعد این کار تهیونگ، عموم و پدر بزرگم قراره اونو از فرزندی رد کنن ولی در کمال تعجب هیچ اتفاقی نیافتاد!
جونگوک اب دهنشو صدا دار قورت داد و سعی کرد تعجبش رو واضح نشون نده!
_خ...خب این چه ربطی به تو داره؟!
+خب از اونجایی که من پسر بی ارزش خوانواده کیم ها بودم ماموریتم این بود که وار دانشگاه افسری بشم تا مراقب پسر با ارزش اونا باشم!

یوگیوم خنده صدا داری کرد و با لحن تمسخر امیزی ادامه داد
+ولی میدونی...یه چیزی میگم که بینمون بمونه!...
در واقع تهیونگ کسی بود که همیشه مراقبم بود!
اونا خیلی احمق بودن که فک میکردن تهیونگ نیاز به مراقبت داره...اون نیاز به حفاظت من نداشت....
حقیقتا این من بودم که ضعیف و نا توان بودم!

جونگوک که دلش برای یوگیوم میسوخت ابروهاشو تو هم کشید و با لحن محکمی گفت
_تو ضعیف نیستی!
+البته که نیستم!....ولی خب تهیونگ خیلی حرفه ای بود برا همین سریع ترفیع گرفت...
اون به اندازه کافی قوی و تیز هوشه!

کوک سری تکون داد و کنجکاو پرسید
_چرا قبول کردی؟!...منظورم اینکه تو میتونستی قبول نکنی...میتونستی روی پای خودت بایستی و...
+تو خیلی معصومی جونگوک!
حرف پسرک رو قطع کرد و با کمی مکث ادامه داد
+فک کنم از هیچی خبر نداری!
_منظورت چیه که از هیچی خبر...
+منظورم اینکه از دنیای یونیکورنت بیا بیرون!...این زندگی واقعی و بی رحمه!
بی رحم تر از اونی که فکرش رو میکنی!...
فک کنم این معصومیتت بخاطر وجود خواهرت باشه..
انگار اون بخوبی ازت محافظت میکنه!

Forbidden love Where stories live. Discover now