part25

3.8K 310 116
                                    

سرش گیج میرفت و بدنش داغ داغ بود...
برخلاف همه که سر پا ایستاده بودند اون حتی نای ایستادن هم نداشت و به اجبار روی صندلی نشسته بود....
ولی همین نشستن هم درد طاقت فرسایی رو بهش وارد میکرد جوری که نفس پسرک رو به شماره انداخته بود!

سلول به سلول بدنش بخاطر عشق بازی خشنی که چند ساعت پیش با تهیونگ داشت، درد میکرد ولی بدتر از اون، قلبش بود که داشت از هم میپاشید

با چشمای نیمه باز، جام کریستالی پر از مشروب خنک رو به گونه داغش چسبوند تا شاید کمی از تب سوزانش پایین بیاد
+عااح...لعنتی...
پلکاشو با درد روی هم فشرد و با قلبی مچاله شده به سوگند تهیونگ گوش سپرد
«من تو را به عنوان همسر وفادار خود انتخاب میکنم تا از امروز به بعد تو را در کنار خود داشته باشم، در هنگام بهترین ها و بدترین ها، در هنگام تنگدستی و ثروت، در هنگام بیماری و سلامتی، برای اینکه به تو عشق بورزم
و تو را ستایش کنم، از امروز تا زمانی که مرگ ما را از هم جدا کند»

پلکاشو از هم فاصله داد و با لایه ای از جنس اشک به بوسه عاشقانه داماد و عروس خیره شد....
«این لبا همراه با صاحبش متعلق به توعه....فقط تو کوچولو!»
لحظه ای سرش تیر کشید و با درد روی میز خم شد
_لعنتی...
با تموم شدن بوسه شون، صدای سوت و تشویق
کر کننده ای در حلزون گوشاش پیچید...

سر بلند کرد که نگاهش با نگاه تبدار و نگران تهیونگ گره خورد....
تمام مقاومتش با دیدن چشمای خمار مرد درهم شکست و قطره های اشک، یکی پس از دیگری روی دو طرف گونه هاش سرازیر شدن...

دلش میخواست از ته قلبش فریاد بکشه که به دادش برسن....
دلش میخواست بین همه، جلوی چشمای خوانوادش به عشق ممنوعه اش اعتراف کنه....
دلش میخواست تهیونگ دستاشو بگیره و بهش بگه که همه اینا فقط یه بازی تلخه!
ولی نبود....هیچ کدومش بازی نبود...
همه و همه واقعی بودن و این واقعیت داشت وجود جونگوک رو به اتیش میکشید

اون تا لحظه اخر امیدوار بود...
با اینکه نمیخواست این عروسی بهم بخوره ولی از اعماق قلبش ایمان داشت که یه معجزه ای بشه و جلوی این عروسی کوفتی رو بگیره
ولی از این معجزه ها فقط توی دنیای دیزنی و قصه های پریان میافتاد نه تو زندگی واقعی!
نه تو زندگی لعنتی جونگوک!

وقتی نزدیک شدن تهیونگ رو دید دستی به چشمای خیسش کشید و با یه تصمیم انی از سر جاش بلند شد

بدون اینکه حتی به مادرش هم خبر بده از بین جمیعت رد شد و اونجارو ترک کرد
.
.
.
.
.
.
.
.
با صدای زنگ در، غرغرکنان از کاناپه بلند شد و درو باز کرد
+یونگ....
کوک بی رمق صداش زد و تقریبا بغل رفیقش ولو شد

یونگی با دیدن تن بی جون و صورت رنگ پریده کوک دستپاچه از کمرش گرفت و سمت سالن کشوند
_کوک چی شده؟ حالت خوبه؟

Forbidden love Where stories live. Discover now