part1

10.3K 712 83
                                    

در رو با قفل اهنین باز کرد
+قربان...
دستش رو به نشونه سکوت بالا گرفت که پلیس جوان سری تکون داد و عقب ایستاد

وارد اتاقک کوچیک و تاریک شد
پسر کوچکتر سر به زیر با شنیدن صدای قدمای کسی سرش رو بالا اورد
+تا کی میخوای ادامه بدی؟
مرد با جدیت تمام به چشمای درخشان و‌ معصوم پسر زل زد

جونگکوک اب دهنش رو با ترس قورت داد
_ته..تهیونگ من...
+سرهنگ‌!
با جدیت مخصوص خودش تاکید کرد
+سرهنگ کیم!
اخم ظریفی بین ابروهای مرد نشسته بود و برخلاف صورت خونسرد و جدی اش، عصبی بود
اون پسر پیش از حد، زیاده روی کرده بود
_سر..سرهنگ کیم من...من...

گیج و سرگردون به چشم های وحشی مرد مقابلش زل زد نمیدونست که چی باید میگفت!
اصلا مگه چیزی هم بود که بگه؟ چی میخواست بگه؟
«تهیونگ من عاشقت شدم و برا همین دست به خلاف های کوچیک میزنم تا تو رو برای چند ساعت هم که شده بدون هیچ مزاحمتی ببینم؟»
نه! این بیشتر شبیه یک باتلاق بود تا راه نجات....

جونگکوک سکوت کرد و سکوتش بیشتر باعث عصبانیت تهیونگ میشد
+حرف بزن!
مرد بزرگتر نزدیکش شد
+چرا باهاشون دعوا کردی؟ سر ماریجوانا؟ اصلا تو از کی مواد میکشی؟
_من..من مواد نمیکشم!
+پس بخاطر چی؟
مرد با عصبانیت داد کشید که جوابش فقط سکوت بود

تهیونگ چندین بار پشت سر هم نفس عمیق کشید تا به اعصابش مسلط باشه
+جونگکوک تو نمیتونی با سکوتت چیزی رو حل کنی میفهمی؟
قلب بی جنبه اش با شنیدن اسم خودش از زبون مرد مقابل، شدید لرزید...
لعنتی اون حتی بخاطر شنیدن اسم خودش از زبون تهیونگ میتونست دست به هر کاری بزنه چه برسه به کار خلاف!

تهیونگ با قدمای محکم نزدیک پسر شد دستش رو زیر چونه اش برد و سمت خودش کشید
+تو چه مرگت شده؟ اصلا میدونی ماریجوانا چیه؟ تو حتی شب ها نمیتونی به تنهایی بیرون باشی! پس این کارات چه معنی میده؟

کوک که محو قیافه جدی و مصمم تهیونگ شده بود باز هم سکوت رو ترجیح داد
چطور میتونست تمرکز لازم رو داشته باشه وقتی مرد اینقدر بهش نزدیک بود؟! وقتی صدای بمش اینطوری قلبش رو میلرزوند؟! یا عطر مست کننده اش که اینطوری روح و روانش رو به بازی میگرفت؟!

تهیونگ انگشت شستش رو نوازش وار روی گونه نرم و لطیف پسرک کشید
+تو اصلا میدونی اگه به خوانوادت بگم چی میشه؟
جونگکوک که از لمس انگشتای مرد مقابلش نهایت لذت رو میبرد با شنیدن کلمه «خوانواده» ترسیده، به یکباره چشماش رو باز کرد
_تو..تو قرار نیس بهشون بگی...اینطور نیست؟!

تهیونگ تا چند سانتی لباش نزدیک شد
+مگه چاره دیگه ای هم برام گذاشتی؟ تا الان هم اشتباه میکردم باید از همون اول بهشون میگفتم!
کوک با ترس و نگرانی دست بزرگ مرد رو بین دستای خودش گرفت
_ل...لطفا تهیونگ...تو...تو نباید بهشون بگی!

Forbidden love Where stories live. Discover now