part18

3.5K 303 50
                                    

یونگی پوکر فیس بهش خیره بود
+من گفتم به راحتی خودتو در اختیارش نزاری بعد تو رفتی براش بلوجاب رفتی؟
جونگکوک با چشمای گرد شده نگاهی به اطرافش انداخت
_یااا هیونگ صداتو بیار پایین...اگه کسی بشنوه چی؟
یونگی بی خیال چشماشو چرخوند
+فک نمیکنم اینجا، بلو جاب رفتن تو برای کسی مهم باشه!
جونگکوک سراسیمه دستشو روی دهن یونگی گذاشت
_لعنتی اون کلمه رو به زبون نیار!
یونگی دستشو پایین کشید اینبار با تن صدای اروم تری گفت
+خب بهش چی میگن؟ اسمش بلوجاب رفتنه دیگه!
_هیونگ!
یونگی لبخند محوی به قیافه عصبی کوکی زد
+نکنه فک میکنی وقتی اینجوری نگام میکنی شبیه ببرا میشی؟...نه تو فقط یه بانی کیوتی که لپاش سرخ شده
کوکی چشماشو بست تا نفس عمیقی بگیره
+خب بعدش چی؟ چی کار کردین؟
چشماشو به ارومی وا کرد
_خب بعدش..رفتیم خونه مجردیش...یونگ میدونستی خونه داره؟
یونگی با تاسف سرشو تکون داد
+خب از اونجایی که درامد خوبی داره و سنش از سی سال گذشته میشه حدس زد که ثروتش در چه حدیه تازه از امکانات پدرش صرف نظر کنیم...پس اره میدونستم و فقط توی احمق...
_یاااا هیونگ
اینبار یونگی خنده صدا داری کرد و با دستش موهای پسر رو بهم ریخت
+دارم سر به سرت میزارم بانی..ناراحت نشو
کوک که اخماش تو هم بود اروم لب زد
_میدونم
یونگی که طاقت اخمای کیوت کوک رو نداشت نزدیکش شد و توی بغلش کشید
+بجز تو کسی رو ندارم که سر به سرش بزارم پس ناراحت نشو
کوک بیشتر تو اغوش رفیقش فرو رفت
_ناراحت نیستم یونگی!
+خوبه
کمی ازش جدا شد
+خب میگفتی!
کوک با یاداوری اون روز دوباره لبخند محوی زد
_خب اولش دوش گرفتیم بعدش باهاش خوابیدم!
چشمای یونگی تا حد امکان گشاد شد
+نگو که به فاکت داده؟
کوکی با تعجب بهش خیره شد و بعد با درک جمله یونگی چشمای اونم اندازه دو تا توپ گرد شد
_نه...نه منظورم اینکه کنار هم خوابیدیم!
بعد کلافه پوفی کشید
_چطوری میتونی همچین چیزی بگی اخه!
یونگی چشم غره ای بهش رفت
+خوب از تو بعید نیس که خودتو دو دستی تقدیمش کنی!
کوک نگاه پر از غمشو به چشمای دوستش دوخت
حق با اون بود!...اون توانای تقدیم کردن خودش به تهیونگ رو داشت!
_کوکی؟
+میدونم یونگ...میدونم...فک میکنی خودم خبر ندارم که چه غلطی میکنم؟...من دارم با نامزد خواهرم عشق بازی میکنم...خواهرم!...من با بی شرمی اغواش میکنم و
از لمسای اون هم لذت میبرم...میدونم که اشتباهه ولی دست خودم نیس...وقتی صدای گرمش تو گوشم میپیچه تمام مقاومتم درهم میشکنه!...وقتی لمسم میکنه...انگار...انگار اختیارمو ازم میگیره و من مث هیپنوتیزم شده ها جذبش میشم به همین سادگی!
یونگی نزدیکش شد و سر انگشتشو به رده اشکی که رو گونه اش بود، کشید
_بانی میدونم چه حسی داری...نه البته که نمیدونم چون تا حالا عاشق نشدم ولی باید واقعیت هارو هم قبول کنی وگرنه خودتو بیشتر تو باتلاقش غرق میکنی و وقتی به خودت میای میبینی همه جارو تاریکی گرفته و توی قعر اون تاریکی سقوط میکنی!
_میشه برای شادی تلاش کرد و تهش به غم رسید...میشه برای عشق جنگید ولی اخرش فقط پوچی نصیبت بشه و توی وجودت یه خلا بزرگ و عمیق از احساساتت بوجود بیاد..
اینجاست که راه برگشتی نیست!...اینجاست که به نقطه ای میرسی که همه چیزتو از دست دادی..امیدتو..شادیتو..
زندگیت...حتی خودتو...و فقط یه پوچی بزرگ بین دستات مونده...
دستشو اروم فشرد تا دلگرمی بهش بده
_تو کار اشتباهی نمیکنی!...هیچوقت!...ولی من میترسم که توی این راه بشکنی! برا همین تلاش میکنم که جلوی شکستنت رو بگیرم کوکی!
جونگکوک سرشو تکون داد و‌ تو اغوش رفیقش فرو رف
+ممنون...ممنون برای همه چیز!
.
.
.
دو هفته ای میشد که تهیونگ رو ندیده...در واقع اونا هر هفته روزای تعطیل رو میومدن اینجا و جونگکوک هفته قبلو تا دیر وقت با یونگی گذرنده بود
میدونست که امروزم قراره خواهرش با تهیونگ اینجا باشن!
ولی قرار نبود اونارو ببینه! چون جونگکوک جوری برنامه ریزی کرده بود که کل روز رو با دوستاش بگذرونه!
تیشرت تهیونگ رو که از اون روز کش رفته بود، نزدیک بینیش برد و نفس عمیقی گرفت و زیر لب زمزمه ای کرد
+خیلی دلتنگتم!
درسته که دلتنگش بود ولی...جونگکوک دیگه نمیخواست اینجوری ادامه بده...جوری که تهیونگ، وقتی کنار همن، نزدیکش میشد ولی وقتی همو نمیدیدن خبری ازش نبود!
ینی قراره همینجوری پیش برن؟ بدون اینکه اسمی روی رابطشون بزارن!...بدون اینکه از احساسات تهیونگ خبر داشته باشه!
در واقع اون کسی که نزدیکش میشد جونگکوک بود و اگه جونگکوک خودشو عقب میکشید حتی شک میکرد که تهیونگ سراغشو بگیره!....شک که نه، مطمعن بود که ذره ای برای تهیونگ اهمیتی نداره!...ینی جونگکوک اجازه میداد که تهیونگ اینجوری باهاش برخورد کنه؟
نه جونگکوک اونقدرم ضعیف نبود که همچین اجازه ای رو به تهیونگ بده که هر جور دلش خواست باهاش رفتار کنه!...
ولی اون کنار تهیونگ خودشو میباخت...احساساتش جلوی منطقش رو میگرفتن برای همین بهترین راه، دوری کردن از تهیونگ بود...درسته راه طاقت فرسایی رو انتخاب کرده بود ولی جونگکوک مصمم بود که ازش فاصله بگیره تا جلوی احمق بازیاشو بگیره!
تلخندی زد و با برداشتن سوییج ماشینش از خونه زد بیرون
.
.
.
+بیا مسابقه بدیم و هر کی که باخت کاری که اون یکی ازش میخواست رو انجام بده!
جونگکوک نگاهی به هیونجین انداخت
_قبوله!
سوار ماشین اسپرت که مخصوص کارتینگ بود، شد
هر دو ماشینو به سمت پیست هدایت کردند
از شیشه نگاهی بهم انداختن و بعد از تکون دادن سرشون، هردو تا اخر پاشون رو روی ‌پدال گاز فشردن
و صدای دلخراش لاستیک ها نشانگر شروع مسابقه پر تنشی بود
کوک که نزدیک هیونحین شد نیشخندی زد و با پیچوندن فرمون، بدنه ماشینش رو به مال اون چسبوند و یا یه ضربه اروم، از مسیر منحرفش کرد
از ایینه نگاهی به پشت انداخت که هیونجین به سرعت با بدست گرفتن کنترل ماشینش، وارد مسیر پیست شد
_لعنتی!...اون خیلی ماهره!
پدال گازو تا اخرش فشرد و با سرعت سرسام اوری از هیونجین فاصله گرفت ولی طولی نکشید که بهش برسه
و با رد شدن از جونگکوک از خط پایانی گذشت
کوک با گذشتن از خط پایانی، ماشینو پارک کرد و مشتی به فرمون زد
_لعنتی!
عصبی از ماشین پیاده شد...
چانگ مین و ارا با خوشحالی دور هیونجین میچرخیدن ولی مینسوک نزدیکش شد
+کارت عالی بود!
کوک با ناراحتی سری تکون داد
یونگی دستشو به پشتش کشید
+همیشه که نمیتونی برنده بشی حالا یه بارم باختی عیب نداره!
کوک لبخندی به رفیقش زد..ناراحت بود ولی نمیخواست دوستشو نگران کنه
_درسته هیونگ!
هیونجین با نیشخند نزدیکش شد
+ ببین کی اینجا باخته و قراره یه کاری که من میگم رو انجام بده!
به چشمای پر از شیطنت هیونجین خیره شد
_هووم درسته ما یه شرط داشتیم...حالا بگو چی میخوای؟
هیونجین دستشو به چونه اش برد و ادای فک کردن رو دراورد
+باید فک کنم نمیشه که همینجوری یه چیزی بگم!
کوک سری تکون داد
ارا: بریم یه چیزی بخوریم!
مینسوک: چند ساعت چیزی نخوری میمیری؟
ارا: تو حرف نزن!
چانگ مین بین مینسوک و ارا قرار گرفت
چانگ مین: باز شروع نکنین! اخه چه پدر کشتگی باهمدیگه دارین؟!
جونگکوک لبخند محوی زد...میدونست که مینسوک علاقه ای به ارا داره و اینجوری ارا رو از خودش میروند تا بیشتر از این وابسته نشه!...ولی بلاخره باید خودشم، قبول میکرد... نمیتونه تا اخر عمر اینجوری از احساساتش فرار کنه!
.
.
.
توی رستورانی لوکس و شیک نشسته و مشغول خوردن غذاهایی که گارسون براشون اورده بود، شدن
بعد بگو بخند زیادی بلاخره تصمیم به رفتن گرفتند
کوک سری به بچه ها تکون داد و ازشون خداحافظی کرد
+من میرم دستشویی...
یونگی: میخوای منتظرت بمونم؟
+نه هیونگ تو برو منم بعدش میرم خونه
یونگی لبخندی زد و اروم بغلش کرد
زیر گوشش صدای دلگیر رفیقش رو شنید
_فک نکن که نفهمیدم چقدر ناراحتی و توی خودت میریزی!...چقدر داری تلاش میکنی که غم از دوریشو تحمل کنی!
کوک اب دهنشو قورت داد...یونگی همه چیز رو فهمیده بود!
+هیونگ دور موندن ازش کار اسونی نیس ولی بهت قول میدم که این کارو انجام بدم!
_کوک اگه خیلی اذیت میشی کاری که خودت میخوای رو انجام بده من فقط...
وسط حرفش پرید
+نه حق با تو بود یونگ...
با صدای گرفته ای ادامه داد
+من نباشم اون حتی به خودش زحمت نمیده که...
از ادامه دادن حرفش سر باز زد و تلخ خندید
+بیخیال...نگرانم نباش هیونگ من از پسش برمیام
یونگی سری تکون داد و محکم بغلش کرد
_فردا میبینمت...فعلا
+فعلا
.
.
سیفونو کشید و از اتاقک کوچیک خارج شد
با دیدن هیونجین خشکش زد ولی زود به خودش اومد
شیر ابو باز کرد و از ایینه به هیونجینی که تکیه شو به دیوار داده بود، نگاه کرد
+فک کردم همراه بقیه رفتی!
تکیه شو از دیوار گرفت
_نه...فک کردی بدون کامل کردن بازیمون از اینجا میرم؟
کوک ابرویی بالا انداخت و بعد خشک کردن دستاش به طرفش چرخید
+چی میخوای؟
هیونجین تا چند سانتی لباش نزدیکش شد
_لباتو!
کوک با بهت به چشماش خیره شد و هیونجین با شیطنت لبخندی زد
با لحنی که رگه های شوخی توش موج میزد گفت
_اینجوری نگام نکن هر چقدر فک کردم چه کاری میتونه برات سخت باشه بجز این چیز دیگه ای به ذهنم نرسید
کوک اب دهنشو قورت داد
+و..ولی این کارو که نمیشه به شوخی انجام داد
_یااا داری بازی رو بهم میزنی!..فک کن شبیه حقیقت جرعته...نکنه دوس پسری..
+نه!
کوک با اخم بهش زل زد
+من دوس پسری ندارم!
هیونجین سری تکون داد
_خوبه پس دیگه بهانه ای هم نداری!
نزدیک لباش شد
+پس انجامش میدم!
کوک سری تکون داد و پلکاشو محکم روی هم فشرد
چرا حس خیانت به عشقش رو داشت؟...حس میکرد به تهیونگ خیانت میکنه ولی اون که باهاش رابطه ای نداشت تازه تهیونگ با خواهرش...
با نشستن لبی روی لباش دستاشو مشت کرد...
«اروم باش کوک فقط چند دیقه طول میکشه»
هیونجین با ولع لباشو مکید و زبونشو به لب پایینش کشید
+فک نمیکردم اینقدر خوشمزه باشی!
زیر گوشش زمزمه ای کرد
کوک نفس لرزونی کشید و خواست پسش بزنه که هیونجین به دیوار پشتیش فشرد
+هنوز کارم باهات تموم نشده!
به دنبال حرفش دوباره لبای شیرین کوک رو بین لباش گرفت و محکم مکید
کوک که حس میکرد هر ان ممکنه بالا بیاره دستشو روی سینه هیونجین فشرد
_هیون...ااه
با گاز گرفته شدن لبش اروم نالید و همین ناله باعث شد هیونجین کنترلشو از دست بده و زبونشو وارد دهنش بکنه و بی توجه به دست و پا زدنای کوک، با ولع بیشتری به بوسیدن ادامه بده
کوک تمام قدرتشو توی بازوهاش جمع کرد و محکم پسش زد
_تمومش کن!
بین نفس نفس زدنای عصبیش، داد کشید و هیونجین شکه شده نزدیکش شد
+جونگکوک..
با خشونت دست هیونجینو پس زد
_دهنتو ببند و نزدیکم نشو!
خواست از اونجا بره که صدای گرفته هیونجین رو شنید
+معذرت میخوام من فقط...این فقط بازی بود
قلبش فشرده شد....اون چه گناهی داشت؟...نباید عصبانیتشو، سر اون خالی میکرد...به اون چه که تهیونگ دوسش نداشت!...تازه خودش بهش اجازشو داده بود الان حق این رو نداشت که از دستش عصبی بشه!
اروم به طرفش چرخید
_متاسفم...
هیونجین امیدوار نزدیکش شد
+نه...نه حق با توعه من متاسفم...کار احمقانه ای بود
_نه من فقط...بیا بیخیالش بشیم
هیونجین سری تکون داد
+هنوز رفیقیم؟
کوک با لبخند سری تکون داد
_معلومه!
.
.
.
درسته به یونگی گفته بود که برمیگرده خونه ولی جونگکوک نمیتونست به همین زودیا عازم خونه بشه...برا همین تا دیر وقت به تنهایی تو گوشه بار، مشغول نوشیدن بود...و البته که مث همیشه توی سیاه چال فکراش غرق شده بود بدون اینکه متوجه زمان بشه!
سر درد شدیدی داشت فک نمیکرد با چند تا پیک، مست بشه ولی اون مست بود!..البته مستیش در حدی نبود که هوشیاریشو ازش بگیره...بعد سپری شدن دقایقی از بار زد بیرون.....
کلافه سوار ماشینش شد...لعنتی!...حس بدی داشت!
هنوزم میتونست طعم لبای هیونجین رو همراه با مزه الکل تو دهنش حس کنه!...و این زیادی رو مخ بود!
با پخش شدن اهنگ توی ماشینش هیستریک خندید و عصبی، دستی لای موهاش کشید
چرا بین این همه موزیک، این پخش میشد؟؟!
نفس عمیقی گرفت و لبای لرزونشو محکم بهم فشرد...
جونگکوک نا خود اگاه، بخشایی از لیریکس اهنگ رو با صدای گرفته ای به خود تکرار کرد
+Feeling used, but I'm
(احساس میکنم ازم سو استفاده شده ولی من...)
+Still missing you and I can't
(هنوزم دلتنگت میشم و من نمیتونم...)
+See the end of this
(به پایان رسیدنش رو ببینم)
+Just wanna feel your kiss against my lips
(دلم میخواد بوسه هاتو رو لبام حس کنم)
+And now all this time is passing by
(و حالا تمام این لحظات داره بدون تو میگذره)
+But I still can't seem to tell you why
(ولی انگار هنوزم نمیتونم بهت بگم چرا)
+It hurts me every time I see you
(هر بار که میبینمت اذیت میشم)
+Realise how much I need you
(متوجه شو که چقدر بهت نیاز دارم)
+I hate you, I love you...I hate that I love you..
Don't want to, but I can't put...Nobody else above you...
(ازت متنفرم...عاشقت هستم...از اینکه عاشقتم متفرم...
نمیخوام که اینطوری باشه ولی من نمیتونم کس دیگه ای رو جای تو بزارم...)
+I hate you, I love you...I hate that I want you...You want her, you need her...
And I'll never be her....
(من ازت متفرم...من عاشق توام...
متنفرم از اینکه میخوامت...تو اونو(دختر) میخوای...
بهش نیاز داری...و من هرگز اون(دختر) نخواهم بود...)
+I miss you when I can't sleep...I miss you in my front seat....Do you miss me like I miss you?...F-d around and got attached to you...
(وقتایی که خوابم نمیبره دلتنگت میشم...دلتنگ روزاییم که تو ماشین کنارم مینشستی...تو هم اینجوری که من دلتنگتم، دلت برا من تنگ میشه؟...گند زدم به همه چیز و وابسته ات شدم)

Forbidden love Where stories live. Discover now