*out of control*

1K 81 43
                                    

تهیونگ با صورت پوکر بینشون اومد و گفت :نمیخواید بیاید بریم ؟
+درسته ،بهتره بریم
به سمت گیت پرواز رفتند .
..
...
.....
بلیط هاشون رو گرفتند و وارد قسمت بیزنس هواپیما شدن
هرکدوم روی صندلی های خودشون نشستن
یونگی : اه ..حالا میتونم یه چرت بزنم
+اوپا فقط ۴۵ دقیقه وقت داری
یونگی:کوتاهه ولی به هرحال میشه یکم خوابید
+درسته ..ولی من هنوز عذاب وجدان دارم ..بقیه دانشجو ها دارن سخت کار میکنن اما من ..اومدم مسافرت
-نابی بقیه ی دانشجو ها به این سفر احتیاج ندارن ،اما تو داری
تهیونگ:درسته نابی ،به اونا فکر نکن مطمعنن اگر جای ما بودن درک میکردن
نابی اتفاقاتی که تازگی مهمون زندگیش شده بودن رو مرور کرد
شاید حق با اونا بود و اون به این سفر نیاز داشت
اما هنوز هم احساس خوبی نداشت
جونگ کوک دستش رو روی دست نابی گذاشت و گفت : بهش فکر نکن ،حتی اگر خیلی هم سخت کار کنی اونها بازم ازت انتقاد میکنن
+فکر کنم حق با توعه
چشم های تهیونگ روی دست جونگ کوک خشک شد
هرلحظه امکان داشت اعصبانیتش فوران کنه
نفس عمیقی کشید و گفت : نابی ..اینو برام میگیری
کتش رو سمت نابی گرفت، اینطوری نابی دستش رو از زیر دست جونگ کوک بیرون میکشید تا کت رو نگه داره
+بده
و نقشش جواب داد
لبخند پیروز مندانه ای زد و وانمود کرد که داره توی ساکش دنبال چیزی میگرده
.........۱ ساعت بعد
بعد از فرود هواپیما در شهر گوانگجو و تحویل گرفتن چمدون هاشون ،از فرودگاه بیرون رفتند و سوار ماشینی شدن که پدر هوسوک براشون فرستاده بود
پدر هوسوک توی صنعت های مختلفی کار می‌کرد و کارخونه های زیادی داشت و مرد ثروتمندی بود اما زندگی ساده رو به تجملاتی ترجیح میداد، هوسوک هم همینطور هیچوقت حاضر نشد کسب و کار پدرش رو دست بگیره به همین خاطر پدرش نمیتونه بازنشسته بشه اما آقای جانگ هیچوقت هوسوک رو سرزنش نکرد و همیشه تشویقش می‌کرد که ارزو و علاقش رو ادامه بده .
بعد از گذروندن زمان کوتاهی داخل ماشین به خونه والدین هوسوک رسیدن
با شوق وارد خونه شدن و .......
..........
بعد از اینکه چند دقیقه ای دور هم نشسته بودن مادر هوسوک اتاق هارو بهشون نشون داد
نابی چمدونش رو باز کرد و مشغول چیدن وسایلش بود
به در و دیوار اتاق نگاهی انداخت
این اتاق رو خوب به یاد داشت
اینجا اتاقی بود که وقتی پیش خانواده ی جانگ زندگی می‌کرد بهش داده بودن
اتاقی با دیوار های یاسی و کاغذ دیواری های پروانه ای
پروانه ،درست مثل اسمش *نابی*
نگاهش رو به پنجره ی کوچیک کنار تخت داد
اونجا جایی بود که نصفه شب ها می‌نشست و همینطور که به منظره ی باغ انگور نگاه می‌کرد برای مادرش نامه می‌نوشت
با یاد آوری اون خاطرات چشم هاش خیس شدن
یعنی الان مادرش احساس بهتری داره ؟ الان روحش  میتونه با آرامش به اون دنیا بره ؟
دلش برای مادرش ،برای آغوش گرمش ،برای بوی مادرش که بوی یاس های سفید بود تنگ شده بود
با صدای تق تق در ریشه ی افکارش پاره شد و اشک هاش رو پاک کرد
+ب..بله؟
در اتاق باز شد و جونگ کوک بود که بین چهار چوب در قرار گرفت
-ببخشید ،کتت رو روی مبل جا گذاش..
جونگ کوک با دیدن چشم های‌خیس و دماغ قرمز نابی حرفش رو خورد
+ا..اه..ممنون ،خیلی حواس پرت شدم
-میزارمش..روی تخت
+باشه ،ممنون
کت رو روی تخت گذاشت و میخواست بیرون بره اما نتونست تحمل کنه و گفت :حالت خوبه؟
+من؟ آره..خیلی خوبم
-گریه کردی ..
+گریه؟ (خنده ی الکی کرد ) نه بابا این کمده یکم خاک داشت رفت توی دماغم باعث شد بیوفتم روی عطسه
-اها ..باشه ..یکم دیگه میخوایم بریم ساحل ،میای؟
+اوهوم ،الان لباس هامو عوض میکنم میام
-باشه ..به بقیه میگم پس
جونگ کوک گفت و بیرون رفت
حالا که به لطف جونگ کوک از افکارش خلاص شده بود باید زودتر به اتاق و وسایل داخل چمدونش سر و سامونی میداد
.........
مایو مشکی و روی اون تیشرت لانگی پوشید
صندل هاشو پا کرد و از اتاق بیرون رفت
سوار ماشین شدن و به سمت ساحل رفتن
شیشه ماشین رو پایین داد و سرش رو از پنجره بیرون برد
نصف عمیقی کشید، دلش برای این هوا و بوی این شهر لک زده بود
هوسوک:نابی چه حسی داری؟
+نمیدونم ..انگار ..برگشتم خونه
هوسوک خندید و سری تکون داد و حرفش رو تایید کرد
طولی نکشید که به ساحل رسیدن
نابی سریع در ماشین رو باز کرد و پایین پرید و سمت ساحل دویید
همه از این انرژی نابی متعجب بودن اما بعد چند ثانیه اونا هم به نابی ملحق شدن
به دریا نزدیک شد و پاهاش به آب دریا برخورد کرد
حس تازگی بهش‌دست داده بود
لبخندی زد و میخواست عقب بره که یک دفعه دست هاش توسط دو نفر گرفته شد
جیمین یک طرفش و طرف دیگش تهیونگ ایستاده بود
+چیکار می..
نزاشتن نابی جمله اش رو کامل کنه و اون رو داخل آب انداختن
نابی شوکه سرش رو بیرون آورد
با دیدن قیافه ی نابی که شوکه و موش آب کشیده شده بود زدن زیر خنده
+یااا ..دیگه لباسی نیاورده بودم !
تهیونگ :میخواستی لخت بری توی دریا ؟!
+نه احمق ،مایو پوشیده بودم مایو
یک دفعه لبخند مرموزی زدن و همزمان گفتن : اووو
+چ..چی منحرفای احمق ،ایش اون ذهنتونو بشورید .
جیمین :نابی و مایو ..اه حدس می‌زنم بهترین ترکیبه
+یااا ،باشه پس خودتون نمیشورید من میشورم
شروع کرد آب پاشیدن به طرفشون
پسرا لباس هاشون رو درآوردن و یکی وارد جنگ آب شدن
میخندیدن، شنا میکردن و به هرنحوی داشتن از اون موقعیت لذت میبردن
اینم آرامش قبل از طوفان بود ؟ همون آرامشی که نابی بار ها تجربش کرد اما طوفان بزرگ تمام اثار اون آرامش رو از بین می‌برد
نابی با خودش فکر میکرد که اگر طوفانی در راه باشه همون موقع باید دنبال راه و چاره ای برای بیرون کشیدن خودش باشه
اگر الان به آینده فکر کنه همین رو هم از دست میده و در اصل دوتا طوفان رو پشت سر گذاشته
پس ترجیح میداد نه توی گذشته نه آینده بلکه توی حال زندگی کنه
.........
روی ماسه ها نشسته بود و به خورشیدی که کم کم وقت غروبش می‌رسید خیره شده بود
ساحل برخلاف چند دقیقه ی پیش توی سکوت بود
دلیلش هم رفتن پسرا بود
تهیونگ به خاطر یک جلسه ی آنلاین و هوسوک هم به خاطر خستگی یونگی به خونه برگشته بودن
جیمین و جونگ کوک هم رفتن اما نمیدونست چرا
نمیخواست حالا حالا به خونه برگرده ،میخواست غروب رو تماشا کنه
+چطور تونستن از دستش بدن ،این غروب لب دریا خیلی کم یابه
~دقیقا
با شنیدن اون صدای آشنا برگشت
جونگ کوک چند قدمیش ایستاده بود
+تو مگه نرفتی؟
-نه ..نمیخواستم این غروب رو از دست بدم
+تصمیم درستی گرفتی ،بیا بشین یکم دیگه خورشید غروب میکنه
-میخوای بشینی و نگاهش کنی ؟ من که ترجیح میدم وقتی توی دریام بهش نگاه کنم ،اینطوری بیشتر زیباییش رو حس میکنی
تیشرت سفید و شلوارش رو دراورد و داخل آب رفت
نابی به رفتن جونگ کوک خیره شد
+خب ..شاید ایده ی بدی هم نباشه
از سر جاش بلند شد
لباسش خیس شده بود و به بدنش چسبیده بود ،برای همین یکم اذیت کننده بود پس تیشرتش رو دراورد و با مایو داخل آب رفت
جونگ کوک چرخید سمت نابی و  اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد تتوی جدید روی شکم نابی بود
انگار که این تتو رو قبل دیده ،درسته همونیه که روی کمرش بود
کنجکاو بود که چرا  نابی دوبار اون طرح رو تتو کرده
نگاهش رو چرخوند و دومین چیزی که دید باعث قفل شدن نگاهش شد
نور نارنجی خورشید روی صورت نابی افتاده بود
به نابی خیره شد
دیدن نابی توی اون مایو ی مشکی باعث میشد حس عجیبی داشته باشه
کم کم داشت اون تصویر رو با یکی از نقاشی های پیکاسو اشتباه می‌گرفت
با نزدیک شدن نابی ضربان قلب جونگ کوک بالاتر میرفت
به سختی نفس میکشید
گونه هاش سرخ و بدنش داغ شده بود
نابی به جونگ کوک رسید و جونگ کوک احساس می‌کرد الانه که قلبش قفسه ی سینش رو پاره کنه و بپره بیرون
فقط جونگ کوک این حس رو نداشت و بلکه نابی هم توی همون حال بود
بدنشون درست مثل خورشید داغ و آسمون به رنگ آتش پشت سرشون بود
تپش قلب هاشون ،گرمای بدنشون و موجی که اون هارو سمت هل میده
لحظه ی آتشینی بود
به خاطر موج سمت هم هل داده میشدن و فاصلشون کمتر و کمتر می‌شد تا اینکه بدن هاشون بهم برخورد کرد
اما چرا هیچ کدوم عقب نمیرن ،چرا هیچ کدوم مانع این برخورد نمیشن
با انگشت هاشون دست هم دیگه رو لمس میکردن
تمام مدت نگاهشون قفل هم بود
نمیدونستن میخوان چیکار کنن ،نمیدونستن چی میخوان و نمیدونستن این چه حسیه اما یه چیز رو خوب می‌دونستن
که اگر این وضعیت یکم دیگه ادامه پیدا کنه قلبشون از کار می ایسته
نگاهشون از چشم ها به لب های همدیگه سوق داده‌ شد
جونگ کوک دیگه نمیتونست جلوی خودش رو بگیره ،دیگه نمیتونست جلوی بدنش رو بگیره
سرش رو جلو برد و
میخواست لب هاش رو روی لب های نابی قرار بده اما نابی سرش رو به طرف دیگه ای کج کرد
نابی هول شده بود ،استرس داشت
جونگ کوک با حرکت نابی لحظه ای شوکه شد و اون شوک کمی بهش کمک کرد تا به خودش بیاد.
نمیدونستن حالا باید چیکار کنن
ذهنشون قفل شده بود به طوری که اصلا متوجه نشدن که خورشید غروب کرده و حالا آسمون تیره شده
جونگ کوک فاصلشون رو بیشتر کرد و دستی توی موهاش کشید
+ف...فکر کنم ..بهتره ...برگردیم..
گفت و با پاهای لرزون از دریا بیرون رفت
جونگ کوک آهی کشید و مشت آبی به صورتش زد
از خودش عصبانی بود از اینکه نتونسته بود جلوی خودش رو بگیره عصبانی بود
اما چرا  بدنش به لرزش افتاد
چرا و چرا و خیلی چرا های دیگه
مغزشون رو پر کرده بود از سوال های متفاوت
...
نابی میخواست لباسش رو بپوشه اما لباسش خیس خیس شده بود
باد آرومی می‌وزید
جونگ کوک بعد از جمع و جور کردن خودش به ساحل برگشت .داشت شلوارش رو میپوشید اما وقتی دید نابی داره از سرما به خودش میلرزه نتونست تحمل کنه و  تیشرتش رو برداشت و به نابی داد
-بپوشش ..
+نه نمیخواد ..من خوبم
-معلومه چقدر خوبی ..اینطوری برگردی خونه فردا سرما میخوری، بپوشش
+گفتم که نمی..
-اینقدر لجبازی نکن و فقط بگیرش
+اما ..خودت چی..
-خودم بکنمش تنت ؟
نابی آب دهنش رو قورت داد و  دودل تیشرت رو از جونگ کوک گرفت
+ممنون ..
جونگ کوک شلوارش رو پوشید و بعد از مرتب کردن خودشون
از ساحل رفتن
....
لبه ی خیابون ایستاده بودن و جونگ کوک در تلاش برای پیدا کردن تاکسی بود
جلوی ماشین ها دست می‌گرفت اما انگار هیچکس نمیخواست به یک دختر و پسر نیمه برهنه کمک کنه
جونگ کوک نا امید شد و سمت نابی برگشت
-از اینجا تا خونه فکر نمی‌کنم خیلی راه باشه..میتونی پیاده روی کنی ؟‌گوشیامونو هم که گذاشتیم خونه  نمیتونیم به کسی زنگ بزنیم
+من مشکلی ندارم
-مطمعنی؟
+اوهوم
-خب پس ،بریم
قدم زنان سمت خونه رفتن
بینشون فقط سکوت رد و بدل می‌شد به حدی که صدای جیرجیرک ها کاملا واضح شنیده می‌شد
جونگ کوک هر از گاهی نگاه زیر چشمی به نابی می انداخت
هیچ کدوم توان حرف زدن نداشتن ،انگار که از هم خجالت می‌کشیدن
جونگ کوک همینطور که نابی رو نگاه میکرد دوباره چشمش به تتو افتاد
-تتوی ..جدید زدی ؟
+ها ؟ اها ..اره ..وقتی نیوزلند بودم زدمش
-مثل تتوی روی کمرته
+اوهوم
-چرا خب ؟
+خب .. یک معنی یک طرح
-اها
جونگ کوک کنجکاو بود ،قبلا فکر میکرد تتو ی روی کمر نابی معنی اسمشه اما وقتی از هوسوک پرسیده بود ،هوسوک بهش گفته بود که معنی اسمش فقط یه پوشش برای حقیقته .اون تتو ها چه معنی داشتن
دوست داشت به جواب این سوال برسه اما یک حس همیشه جلوش رو می‌گرفت
هنوز اسم اون حس رو نمیدونست اما به خاطر همون حس دیگه چیزی نپرسید و فقط تصمیم گرفت که در سکوت به خونه برگردن
.......
در زدن و طولی نکشید که در خونه باز شد
یونگی بود
+سلام
-سلام
یونگی :س..فکر نمی‌کنید اینطوری اومدید احتمال داره سرما بخورید ؟
-سرد نبود
گفت و داخل خونه رفت
یونگی :دعواتون شده؟
+ما ؟ نه
یونگی:پس چرا اینقدر بی حوصلس؟
+نمیدونم ..
یونگی:حتما باز دوباره رفته رو مود بهونه گیریش ..برو دوش ابگرم بگیر مریض بشی هوسوک هممونو میکشه
+اوه راستی ...کجاست؟؟
یونگی:دست شوییه زود از پله ها برو بالا
+باشه ممنون اوپا
همینطور که حواسش بود هوسوک نبینتش از پله ها بالا رفت
در اتاقش رو باز کرد و داخل رفت
بعد از اینکه درو بست نفس عمیقی کشید و روی تخت نشست
لباسش تقریبا خشک شده بود
پیرهن جونگ کوک رو دراورد و توی دستش گرفت و چند ثانیه ای بهش خیره شد
اتفاق توی ساحل از ذهنش بیرون نمی‌رفت
گیج بود ،احساساتش رو گم کرده بود
اون لمس ها ،برخورد های سطح بدنشون و رنگ چشمای مشکی تیله ای جونگ کوک زیر اون غروب رویایی .وقتی بهشون فکر میکرد دوباره ضربان قلبش اوج می‌گرفت
توی فکر و افراد خودش بود که یک دفعه شخصی از اتاق لباس هاش بیرون اومد ،ترسید و جیغ خفه ای کشید
+اشش ..زهره ترکم کردی!اینجا چیکار میکنی
تهیونگ بود که با بالاتنه ی لخت از اتاق بیرون اومد 
تهیونگ :اوه ..کی اومدی 
+تازه اومدم ،تو اتاق لباسی من چیکار میکردی
تهیونگ دستش رو بالا اورد و گفت :تیشرت نداشتم اومدم یکی از تیشرت هاتو بردارم
+تیشرت من؟ ..تهیونگ مستی چیزی هستی؟ آخه لباس من اندازه ی تو میشه ؟
تهیونگ :اکثر تیشرتات سایز مردونست
+راست میگی..یادم نبود ..خرابش نکنیا
تهیونگ :باشه
تهیونگ به سرتاپای نابی نگاه کرد
اخم هاش توی هم رفت
تهیونگ :اینطوری برگشتی ؟
+آره
تهیونگ:مگه عقلتو از دست دادی؟!توی این هوا؟!اگر سرما بخوری چی
+تهیونگ واقعا حوصله ندارم ..جونگ کوک تیرشتش رو بهم داد ،سردم نشد
به تیشرت روی تن نابی نگاه کرد
تهیونگ :یعنی ..اونم بدون تیشرت برگشت ؟
+اره
تهیونگ داشت به درجه ی انفجار می‌رسید
موهای نابی خیس بود
و تیشرت جونگ کوک کاملا خشک بود
مثل روز براش روشن شد که اونها باهم توی دریا بودن ،اونم نیمه برهنه
تهیونگ :دوش آب گرم بگیر
گفت و با قدم هایی که فریاد خشم میزدن از اتاق بیرون رفت
نابی نتونست بفهمه چرا اینطوری بهم ریخت
دستی روی صورتش کشید و اهی از روی کلافگی کشید
+دیگه دارم مغزمو از دست میدم
حوله اش رو برداشت و به حمام رفت
شاید یه دوش ابگرم بتونه حالش رو بهتر کنه .
..........
مشغول خشک کردن موهاش بود که جیمین اومد و برای شام صداش کرد .
از اتاق بیرون رفت و وارد اتاق ناهارخوری شد و پشت میز نشست
مادر هوسوک برای همشون غذا کشید
م.ه:شروع کنید بچه ها .‌.جونگ کوک کجاست ؟
جیمین :رفتم صداش کردم گفت میخواد بره حموم و گشنش نیست
م.ه:پس براش غذا کنار میزارم.
نابی با غذاش بازی بازی می‌کرد و لب بهش نمیزد
اشتها نداشت
هوسوک :نابی ،دوست نداری ؟
+چی ..نه نه مگه میشه غذای مامانو دوست نداشته باشم ..فقط الان خیلی خستم ..مامان اشکال نداره بعدا بخورم ؟
م.ه:باشه ،برات بسته بندیش میکنم .حتما بعد از دریا خسته ای
+اره فکر کنم ..ممنون
بلند شد و به اتاقش برگشت
......
روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شده بود
چند دقیقه تمام به تاریکی اتاق خیره شد..
کسی در زد و چند ثانیه بعد هوسوک وارد اتاق شد
هوسوک :نابی
خودش رو جمع و جور کرد و گفت 
+بله اوپا
هوسوک :داریم با پسرا میریم کلاب میای ؟
+یکم خوابم میاد، شماها برید
هوسوک :شامم نخوردی ،مطمعنی فقط خوابت میاد ؟
+ا ..اره ...میدونی فکر کنم نزدیک پریودمه
هوسوک :اوه ..حالت خوبه ؟ درد نداری؟
+نه نه خوبم ،فقط یکم خسته دم
هوسوک :میخوای چیزی برات بیارم ؟
+نه خوبم ،ممنون ..برید خوشبگذره
هوسوک :باشه ،اگر کاری داشتی بهمون زنگ بزن .مامان هم بیداره
+باشه ممنون
هوسوک :فعلا
+فعلا
گفت و درو بست
کلافه بود ،از سرجاش بلند شد و پاکت سیگار و بطری کوچیک ویسکیش رو از داخل وسایلش برداشت و به بالکن کوچیک اتاق رفت
سیگار رو بین لب هاش گذاشت و روشنش کرد و پوک عمیقی بهش زد
دود سیگار رو بیرون داد و قلپی از ویسکیش خورد
چشم هاش رو بست و از سوزش گلوش لذت برد
پک دیگه ای به سیگار زد و به سیاهی شب خیره شد
میخواست قلپ دیگه ای از ویسکیش بخوره که دوباره صدای در اومد
سریع سیگار رو روی زمین انداخت و زیر دمپاییش خاموشش کرد
+بله
مادر هوسوک بود
م.ه:نابی ،میتونم بیام تو ؟
+اوه اره حتما مامان
در بالکن رو بست تا بوی سیگار داخل نیاد
+چیزی شده ؟
م.ه:بشین ،خیلی وقته دوتایی حرف نزدیم ،دلم تنگ شده
نابی روی جایی که مادر هوسوک گفته بود نشست و کنجکاو بود که مادر هوسوک میخواد چی بهش بگه
م.ه:حالت خوبه ؟
+من ؟ چرا بد باشم؟
م.ه:نابی ،من یه مادرم .از چشم هات میتونم بفهمم چه خبره
+من واقعا خوبم مامان
م.ه:نابی ..
نابی که فهمیده بود نمیتونه دروغش رو ادامه بده گفت :خب ..فقط یکم ذهنم مشغوله
م.ه:میخوای تعریف کنی؟
+نمیدونم ..خودمم نمیدونم چمه
م‌.ه:اما من فکر کنم بدونم ..تو عاشق کسی شدی؟
+چی ؟ من؟ عاشق ؟ مسخرست
م.ه:از چشم هات میتونم بخونمش، چشم هات دقیقا مثل چشم های هوسوکه ،مثل اون شب کریسمس که اومد خونه و تا دو روز لب به چیزی نزد و توی اتاق خودشو حبس کرد. مغزش درگیر بود و حال جسمیش خوب نبود ،صورتش بی رنگ و رو شده بود اما چشم هاش مثل چشم های بچه ای که اسباب بازی موردعلاقشو خریده می‌درخشید
+نمیدونم مامان ...مغزم داره منفجر میشه
مادر هوسوک خندید و گفت :
م.ه:حتما دختر خوشگلیه که اینطوری داری خودخوری میکنی
+مامان ..فکر کنم اینبار...دختر نیست
مادر هوسوک تعجب کرد و اما سریع خودش رو جمع کرد
م.ه:پسره ؟اما تو از پسرا خوشت نمیومد که
+قسمت عجیب ماجرا همینه ،من از پسرا خوشم نمیاد اما چرا ..چرا وقتی میبینمش قلبم تند میتپه چرا وقتی نزدیکشم دست پاچه میشم
م.ه:نابی بزار برات یه چیزیو تعریف کنم ،دبیرستان که بودم عاشق یکی از هم کلاسی هام که یه دختر بود شدم ..ما تا سال آخر دانشگاه توی رابطه بودیم .اینقدر که بهم قول داده بودیم باهم توی یک دقیقه و یک ثانیه بمیریم.اما از اونجایی که زندگی غیرقابل پیش بینیه ما از هم دیگه جدا شدیم و بعد ۲ سال من با پدر هوسوک ازدواج کردم .ما انسانیم نابی ،ما قابل تغییریم ،دیوار نیستیم که اگر رنگ سفید بهمون زدن همونطوری بمونیم تا وقتی نابود بشیم ،به صدای قلبت گوش کن .توی بحثای دیگه مغزت مهم تره اما وقتی بحث عشق باشه باید بری سراغ منبعش و منبع عشق قلب آدماست .
نابی توی فکر رفته بود و به حرف های مادر هوسوک فکر میکرد
م.ه:اوه راستی کیک توی فر گذاشتم ،باید برم بهش سر بزنم ..بازم میگم به قلبت گوش کن
مادر هوسوک بوسه ای روی سر نابی گذاشت و سمت در رفت
+مامان ...ممنونم
م‌ادر هوسوک لبخندی بهش زد و بیرون رفت
نابی لبخند کوچکی زد ،انگار که به جواب سوال های توی سرش رسیده بود
............۳ ساعت بعد
بی قرار توی اتاق راه میرفت و منتظر بود تا پسرا برگردن
و بالاخره نور ماشین باغ تاریک رو روشن کرد
چند لحظه صبر کرد تا همه دارد خونه بشن و به اتاق هاشون برن
با صدای بسته شدن در خونه شروع کرد به ثانیه شماری
+۱،۲،۳،۴.........۵۹،۶۰
گوشش رو به در چسبوند و وقتی صدایی نشنید اروم در رو باز کرد
سمت اتاقی که جونگ کوک توش میموند رفت
دستش رو برای در زدن بالا می آورد اما یک ثانیه بعدش پشیمون می‌شد
این  روند چندین بار تکرار شد تا بالاخره نابی شجاعتش رو جمع کرد و تصمیم گرفت که در بزنه
در اتاق رو اروم زد و چند ثانیه بعد جونگ کوک رو روبه روش دید
+سلام
-سلام ..نخوابیدی؟
+نه ..خب ..راستش قبل خواب ...باید بهت یه چیزی میگفتم
-چی رو ؟
+خب ..جونگ کوک...ببین من ...من خیلی گیج شده بودم خیلی سردرگم بودم اما ..
.....
سلام سلامممم
بالاخره بعد یه غیبت طولانی برگشتم ،دست پر هم برگشتم
اول از همه یه عذرخواهی بهتون بدهکارم
واقعا واقعا معذرت میخوام که اینقدر غیبت ها داره زیاد میشه ولی واقعا الان روند زندگیم بهم ریخته
،خیلی ممنونم که درک میکنید🩷
دیکه سعی میکنم بدقولی نکنم 🩷
نظراتتون رو بنویسید و وقتی یادتون نره 💜🩵❤️🧡💛

The Diary (دفتر خاطرات)जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें