*wedding?*

447 41 2
                                    

-بعد این همه مدت میخوایی که راز هاتو بهم بگی ..پس با جون و دل گوش می‌کنم..
اول به غذا و بعد به بقیه نگاه کرد
خب خداروشکر لباش زیراش خشک شده بود و پوشیده بودشون
هوسوک:شروع کنید دیگه
+ممنون برای غذا
قاشقش رو برداشت و شروع به خوردن کرد
یونگی:امروز توی اخبار خوندم آتیش سوزی از خوابگاه رزیدنت ها شروع شده ،راسته؟
-پلیس داره تحقیق میکنه ولی اره دوربین های مداربسته که اینو میگن
غذا توی گلوش پرید و به سرفه افتاد
هوسوک:هی خوبی
هوسوک سریع لیوان آبی رو پر کرد و بهش داد
یکم از آب خورد و بهتر شد
+اه ..مطمعنی از خوابگاه بوده ؟؟
-کسی که بنزین ریخته از خوابگاه شروع کرده
هر لحظه بیشتر شک میکرد
هوسوک:نابی چیزی شده؟
+ا..نه نه ،فکر کنم هنوز یکم خسته ام ،بخورید بخورید
مشغول غذا خوردن شدن
اما نابی فقط با غذاش بازی کرد
باید می رفت و اون رو میدید
...
ظرف هارو می شست و جونگ کوک خشکشون می کرد
پیامی روی گوشیش اومد
دستکش رو دراورد و پیام رو باز کرد
از طرف بیمارستان بود
(به علت آتش سوزی اخیر نیاز به حضور رزیدنت ها و دکتر های عمومی به مدت ۲ هفته در بیمارستان نیست)
+دو هفته به خاطر آتیش سوزی نمیخواد بریم بیمارستان
-میدونم
+اها ..یادم نبود پسر رئیس بیمارستان جونگ هوا هستید
جونگ کوک عصبی ظرف رو روی اپن گذاشت
-تمومش کن
+چیرو ؟
-تیکه بازیت رو تموم کن
+متوجه نمیشم منظورتون چیه دکتر جئون
جونگ کوک کلافه دستی توی موهاش کشید و جلو رفت
همزمان دختر عقب عقب میرفت که به کابینت ها خورد و متوقف شد
-بهتره تمومش کنی ..وگرنه از مزیت هایسر رئیس بیمارستان بودن استفاده میکنم
دختر به سختی آب دهنش رو قورت داد
+ظ...ظرف ها تموم ..شد
سرش رو عقب کشید و ریز خودش رو نجات داد
به اتاقش برگشت و سریع درو بست
دستشو روی قفسه سینش گذاشت
+لعنتی ..چرا اینقدر تند میتپی
چند نفس عمیق کشید
بعد از اینکه آروم شد یاد کار اصلیش افتاد
گوشیش رو برداشت و با همون لباسا بیرون رفت
از کمد کفش ها کفشش رو برداشت و دمپایی هاش رو دراورد
کفشش رو پوشید
+من میرم بیرون
هوسوک:میری بیرون ؟
+اوهوم
هوسوک:خوبی؟ رنگت پریده
+ا..ا خوبم
هوسوک :مطمعنی ؟
+اره بابا
هوسوک:بیا سوئیچ
+نه نمیخ ....
هوسوک:بگیرش فقط
سوئیچ رو توی دستش گذاشت
+ممنون ،زود برمیگردم
هوسوک:مراقب باش
+باشه
گفت و رفت
سوار ماشین شد و بعد بستن کمربندش روشنش کرد
محتاطانه از پارکینگ بیرون اومد و به سمت مقصدش رفت
....
از ماشین پیاده شد و جلوی درب ایستاد
استرس داشت و دو دل بود
به دستای لرزون و عرق کرده اش نگاه کرد
+تو میتونی نابی ..قرار نیست اتفاقی بیوفته
زنگ زد و منتظر موند
کمی بعد درب باز شد
~خانم ..خوش اومدید
+سلام
داخل رفت و خدمتکار پشت سرش درو بست
~مادرتون خیلی خوشحال میشن
+کجاست؟
~توی اتاقشون هستن ،میرم بهشون اطلاع بدم
+نمیخواد ..خودم میرم
خدمتکار سرتکون داد و رفت
از پله ها آروم بالا و به سمت اتاق مادرش رفت
در زد و بعد از شنیدن بیا تو داخل شد
+مهمون نمیخوای؟
م.ن:نابی
+سلام
م.ن:نابیی
دویید و تنها دخترش رو درآغوش گرفت
دلتنگ بود ..دلتنگ دختر و محرم راز هاش
توی اون عمارت ترسناک دخترش تنها دوست او بود
م.ن:خوبی؟؟خیلی نگرانت بودم ..نمیزاشت بهت زنگ بزنم
+من خوبم ..شما خوبی ؟صورتت..باز زدتت؟؟
مادر نابی صورتش رو مخفی کرد و گفت :ن..نه خوردم زمین
+مامان من که میدونم زدتت ..میکشمش
عصبی به سمت در رفت که مادرش مانعش شد
م.ن:نه نابی ..من حالم خوبه ..تا وقتی تو خوب باشی منم خوبم
+مامان ..اگر بلایی سرت بیاد میدونی میمیرم؟
م.ن:من خوبم، باور کن ..
+اگر یه بار دیگه فقط یه بار دیگه بهت دست بزنه میکشمش
م.ن:اگر تو نبودی چیکار میکردم
صورت دخترش رو نوازش کرد و پیشونیش رو بوسید
م.ن:راستی این لباسا..مال کیه ؟
+ااا..اینا مال هوسوکه
م.ن:هوسوک ؟ پیش اون میمونی؟
+اوهوم ..خوابگاه آتیش گرفت وستیلام سوخت..الان پیش اون میمونم
م.ن:چی !اتیش؟! تو خوبی ؟؟
+اره سالم سالمم
م.ن:نمیشه برگردی خونه؟
+میدونی که چه شرت مسخره ای گذاشته
م.ن:نابی ..میدونم سخته اما نمیشه ..
+مامان چطور با کسی که دوستش ندارم ازدواج کنم !
م.ن:باشه ببخشید حق باتوعه ..فقط میخوام پیشم باشی
+قول میدم ..قول میدم درستش کنم و باهم همدیگه بریم همونجایی که همیشه دوست داشتی زندگی کنی
به تابلوی روی دیوار اشاره کرد
+همین خونه رو برات می‌سازم و باهم توش فارق از دنیا زندگی می‌کنیم..فقط یکم زمان میخوام
م.ن:من بهت اعتماد دارم ..هرچقدر باشه صبر میکنم
دست هاش مادرش رو گرفت و بوسید
+خونه است ؟
م.ن:توی اتاق کارشه
+دوباره میام بهت سر میزنم
م.ن:مراقب خودت باش
برای آخرین بار مادرش رو بغل کرد و بوش رو استشمام کرد
+خدافظ
م.ن:نابی
+هوم؟
م.ن:مهم نیست عاشق کی میشی اگر تو عاشقش باشی منم عاشقشم
نابی لبخندی زد و سعی کرد جلوی اشک هاش رو بگیره
+ممنون مامان
از اتاق بیرون رفت
به در تکیه داد و بی صدا اشک ریخت
+متاسفم ..که نمیتونم کاری کنم ..
اشک هاش رو پاک کرد و به سمت اتاق پیرمرد رفت
اول در زد و بعد از گرفتن اجازه داخل رفت
پ.ن:ببین کی اینجاست
+سلام
پ.ن:بیا داخل
خشک داخل رفت و درو بست
ایستاده بود و با چشمای بی حس بهش خیره شده بود
پ.ن:چیشده اومدی اینجا ؟ نکنه دلت میخواد ازدواج کنی ؟
+خب ،فعلا قصد ازدواج ندارم
پ.ن:جالب شد
+اومدم درمورد آتیش سوزی باهاتون حرف بزنم
پ.ن:آتیش سوزی؟اها..آتیش سوزی بیمارستان و میگی
+کار شما بود؟
پ.ن:من ؟ نه نه ..اما ..شاید دستورش با من بوده باشه
+چرا اینکارو میکنید ؟
پ.ن:وقتی دستور پدرت اجرا نمیکنی باید تنبیه بشی
+بعضی موقع شک میکنم که واقعا پدرمنی؟
پ.ن:اگر حرفای بیخودت تموم شد ..به سلامت
+هرکاری میخوای بکن من زن هیچ خری نمیشم
به سمت درب میرفت که با حرف پیرمرد متوقف شد
پ.ن:پسری که پیشش زندگی میکنی ..اسمش چی بود ؟ هوجوک ؟هوسوک؟ اره هوسوک بود
نابی عصبی و به سمت پیرمرد رفت و با دستش ضربه محکمی به میز زد
+فکر نزدیک شدن بهش رو نکن
پ.ن:میدونی که هرکاری بخوام میکنم البته ..اون بی ارزشه یه چیز با ارزش تر میخوام ..مثلا ..مادرت ؟
+خفه شوو
پیرمرد خنده ی زننده ای کرد و بلند شد
میز و دور زد و سمت نابی اومد و دقیقا جلوش ایستاد
خندش تبدیل به خشم شد و گلوی دختر رو گرفت و فشرد
پ.ن:به چه جراتی سر من داد میزنی؟هاااا.؟
نابی با مشت به پیرمرد ضربه میزد تا بتونه خودش رو آزاد کنه
پ.ن:یک بار دیگه صداتو بلند کنی حنجرتو پاره میکنم ميندازم جلوی مامانت
دختر ول کرد و روی زمین افتاد
سرفه میکرد و به سینش ضربه میزد تا بتونه نفس بکشه
پ.ن:بهت دو روز وقت میدم یا برمیگردی و ازدواج قبول میکنی یا مادرت کشته میشه ،حالا هم از جلوی چشمام گورتو گم کن
نابی به کمک مبل بلند شد و از اتاق بیرون رفت
همونطور که گلوش رو می‌مالید از خونه بیرون میرفت که
~خانم
به سمت صدا برگشت
~مادرتون گفتن این ساک رو بهتون بدم چند دست لباسه و مقداری پول
ساک رو گرفت و بیرون رفت
بی حال در ماشین رو باز کرد و سوار شد
ساک رو روی صندلی کناری انداخت
به تصویرش توی آینه نگاه کرد
+لعنت بهتتتت
با مشت به فرمون ضربه میزد و فریاد می‌کشید و گریه میکرد
سرش رو روی فرمون گذاشت و هق هقاش بلند و بلند تر شد
+لعنت ..به من
اشک هاش رو پاک کرد و بعد بستن کمربندش حرکت کرد
به خونه برگشت
زنگ زد و در سریع باز شد
+تو؟
جیمین :تو؟
+اینجا چیکار میکنی ؟
جیمین :اینو من باید بپرسم ..نکنه باز داری میمیری؟
-دوست هوسوکه هیونگ
جیمین :چیی؟؟واوو
جیمین کنار رفت و اجازه داد دختر داخل بیاد
جیمین:نمیدونستم با هوسوک دوستی
+منم نمیدونستم
جیمین :خوبه اینطوری راحت تر نجاتت میدم
نابی خنده ای کرد و به آشپزخونه رفت
سه تا ابجو برداشت و از آشپزخونه خارج شد
+سلام ..هوسوک سوئیچ رو گذاشتم رو میز
هوسوک:بیا میخوایم فیلم ببینیم
+یکم خستم میرم توی اتاق
هوسوک:ا..اها ..باشه
به اتاق رفت و در و بست
توی بالکن رفت و بعد نشستن روی صندلی یکی از قوطی هارو باز کرد
یک نفس سر کشید و به منظره خیره شد
+حالا باید چیکار کنم ..مامان رو از دست بدم و زندگی خودمو داشته باشم ؟ یا از مامان محافظت کنم و به زندگی اجباری پا بدم ؟
اصلا جونگ کوک از چیزی خبر داره؟چطوری داره راحت به زندگیش ادامه میده ؟
~هی ..خوبی؟؟
+هوسوک
هوسوک:حالت خوب نیست مطمعنم
نابی به روبه روش خیره شد و از آب‌جوش نوشید
هوسوک :بگو می‌شنوم
+بعضی چیز ها گفتنی نیستن ..
هوسوک:اون چیزی رو بگو که گفتنیه
+خب ..بابام یه شرط فاکی برای برگشتنم گذاشته ،ازدواج با پسر رئیس بیمارستان جونگ هوا
هوسوک:چی ؟ازدواج ؟پسر رئیس جونگ هوا که ..
+اره دکتر جئون
هوسوک:اوه مای گادد..جونگ کوک چیزی میدونه ؟؟
+نمیدونم ولی من چیزی نگفتم
هوسوک:واو ...نمیخواد قبولش کنی بمون پیش خودم میتونی اینجا زندگی کنی
+خیلی دلم میخواد اما ..اما (اگر قبول نکنم مادرم از دست میدم )
هوسوک:اما چی؟
+اما کارت های بانکیم رو مسدود کرده
هوسوک:یاا تو یه اوپای پولدار داری
+نمیتونم کل عمرم از پول تو استفاده کنم
هوسوک:نابی خودت میدونی که من
+میدونم هوسوک ..تو مشکلی با این موضوع نداری اما من نمیخوام سر بار کسی باشم ..میدونی چیه شاید ..شاید پیرمرد پشیمون شه از حرفش (نابی خودت خوب میدونی که غیر ممکنه )میرم و تلاشمو میکنم
بغض گلوشو چنگ می انداخت ،خودش خوب میدونست حرف هایی که به زبون میاره همش برای دست به سر کردن هوسوکه
از خودش که به خودش و بهترین دوستش دروغ میگفت متنفر بود
از اینکه نمیتونست واقعیت رو به شخص روبه روش بگه متنفر بود ..
اشک ها دیدش رو تار کردن
+اه چرا ..چرا دارم گریه میکنم
هوسوک دختر رو درآغوش گرفت و سرش رو نوازش کرد
هوسوک:راحت گریه کن ..نگهش ندار ..
صدای هق هق های دختر هر ثانیه بلند تر میشد و هوسوک حلقه ی دست هاش رو محکم تر میکرد
دو روز بعد ....
پشت سر منشی داخل رفت
پ.ن:نابیا، خب بگو ببینم فکر کردی ؟
+بله
پ.ن:خب میشنوم
+من ..ازدواج نمیکنم
........
سلاممم
بنظرتون چرا یک دفعه نظرش عوض شد ؟؟
توی پارت بعد می‌فهمیم🌚
این پارت و چون سرعت وی پی ان خوب بود زودتر گذاشتم
یه پوستر هم آماده کرده بودم اما سرعتش برای عکس کافی نیست و آپ نمیشه سو توی یه پارت دیگه میزارم ببینید .
۱-مراقب خودتون باشید خیلی خیلی و امیدوارم توی این روزا خوندن رمان و فیکشن بتونه اندازه یه نخود حالتونو بهتر کنه
۲-فیکشن های من هیچ موقع جلوه بدی به اعضا نداده و نخواهد داد  پس اگر کسی دوست نداره لطفا نخونه
۳-ووت بدید و کامنت بزارید تا انرژی بگیرم برای پارت بعدی 🥺✨️

The Diary (دفتر خاطرات)Where stories live. Discover now