*He forgot two people*

406 42 5
                                    

~دکتر ضربان ..
*
~سه
*
~قطع شد ..
*
جونگ کوک یک قدم جلو رفت و داشت می افتاد که دختر کشیدش و باهم روی زمین افتادند
-اخخ‌..چیکار میکنی؟!
~نمیتونی بپری
-چ..چرا؟؟
~باید زندگی کنی
-زندگی من تویی
~جونگ کوک میخوام برای زندگیت ،زندگی کنی
-من..من نمی‌فهمم چی میگی
~برو و یک کاری برام انجام بده
-چه کاری؟
~خودت میفهمی
-اگر نخوام چی؟
~باید انجام بدی تا بتونیم باهم زندگی کنیم
-میخوام پیشت باشم
~میای ،ولی به وقتش
-وقتش کیهق؟
~نمیدونم،هیچکس نمیدونه ..ولی بدون وقتی وقتش برسه میتونیم تا آخرش پیش هم باشیم
-دلم ..برات تنگ میشه
دختر دستش رو روی گونه ی پسر گذاشت ،با انگشت شستش اشک های مرواریدی جونگ کوک رو پاک کرد
سرش رو جلو برد و لب هاش رو روی لب های پسر دل شکسته گذاشت
بوسه ی آروم اما عمیقی روی لب های پسر کاشت و بعد چند ثانیه ازش جدا شد
بلند شد و به سمت پرتگاه رفت
~دوباره میبینمت ..چشم مرواریدی من
تنش را رها کرد و توی دره ی عمیق و سیاه پرواز کرد
-قول میدم ..به موقع بیام ..زندگی من
*
~بزارش روی ۴۰۰
~دکتر مریض برگشتت، ضربان قلبش داره برمیگرده
~فشارخون چطور؟
~اونم داره برمیگرده دکتر
دکتر نفس عمیقی کشید و پرستار  عرق روی پیشونیش رو پاک کرد
~عمل رو ادامه میدیم ،حواستون رو جمع کنید
......چند ساعت بعد
دستکش هاش رو دراورد و توی سطل آشغال انداخت
ماسک و کلاهش رو برداشت و از اتاق عمل بیرون رفت
چند تا پسر رو دید که از قیافه ی بی تابشون فهمید چقدر بهشون سخت گذشته
جیمین:دکتر ،حالش چطوره؟
~دکتر پارک ،همراه جونگ کوکید؟
جیمین:بله
هوسوک:عمل چطور بود؟؟
~عمل سختی بود یکی از قطعات شکسته ماشین وارد بدنش شده بود و نزدیک به کلیش بوداما فعلا خطر رو رد کرده،در حین عمل یک دفعه ضربان قلبش قطع شد اما بعد چند ثانیه برگشت
جیمین:اه ،خداروشکر
~الان منتقلش میکنن به مراقبت های ویژه اگر تا صبح بهوش بیاد فردا میبریمش بخش
جیمین:ممنون دکتر یانگ
~کاری نکردم ..فقط یک موضوع میمونه که اونم وقتی بهوش اومد چک میکنم و قطعی بهتون میگم
هوسوک:چه موضوعی؟
~خب ،انگار موقع تصادف سرش محکم به جایی برخورد کرده ..سرشو بخیه زدیم خیلی جدی نبود ولی ضربه به قسمت بدی وارد شده
جیمین :منظورتون ..
~مطمعنن خودت متوجه شدی منظورم چیه دکتر پارک ..به هر حال باید صبر کنیم تا بهوش بیاد بعد دوباره معاینه اش میکنیم ..من باید برم دیگه
جیمین:ممنون.. دکتر
دکتر بعد از اینکه صحبت هاش تموم شد رفت
جیمین به سختی روی صندلی نشست و سرشو گرفت
هوسوک:جیمین دکتر منظورش چی بود ؟
جیمین :بیا صبر کنیم هوسوک ..وقتی بهوش بیاد جفتمون متوجه میشیم
۴ روز بعد ....
چشم هاش رو باز کرد
همه جا تار بود و هیچ تصویری رو درک نمیکرد
پشت سر هم پلک زد که بالاخره تونست اطرافش رو درک کنه
به سرم توی دستش و مانیتوری که ضربان قلب رو نشون می داد نگاه کرد
توی بیمارستان بود
میخواست بشینه که درد وحشتناکی که  توی پهلوش پیچید مانعش شد
-هاشش ..
در اتاق باز شد و چند ثانیه بعد هوسوک بود که بین چهارچوب قرار گرفت و پشت سرش ۳ نفر دیگه هم وارد شدند
هوسوک:جونگ کوکک
جیمین:الان دکتر رو خبر میکنم
سرش گیج میرفت و حدس میزد که اثر مسکن ها باشه
ماسک اکسیژن روی دهنش بود و دستگاه های زیادی بهش وصل بودن که این یعنی توی قسمت مراقبت های ویژه است
جبمین با دکتر برگشت
~بالاخره بهوش اومدی جونگ کوک
دکتر چراغ قوه اش رو روشن کرد و شروع به معاینه کردنش کرد
~خب اوضاعت خوبه میتونی منتقل بشی به بخش
جیمین :دکتر اون موضوع چطور؟
~منتقل بشه به بخش بعد چک میکنیم ،توی بخش میبینمتون
دکتر گفت و رفت
پرستار ها اومدن و بعد از جدا کردن وسایل اون رو به بخش بردن
...
پرستار بالشت پشت کمرشو درست کرد و رفت
دکتر دوباره برگشت
~حالت چطوره ؟ درد داری؟
-قابل تحمله
~خوبه ،خب بریم برای اون موضوع ..
جیمین نزاشت حرفشو ادامه بده و سریع پرسید:جونگ کوک یادت میاد چه اتفاقی برات افتاده ؟؟
جونگ کوک کمی فکر کرد و بعد چند ثانیه گفت :آره..تصادف کردم
جیمین :اوه خدایا ممنونم
~یادت میاد ساعت چند از خونه بیرون زدی؟
-حدود۳ یا ۴ نصفه شب
تهیونگ:حالا خوبه بهت گفتم صبح برو
یونگی:پسره ی کله شق واسه ی چی ساعت ۳ صبح پاشدی مست رفتی تو جاده
~جونگ کوک همه ی آدم هایی که اینجان رو میشناسی درسته؟
-جیمین هیونگ، هوسوک هیونگ ،یونگی هیونگ و تهیونگ
~خوبه آفرین، حالا بهم بگو چرا اون موقع از خونه بیرون رفتی؟
-من ..یه کابوس دیدم ..میخواستم برگردم خونه چون ..حالم خوب نبود ..اما
~کابوس؟ چه کابوسی ؟
تهیونگ:وایسا ،همون کابوس آتیش؟
جونگ کوک سر تکون داد
~بیشتر توضیح بده
-یه دختر ..توی اون آتیش داشت.. میسوخت
~اون دختر کی بود ؟
-نمیدونم ..
تهیونگ گوشیش رو روشن کرد و عکسی جلوی جونگ کوک گرفت
تهیونگ:این دختر بود؟
جونگ کوک سر تکون داد
-اره ..خودشه
همشون تعجب کرده بودن حتی دکتر
جیمین:جونگ کوک ..یعنی میگی ،اینو نمیشناسی ؟؟
-نه ،آدم مهمیه؟
تهیونگ پوزخندی از روی ناباوری زد موهاش رو بهم ریخت
تهیونگ: oh my god
~باشه جونگ کوک ..استراحت کن .دکتر پارک یک لحظه با من بیاید
جیمین که هنوز توی شک بود پشت سر دکتر از اتاق بیرون رفت
جیمین:دکتر ..چرا ..چرا به یادش نمیاره
~همونطور که حدس میزدم جونگ کوک ..دچار فراموشی شده ..
جیمین:اما ..اون همه ی مارو به خوبی میشناسه
~اون خاطراتیو از یاد برده که براش خیلی مهمن ،معمولا اینجور افراد ،ادم های مهم زندگیشون یا اتفاق هایی که موقع حادثه داشتن بهشون فکر میکردن رو از یاد میبرن ،این یک چیز رایج هست
جیمین :حالا ..حالا باید چیکار کنیم ؟!
~صبر و تلاش ،بهش کمک کنید تا به یاد بیاره
جیمین آهی کشید و موهاش رو بهم ریخت
چند دکمه ی اول  لباسشو باز کرد و  روی صندلی نشست
~اگر بازم سوالی داشتی دکتر پارک بهم زنگ بزن
جیمین سر تکون داد و اشک های روی صورتش که خودش هم نفهمید کی جاری شدن رو پاک کرد
نفس عمیقی کشید و بعد از اینکه آروم تر شد به اتاق برگشت
همه کنجکاو و نگران بودند ،شمرده شمرده شروع کرد به توضیح دادن
جونگ کوک توی شک بود ،توی ذهنش پر شده بود از سوال های مختلف
اون بخشی از حافظه اش رو از دست نداده بود ،در واقع اون بخشی از وجودی که ازش بی خبر رو از دست داده بود
اون باید تلاش می‌کرد
تلاش می‌کرد تا بتونه وجودش رو برگردونه
.......۱ هفته بعد
مشغول بستن دکمه های لباسش بود
بالاخره می‌تونست از بوی اتانول و ضدعفونی کننده ها خلاص بشه و توی تخت بزرگ  و راحت خودش بخوابه
صدای باز شدن درو شنید
-هیونگ اومدی ،من لباسامو پوشی..
برگشت و با دیدن شخصی که روبه روش بود زبونش بند اومد
-شما؟
~جونگ کوک ،حالت خوبه؟
-منو میشناسید؟
~پس واقعا حافظه ات رو از دست دادی
-از کجا میدونی ..حافظه ام رو از دست دادم ؟
~من هروز کنارتم جونگ کوک
جونگ کوک گیج بود و نمی‌دونست چی بگه
~ما پیش هم زندگی می‌کنیم، اینم فراموش کردی؟
-یعنی میگی ..دوست دخترمی؟
~فراتر از اون
-اوه ،زنمی؟
~قرار بود اما نه
-نفهمیدم ...
~میفهمی، رفتی خونه برو توی دفتر کارت و کشوی اول میزت رو باز کن .جواب اونجاست
-چرا باید بهت گوش کنم ؟
~انجامش میدی ،جونگ کوکی که من میشناسم انجامش میده
-من اون جونگ کوک نیستم ،حتی تو رو یادمم نمیاد
~من توی وجودتم جونگ کوک ،تو هیچ جوره نمیتونی فراموشم کنی .چند روز بعد از اینکه کشو رو باز کردی برمیگردم تا اون موقع به هیچ کدوم از هیونگات نگو منو دیدی
-چرا ؟چرا نباید بگم؟
~چون اونموقع دیگه نمیتونی در کشو رو باز کنی و باید توی یک اتاق سفید بخوابی ،میبینمت
-وایسا!اسمت ..اسمت چیه؟
~اسم های زیادی دارم ،کشفشون کن
گفت و رفت
جونگ کوک که از یک هفته پیش پریشون و گیج بود گیج تر و سردرگم تر شده بود
در اتاق دوباره باز شد
هوسوک:جونگ کوک اماده شدی؟کارای ترخیصت تموم شد
-(بگو جونگ کوک ،بهش بگو..چرا باید به حرف اون دختر که حتی نمیشناسمش  گوش کنم؟)هیونگ
هوسوک:هوم؟
-(بگو دیگه جونگ کوک ،به خودت بیا چرا میخوای به حرف اون هزار اسم گوش کنی؟)خب ..ساکمو جمع کردم
هوسوک:همینو میخواستی بگی؟(خندیدن)آفرین به تو ،پاشو بریم
هوسوک ساکش رو برداشت و بعد از گرفتن بازوی جونگ کوک کمکش کرد که آروم آروم بیرون برن
.......
رمز در زد و با صدای کوچیکی باز شد
هوسوک:رمزت یادت بود
-یه عدده ،چرا یادم نباشه
هوسوک:فقط یه عدده ؟!
-اوهوم،چیز دیگه ای باید باشه؟
هوسوک که متعجب بود سعی کرد چونگ کوک رو نگران نکنه و بعدا با دکترش صحبت کنه
هوسوک:ن..نه،وسایل و دارو هاتو میزارم توی اتاقت
-اوکی
هوسوک:مطمعنی نمیخوای کسی بیاد پیشت؟
-اره ،میخوام تنها باشم
هوسوک:اگر کاری داشتی بهم زنگ بزن ،الکلم نخور
-باشه هیونگ
هوسوک:دو روز یه بار پانسمانتو عوض کن ،آبم زیاد بخور
-باشه باشه ،خدافظ دیگه هیونگ
هوسوک:مراقب خودت باش کله شق
خدافظی کرد و درو بست
-اه ..باید دوش بگیرم
.....
از لجبازی پسر خندش گرفت
به سمت ماشینش میرفت که یاد چیزی افتاد
هوسوک:باورم نمیشه ..باید به جیمین زنگ بزنم ؟
گوشیش رو دراورد و شماره ی جیمین رو گرفت
جیمین:اوه هیونگ
هوسوک:سلام جیمینا
جیمین:جونگ کوک رو رسوندی؟
هوسوک:آره،عملت خوب پیش رفت؟
جیمین :اه خیلی سخت بود  ولی میدونی که همه رو نجات میدم
هوسوک:آره آره میدونیم ..جیمینا میخواستم بهت یه چیزی بگم
جیمین:بگو می‌شنوم
هوسوک:الان که جونگ کوک رو رسوندم یه اتفاقی افتاد
جیمین:چیشد؟
هوسوک:جونگ کوک یک نفر رو فراموش نکرده ..اون دو نفر رو فراموش کرده
.....
۲ نفر؟👀
سلام به همگییی
سال جدید چطور میگذره؟
اینم پارت جدید، بهش عشق بورزیدد:)♡

The Diary (دفتر خاطرات)Where stories live. Discover now