*goodbye and sorry*

380 60 38
                                    

تهیونگ:نابی!!صدامو میشنوی؟؟ نابیی 
+گ..گرممه
تهیونگ:جونگگ(دستیارش)
جونگ وارد اتاق شد
~بله قربان
تهیونگ:برو یه دکتر بیار سریع!!
~چشم قربان
تهیونگ:نابی صدامو میشنوی؟
+گ..گرمه
تهیونگ دستش رو روی پیشونی نابی گذاشت و متوجه تب شدیدش شد
تهیونگ:الان ..باید چیکار کنم .‌.خیلی تب داری ..گرمته؟ لباساتو دربیارم؟ بزار پتو رو از روت بردارم
بلند شد و پتو رو کنار زد که صحنه ی خوبی ندید
تخت پر از خون شده بود
تهیونگ شوکه شد و ترسیده بود
نمیدونست باید چیکار کنه
وقتی قرص هارو روی میز کنار تخت دید متوجه شد که بچه ی نابی داره سقط میشه
به نابی نگاه کرد که رنگش پریده بود و چشم هاش نیمه باز بود
حالا باید چیکار می‌کرد
دکتر با بیشترین سرعت هم که بیاد ۱ ساعت طول میکشه که برسه
همینطور که فکر میکرد یادش اومد یه خدمتکار تقریبا مسن توی خونه هست
از اتاق بیرون رفت و خدمتکار رو صدا زد و به اتاق برگشت
وضعیت رو برای خدمتکار توضیح داد
خدمتکار جلو رفت و نابی رو چک کرد
~خیلی ضعف کردن باید فشارش رو بالا بیاریم
تهیونگ:چطور؟؟
~الان برمیگردم
خدمتکار از اتاق بیرون رفت و طولی نکشید که برگشت
لیوانی با خودش آورده بود
تهیونگ:این چیه؟
~بهم اعتماد کنید رئیس
سر نابی رو بلند کرد و مایع داخل لیوان رو بهش داد که بخوره
~باید وان حموم رو با اب گرم پر کنیم و بنشونیمشون توش
تهیونگ:الان پرش میکنم
تهیونگ داخل حمام رفت و وان رو با آب گرم پر کرد
خدمتکار توی اون زمان لباس های نابی رو یکی یکی در آورد
تهیونگ :وان پر ش..(نابی رو لخت دید و سریع روش رو برگردوند ) باید حتما همه ی لباس هاش رو در می اوردید؟
~قربان ایشون خواهرتونه و مطمعنن الان جونشون مهمتره ..ایشون اصلا توی وضعیت خوبی نیستن
حق با خدمتکار بود
تهیونگ سمت نابی رفت و براید استایل بغلش کرد و بعد اون رو توی حمام برد و داخل وان نشوندش
نابی بعد از خوردن چیزی که خدمتکار درست کرده بود هوشیار تر شده بود
تهیونگ محکم دست نابی رو گرفته بود و نوازشش می‌کرد
تهیونگ:زود تموم میشه ..یکم دیگه تحمل کن
+درد ..دارم ..اههه ..
~خانم سعی کنید به پایین تنتون فشار وارد کنید ..فشار یک دفعه ای
+اههشش..درد میگیرهه
~ادامه بدید نگران نباشید
آب بی رنگ حالا به رنگ قرمز در اومده بود
تهیونگ تمام مدت به چشم های نابی خیره شده بود و به هیچ جای دیگه ای نگاه نمی‌کرد
دست نابی رو نوازش و سعی کرد بهش بگه که کنارشه و تنهاش نمیزاره
نابی از درد گریش گرفته بود نمیتونست دیگه ادامه بده
+اشش ..نمیتونم ..دیگه نمی‌تونم
~خانم شما میتونید  اگر تا همین الان با اون ضعفی که داشتید تونستید ادامه بدید پس یعنی هنوز هم میتونید
تهیونگ:نابی به من نگاه کن ..به من نگاه کن
نابی به چشم های تهیونگ خیره شد
تهیونگ:کاری هست که بخوای بعد از اینکه خوب شدی انجام بدی؟
+اههه..تهیونگگ...الان وقت اینه؟!!اشش
تهیونگ:جواب بده لطفا
+اهشش..میخوام ..میخوام ..اههه..از این کشور ..برم ..اههه..با مامان
تهیونگ:پس براش تلاش کن ..باید خوب بشی که بتونی انجامش بدی درسته؟
نابی سر تکون داد و دوباره همون کاری که خدمتکار بهش گفته بود رو انجام داد
......
بعد از چند دقیقه خدمتکار ملافه های تخت رو عوض کرد و لباس های تمیزی تن نابی کرد و یک محافظ براش گذاشت که دوباره لباس و ملافش کثیف نشه
تهیونگ لبه ی تخت نشسته بود و یک لحظه هم دست نابی رو ول نمی‌کرد
بالاخره انتظار به پایان رسید و دکتر به عمارت رسید
دکتر وارد اتاق شد
دکتر:سلام لطفا بیرون باشید تا من معاینه رو انجام بدم
تهیونگ:من پشت درم باشه؟ (رو به نابی گفت)
نابی بی جون سرتکون داد
همه به جز دکتر از اتاق خارج شدن
..........
تهیونگ جلوی در روی یک خط صاف راه میرفت
بار ها و بار ها اون خط رو رفت و برگشت
تهیونگ:پس این معاینه ی لعنتی ‌کی تموم میشه
بالاخره در اتاق باز شد و دکتر بیرون اومد
تهیونگ:حالش چطوره؟
دکتر:خداروشکر خطر رو از سر گذروند ..چیزی بهش داده بودید ؟
تهیونگ:خدمتکارمون چیزی بهش داد
دکتر:باید ممنونش باشید چون همون جون همسرتون رو نجات داده
تهیونگ با شنیدن واژه ی همسر تعجب کرد اما چیزی نگفت و به بقیه گفت و گوش ادامه داد
تهیونگ:چطور ؟
دکتز:همسرتون ضعف و تب شدیدی داشتن اگر خدمتکارتون نبود ایشون الان تشنج کرده بودند و ممکن بود اتفاق های خیلی بدی بیوفته
تهیونگ:الان چطور؟
دکتر:الان نسبتا خوب هستند بهشون سرم وصل کردم و مسکن دادم ..خونریزی تا چند روز ادامه داره یه لیست از دارو ها و چیزایی که لازم دارن رو براتون نوشتم از داروخانه تهیه کنید
تهیونگ :باشه ممنون ..دستیارم میرسونتتون
دکتر به معنای تشکر کمی خم شد و بعد دنبال دستیار تهیونگ از خونه خارج شد
برگشت داخل اتاق
کنار تخت نشست و دست نابی رو گرفت
چشمای نابی بسته بودن
تهیونگ:منو ببخش ..فکر نمیکردم اون بخواد تا اینجا ها پیش بره ..فکر می‌کردم..فقط یه ازدواجه که بعد از چند ماه تموم میشه ..نمیدونستم قراره همچین اتفاق هایی بیوفته
با دست دیگش که آزاد بود اشک هاش رو پاک کرد
نمیتونست نابی رو توی این وضعیت ببینه
تهیونگ:یادمه همیشه دوست داشتی بری نیوزلند ..طبیعت اونجا رو تحسین میکردی ..بعد از اینکه خوب شدی با مادر میتونی بری اونجا تا هرموقع که دلت بخواد
برخلاف تصور تهیونگ نابی خواب نبود و داشت همه ی حرف هاش رو میشنید
اشک توی چشماش جمع شده بود و بغض به گلوش فشار می‌آورد
+چرا ..چرا بعد از این همه سال برگشتی و دستامو اینطوری میگیری؟
تهیونگ لحظه ای از خواب نبودن نابی شوکه شد اما بعد به سوال نابی فکر کرد
دلیل قانع کننده ای داشت اما این وضعیت اصلا برای بیانش خوب نبود
+چرا روز عروسی با هه این اومدی؟ چرا اونموقع اذیتم کردی اما الان دستامو گرفتی؟
تهیونگ:میدونم نابی ..حق داری ..اما من هیچ وقت هه این رو دوست نداشتم مجبور شدم اون شب باهاش به عروسی بیام ..هه این یه سری عکس از خودش و تو داشت .صبح عروسی اومد شرکت و تهدیدم کرد اگر با خودم نیارمش عکس هارو پخش میکنه
نابی چشم هاش رو باز کرد و اشک هایی که داخل چشماش جمع شده بودن جاری شدن
تهیونگ انگشت شستش رو روی اشک هاش کشید و پاکشون کرد
تهیونگ:گریه نکن ..
+هه این ..تو کشتیش ؟
تهیونگ:چ..چی؟
+هه این رو تو کشتی تهیونگ
تهیونگ:نابی ..من ..
+روی اون نامه ..توی اون نامه اسم تو نوشته شده .اسم تو جور خاصی نوشته شده همون Y خاص (منظورش این ¥ هست که توی اون پارتی که نامه ی هه این رو خوند دیده بودش)
فقط من از اون Y خبر داشتم ..
تهیونگ:متاسفم نابی ..اما من مجبور بودم
+برای چی مجبور بودی تهیونگ برای چی مجبور بودی یک نفر رو بکشی
تهیونگ:اگر نمیکشمتش اون به تهدید کردنم و نابود کردن من نابود کردن تو ادامه می‌داد
+مطمعنم میتونستی یه راه دیگه هم پیدا کنی
تهیونگ:نابی من متاسفم اما این واقعا ..تنها راه حل بود
نابی اشک های روی صورتش رو پاک کرد و پتو رو روی سرش کشید
+میخوام تنها باشم
  تهیونگ میخواست دوباره حرفی بزنه اما ترسید وضعیت رو بدتر کنه
پس بلند شد و از اتاق بیرون رفت
هردو از خودشون متنفر بودن هردو آرزوی مرگ میکردن هردو میخواستن این دنیای سیاه رو ترک کنن
اما اگر اونجا بدتر از اینجا باشه چی؟ اگر بالاخره دنیا روی خوبشو بهشون نشون بده چی؟
اینا دلیل هایی بود که تا الان نگهشون داشته بود
.........
پدر نابی از ماشین پیاده شد و قبل از وارد شدن به ساختمان بزرگ بیمارستان روبه روش نگاه کرد
آهی از ناامیدی کشید و وارد بیمارستان شد
به سمت دفتر جئون میرفت که همون لحظه جونگ کوک رو دید که از در دفتر بیرون اومد
هول شد ..اگر جونگ کوک از نابی می‌پرسید چی باید جواب میداد ؟
جونگ کوک با دیدن کیم جلو اومد و سلام کرد
-سلام آقای کیم
پ.ن:سلام جونگ کوک..حالت چطوره؟
-خوبم ممنون شما حالتون چطوره؟
پ.ن:خیلی خوب نیستم
-چرا ؟مریض شدید؟ نکنه برای همین اومدید بیمارستان
پ.ن:کاش مریض میشدم و میومدم اینجا ..بیا باید یه چیزی به پدرت بگم که لازمه توهم اونجا باشی
-من؟من چرا؟
پ.ن:بیا میفهمی
جونگ کوک پشت سر کیم راه افتاد و به دفتر پدرش رفتن
بعد از سلام و احوال پرسی همه نشستن و جونگ کوک و پدرش کنجکاو بودند که پیرمرد که چی میخواد بگه
پ.ن.:هیونگ شیک ..من باید یه چیزی رو بهت بگم ..متنفرم از گفتنش اما ..باید بگم ..راستش ..من ...
پ.ج:گونگ سو راحت باش و اروم بگو چیشده
پ.ن:من ..نابی رو مجبور به ازدواج با جونگ کوک کردم
پ.ج:خب ؟ اینو که همه میدونستیم ،ما بچه ها رو باهم آشنا کردیم ولی میدونی که اونا از قبل همو میشناختن به خاطر همینم که هست اونا الان دارن بچه دار میشن (شروع کرد به خندیدن)
پ.ن:بچه ای درکار نیست هیونگ شیک
پ.ج:(کم کم لبخندش محو شد) ببینم امروز دروغ آوریله؟ یا از همین کارایی که جوونای امروزی میکنن؟
پ.ن:خب راستش نابی ‌...(یک دفعه فکری به ذهنش رسید ،اون نباید جلوه ی خودش رو کامل خراب میکرد) نابی عاشق کس دیگه ای بود و بچشم..از همون مرده
پدر جونگ کوک برگشت و به جونگ کوک نگاه کرد
وضعیت جونگ کوک از پدرش بدتر بود
هردو توی شوک بودند
پ.ج:چ..چی میگی ..جونگ کوک ..تو خبر داشتی؟
-اقای کیم ..شما ..شما به من گفتید به خاطر یکم سرو صدای عمومی بگیم که داریم بچه دار میشیم ..اما الان ..نابی واقعا حاملست؟؟
پ.ج:جونگ کوک ..توهم ..توهم توی این دروغ دست داشتی؟!
-پدر من ..من فقط میخواستم یکم به نابی کمک کنم حالش بهتر شه ..و آقای کیم در عوضش این رو ازم خواست ..
جونگ کوک موهاش رو بهم ریخت و بلند شد و چند دور راه رفت
همه چیز درهم شده بود همه چیز بهم ریخته بود
داشت روانی می‌شد
پ.ن:من نابی رو مجبور به ازدواج با جونگ کوک کردم و مجبورش کردم از اون مرد جدا شه
پدر جونگ کوک از سر جاش بلند شد و با پاهای لرزون سمت پدر نابی اومد و یقه ی پیرهنش رو گرفت
پ.ج:تمام این مدت ..داشتید فریبم میدادید؟؟ هاا؟؟ جواب بده گونگ سو !
پ.ن:متاسفم هیونگ شیک
پ.ج:گمشو بیرون از بیمارستانم گمشو بیرون
پدر نابی بلند شد و بیرون رفت
-پدر اروم باش برای قلبت خوب نی..
پ.ج:برو بیرون جونگ کوک ..از حالا من دیگه ..پسری به اسم تو ندارم
-بابا بزار برات توضیح بدم من خودمم الان گیجم
پ.ج:برو بیرون
-بابا لطفا..
پ.ج:گفتم برو بیروننن!!
جونگ کوک از داد پدرش ترسید و شوکه شد
تاحالا ندیده بود اینطوری عصبانی شه و داد بزنه
از اتاق بیرون اومد
چند مشت محکم به دیوار زد
باورش نمیشد اینطوری سرش رو کلاه گذاشتن رسما داشتن بچه ی یکی دیگه رو مینداختن گردنش
موهاش رو بهم ریخت و لعنتی گفت .حالش از این وضعیتی که توش بود بهم می‌خورد
از یه طرف نگران پدرش بود و از طرف دیگه میخواست نابی رو پیدا کنه و مجبورش کنه تمام ماجرا رو از اول براش تعریف کنه تا سوال های توی مغزش از بین برن
-لعنت به همتون
..............یک هفته بعد
نابی روی صندلی انتظار نشسته بود و به بلیط توی دستش نگاه می‌کرد
باورش نمیشد که بالاخره این کابوس داره تموم میشه
منتظر مادرش بود ،تهیونگ رفته بود تا از خونه بیارتش
این چند روز خیلی با تهیونگ حرف نزد
تهیونگ تمام تلاشش رو می‌کرد اما نابی هنوز هم نمیتونست اون رو به خاطر کشتن هه این ببخشه
توی همین فکرا بود که صدای آشنایی شنید
بلند شد و به اطرافش نگاه کرد که بالاخره پیداش کرد
لبخند زد و دویید و مادرش رو در آغوش گرفت
دلش برای این بو ،این آغوش این صدا تنگ شده بود
+دلم برات تنگ شده بود مامان
م.ن:ببینم تو حالت خوبه؟ تهیونگ گفت مریض شده بودی برای همین این چند وقت وقتی بهت زنگ میزدم جواب نمیدادی
به تهیونگ نگاه کوتاهی انداخت و بعد نگاهشو به مادرش داد
+ا خب
..اره یکم مریض شده بودم اما تهیونگ خوب ازم مراقبت کرد و زود خوب شدم
م.ن:خیلی نگرانت بودم
+ببخشید مامان ..ولی ببین دارم جبران میکنم ..قراره مدت طولانی باهم بریم همونجایی که همیشه باهم عکساشو نگاه می‌کردیم
م.ن:خیلی خوشحالم
تهیونگ :اهم اهم ..اگر درد و دلتون تموم شده بریم همین الانشم دیره
+درسته ...بریم
......کارت های پروازشان رو چک کردن و بار هاشون رو تحویل دادن ..حالا وقت این بود که از تهیونگ خداحافظی کنن و برای سوار شدن برن
+میخوای چیکار کنی؟
تهیونگ:میرم فرانسه ..یه کسب و کار جدید و زندگی جدید
+از جونگ کوک خبر داری؟
تهیونگ:امروز صبح برگه طلاق رو براش فرستادم ،بعد از اینکه رفتید همه چیز رو برای دوستات هم توضیح میدم
+ممنونم تهیونگ ..ممنون که از این جهنم نجاتم دادی
تهیونم لبخند زد و گفت:اشکال نداره ..بغلت ..ک..
نابی نزاشت تهیونگ حرفشو کامل کنه و بغلش کرد
شاید اون اشتباه بزرگی کرده باشه اما هنوز هم ممنونش بود اگر اون نبود معلوم نبود چه بلایی سر نابی میومد
تهیونگ سرش رو توی موهای نابی برد و خوب بوش کرد
معلوم نبود دوباره کی میتونه این بو رو حس کنه ‌
از هم جدا شدن و حال تهیونگ مادرش رو درآغوش گرفته بود
تهیونگ :دلم برای هردوتون خیلی تنگ میشه
م.ن:خوب غذا بخور باشه؟ خیلی هم توی کار کردن به خودت سخت نگیر برو بیرون و با چنتا دختر خوشگل آشنا شد
تهیونگ خندید و گفت:باشه مامان برات یه عروس خوشگل پیدا میکنم
+خب وقت رفتنه
تهیونگ:خداحافظ مراقب خودتون باشید
+توهم مراقب خودت باش .یاا یه وقت نزنه به سرت کار اشتباهی بکنیا
تهیونگ:باشه باشه
خندیدن و از هم خداحافظی کردن
........
از پنجره به بیرون نگاه کرد
این خواب نیست درسته؟ واقعا داشت این کشور رو ترک می‌کرد؟
میتونست دور از پدرش دور از هرمشکلی بره و راحت زندگی کنه ؟
دست مادرش رو گرفت و بوسید
باورش نمیشد که بالاخره این کابوس داره تموم میشه ..خیلی خوشحال بود
اما ..یک چیز هنوزم باعث میشد قلبش ترک بخوره
اون دلیل جونگ کوک بود ..نابی خوب متوجه شده بود که جونگ کوک چقدر تلاش کرد که  عذاب نکشه
اما نشد ..این زندگی نابی بود عذاب پشت عذاب ،سیاهی پشت سیاهی..
+متاسفم جونگ کوک ..شاید یه روز بتونم برگردم و برات جبران کنم ..متاسفم که اون سوپ رو نخوردم متاسفم که به جای غذا خوردن باتو خریدن غذا از بیرون و موندن توی اتاق  رو انتخاب کردم و برای خیلی چیز های دیگه متاسفم ..
.........
سلام سلام
دیگه قید دو روز رو زدم و گذاشتمش
مثل همیشه بهش عشق بورزید 💜
تا الان حمایت ها خیلی خوب بوده💜💜
امیدوارم از این هم خوشتون بیاد✨️

The Diary (دفتر خاطرات)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang