*I am telling the truth*

346 47 27
                                    

.................۱ سال بعد
(چیز هایی که نابی توی دفتر خاطراتش نوشته)
یک سال از اومدنمون به اینجا گذشته ..تصمیم گرفتم دو سال از فضای بیمارستان و فشار درسی دور بشم ذهنم خیلی اشفته است ...ولی فکر کنم بهشت رو پیدا کردم
انگار بالاخره جهنم تموم شده
آب و هوای اینجا معرکست
جلوی خونمون یه دریاچه ی بزرگ هست و با مامان شب ها پیش دریاچه میریم و باهم به صدای آب گوش میدیم
لذت بخش ترین کاره
هروز بیشتر از دیروز از تهیونگ ممنونم ..اگر اون نبود یعنی الان توی چه وضعیتی بودم؟
با هوسوک بعد از چندماه تماس گرفتم و بهش گفتم به همه بگه من یه دانشگاه خوب توی نیوزلند قبول شدم برای همین اومدم اینجا..من هیچ وقت نمیتونم به اون دروغ بگم برای همین بهش گفتم وقتی برگشتم همه چیز رو براش تعریف میکنم ..
۳ سال بعد .....
ساعت ۱۲ شبه
کنار همون دریاچه نشستم ،مامان یکم خسته بود برای همین امشب نتونست باهام بیاد
یکم پیش با هوسوک حرف زدم ..چیزای خوبی نگفت ..
از جونگ کوک برام گفت ..باورم نمیشه اون پیرمرد همچین داستانی براشون بافته
من عاشق یه مرد بودم و ازش حامله شدم ؟
مسخرست
جونگ کوک ..واقعا نمیدونم بعد شنیدن اونا توی چه حالی بوده ..یعنی میتونم یه روز براش توضیح بدم ؟ اصلا حرفمو باور میکنه ؟
۶سال بعد .......
۳ ساله که دوباره درس خوندن رو شروع کردم نزدیک امتحاناتمه..چرا هروقت میخوام به رویام نزدیک تر بشم مشکلات مهمون زندگیم میشن؟
فکر میکردم جهنم تموم شده اما نه ..انگار فقط دلش به حالم سوخته بود و کمی بهم استراحت داد
اما استراحت تموم شد و جهنم به خوبی بهم خوش امد گفت
.............(ویوی جونگ کوک )
با خستگی از ماشین پیاده شد
امروز توی دوتا عمل شرکت کرده بود
از اونجایی که فردا آخر هفته بود و نمیخواست بره سرکار الان بهترین راه استراحت براش مست کردن بود
وارد بار هوسوک شد
پشت میز بار نشست و به بارمن نوشیدنی که میخواست رو سفارش داد
طولی نکشید که بارمن لیوان نوشیدنی به همراه شیشه نوشیدنیو جلوش گذاشت
لیوان اول رو سر کشید
همیشه نوشیدنی های هوسوک رو تحسین می‌کرد
لیوان دوم رو می‌نوشید که چشمش به هوسوک افتاد
میخواست صداش کنه که یک دفعه دختری با موهای کوتاه توی بغلش رفت
هوسوک میخندید و محکم دختر رو توی آغوش گرفته بود
-خب شاید یکم اذیت کردن و عصبانی کردن یونگی کمک کنه راحت تر خستگی از تنم بره
لبخند شیطانی زد و دوربین گوشیش رو روشن کرد
روی ظبط فیلم زد و روشون زوم کرد
همینطور که از شیطنتش خندش گرفته بود بهشون نگاه می‌کرد
-هیونگ فکر کنم دوست پسرت بدجور عاشق شده خیلی وقته اینطوری دارن  همو بغل..
همون موقع دختر از بغل هوسوک بیرون اومد و نیم رخش پیدا شد
این نیم رخ ..خیلی براش آشنا بود
هوسوک دستش رو دور گردن دختر انداخت و برگشتند و به سمت میزبار اومدن
باورش نمیشد..اون ..اون خودش بود؟ نه امکان نداره ..بعد این همه سال اصلا چطور امکان داشت ؟!
گوشیش رو پایین آورد و با دقت بیشتری به دختر نگاه کرد
اون واقعا خودش بود
-ن..نابی؟!
حالا باید چیکار می‌کرد..اونجا رو ترک می‌کرد یا می‌نشست و به نابی سلام می‌کرد
کنجکاو بود ،یعنی نابی الان ازدواج کرده ؟ الان بچه داره؟
هیچ وقت از کسی درموردش نپرسیده بود
با خودش فکر میکرد ندونه بهتره اما الان میخواست بدونه ،میخواست بدونه که چه اتفاق هایی برای نابی توی همه این سال ها افتاده
اما الان موقعیت خوبی بود؟ قطعا نه ..باید اول به فکرای توی سرش سرو سامون میداد
روش رو برگردوند و صورتش رو مخفی کرد و جوری که هویتش برای اونها فاش نشه پولی رو روی میز گذاشت و خودش رو بین جمعیت مست و درحال رقص قایم کرد
به هوسوک و نابی نگاه کرد که روی صندلی نشستند و مشغول حرف زدن باهم بودن
از بار بیرون رفت و سوار ماشینش شد
سرش رو کلافه روی فرمون گذاشت
-چرا ..چرا بعد از ۶ سال برگشتی و دوباره سوال های توی ذهن منو تازه کردی ؟
آهی از کلافگی کشید و ماشینش رو روشن کرد و به سمت خونه راه افتاد
.........فردا
توی باشگاه خونش مشغول مشت زدن به کیسه بکسش بود
دیشب نتونست خیلی خوب‌بخوابه
تا صبح مشغول مرتب کردن افکارش بود
دو تا مشت محکم به کیسه ی روبه روش زد
-برای چی برگشتی
مشت بعدی
-برای چی دوباره ذهنمو داری داغون میکنی
مشت آخر زد  و روی زمین افتاد
نفس هاش تند شدن
چشم هاش رو بست و سعی کرد نفس کشیدنش رو منظم کنه
توی همون حال بود که گوشیش زنگ خورد
دستکش هاش رو دراورد و گوشیو از روی زمین برداشت
همونطور که روی زمین دراز کشیده بود به صفحه ی موبایل نگاه کرد
هوسوک داشت بهش زنگ میزد
-یعنی دیشب دیدتم؟ نکنه میخواد چیزی راجب برگشتن نابی بگه؟
تماس رو وصل کرد و گوشیو در گوشش گذاشت
نفس عمیقی کشید و گفت:سلام هیونگ
هوسوک:اوه جونگ کوکا ..خواب بودی؟
-نه
هوسوک:صدات خسته است
-داشتم بوکس تمرین میکردم
هوسوک:اوو جونگ کوک بوکسور
-هیونگ باید به ادامه ی تمرینم برسم ..میشه بری سر اصل مطلب
هوسوک:باشه بداخلاق ،امشب پسرا میان خونه ی من توهم بیا
-هیونگ اصلا حوصله ندارم
هوسوک:زنگ نزدم دعوتت کنم زنگ زدم بگم ساعت چند باید بیای
-اااه هیونگ لطفا
هوسوک:نو نو ،ساعت ۸ لطفا زنگ خونه رو بزن
-هیونگ!
هوسوک تماس رو قطع کرد
-ایش
به ساعتش نگاه کرد
ساعت ۵ بود
وقت یه دوش و یکم استراحت رو داشت
دست کش هاش رو کناری انداخت و بلند شد و از باشگاه بیرون رفت
........
دستی توی موهاش کشید ،حوصله ی مدل دادن بهشون رو نداشت پس سوئیچ و گوشیش رو برداشت و از خونه بیرون رفت
سوار ماشینش شد و به سمت خونه ی هوسوک حرکت کرد

The Diary (دفتر خاطرات)Where stories live. Discover now