*a call*

402 43 22
                                    

* ۶ روز بعد *
لباساش رو عوض کرد
از ۷ تا ۹  باید به دانشگاه میرفت
بعد از اینکه لباساش رو عوض کرد کیفش رو برداشت و به پارکینگ رفت
سوار ماشینش شد و حرکت کرد
رانندگی میکرد و به آهنگ ملایمی که پخش می‌شد گوش میداد
این چند روز دیگه بیمارستان نرفته بود و به دانشجو ها وقت داده بودن تا درس بخونن
شبانه روز درس خوند و خیلی نمیشد که جونگ کوک رو ببینه چون جونگ کوک بیمارستان بود
غذارو باهم نمی‌خوردن و جدا جدا برای خودشون چیزی سفارش میدادن یا می‌پختن
......
به چراغ قرمز خیره شده بود
هروقت پشت این چراغ قرمز می ایستاد یک اتفاق جدید مهمون زندگیش می‌شد
آهی کشید و نگاهشو به پنجره داد
توی حال خودش بود که گوشیش زنگ خورد
هوسوک بود
تماس و وصل کرد و گفت:سلام اوپا
هوسوک:سلام نابی ،خوبی؟
+اره خوبم ،چطور؟
هوسوک:اخبارو دیدی؟
+نه ..اتفاقی افتاده ؟
هوسوک:معلوم شد ..مرگ هه این یک قتل نبوده
+پس ..چ..چی بوده؟
هوسوک:خودکشی
+چی؟! اما ..چطوری؟؟ مگه پلیس نگفته بود قتله؟؟
هوسوک: مثل اینکه از توی ماشین یه نامه پیدا کردن ،رئیس پلیس امروز توی اخبار گفت انگار درست ماشین رو نگشته بودن و نامه رو توی صندلی قایم کرده بوده
+امکان ..امکان نداره هه این هیچوقت ..خودکشی نمیکنه
چراغ سبز شد اما اصلا متوجه نشد
هوسوک:نابی؟ ..نابی؟
صدای بوق ماشین ها و هوسوک ریشه افکارش رو پاره کرد
+اوپا بهت زنگ میزنم
هوسوک:نابی صبر کن نا..
گوشیو قطع کرد و حرکت کرد و اولین دور برگردون رو دور زد و مسیرش رو عوض کرد
........
درو هل داد و داخل رفت
به پلیس هایی که هرکدوم مشغول کاری بودن و دوتا آدم مست که روی صندلی خوابشون برده بود نگاه کرد
~بفرمایید
برگشت و به پلیس پشت سرش که درحال خوردن قهوه اش بود نگاه کرد
+ا..خب ..یکی از ..دوستام به تازگی فوت کرده..
~دلیل مرگ ؟
+خودکشی
~حالا چرا اینجایی ؟
گفت و پشت میزش نشست
+اول گفته بودن به قتل رسیده اما الان مثل اینکه ازش یک نامه ی خودکشی پیدا کردن
~اسمش؟
+لی هه این
~اوه هیونگ (به پلیسی که وارد ایستگاه شد گفت) لی هه این همون دختری نبود که تو رو پروندش کار میکردی؟
~اره امروز جنازشو فرستادیم سردخونه ی بیمارستان
نابی برگشت و به پلیس نگاه کرد
این فرد خیلی براش آشنا بود ..درسته خودش بود
+شما؟
~کیم نابی شی؟
+کیم نامجون شی درسته؟
نامجون:بله چیشده اومدید اینجا
+شما روی پرونده ی لی هه این کار میکردید؟
نامجون:بله ..میشناسیدشون ؟
+بله
نامجون:بفرمایید اینجا بشینید
نابی بلند شد و جلوی میز نامجون نشست
نامجون:چیزی میخورید؟
+نه ممنون باید برم دانشگاه
نامجون:اها ..خب گوش میدم ،چه نسبتی باهاش دارید؟
+دوستم بود ..اول گفتن به قتل رسیده اما امروز خبر رسید خودکشی کرده
نامجون:درسته یک دفعه مدرک جدیدی پیدا کردیم ،یه نامه ی خودکشی که توی صندلی پنهان شده بود
+یعنی همون موقع پلیس اون مدرک رو پیدا نکرده بود ؟
نامجون:نه بعضی موقع ها به خاطر حواس پرتی پلیس های تازه کار پیش میاد
+اون نامه ..میتونم بخونمش؟
نامجون:وسایلش فقط به افراد نزدیک بهش تحویل داده میشه که اونم ..
+ولی اون که کسیو نداره!
نامجون:انگاری که داشت چون دوست پسرش یکم پیش اومد تحویلشون گرفت و رفت
+دوست پسرش؟ ااا ..کیم تهیونگ؟
نامجون:میشناسیش پس
+اره ..بهتر از هرکسی
نامجون:خوبه میتونی ازش نامه رو بگیری ..البته اگر بهت بدتش
+چطور؟
نامجون:چند دقیقه ی پیش که اینجا بود وسایل و نامه رو جوری بغل کرد و گریه میکرد که فکر نکنم بتونی ازش بگیریش
+کیم تهیونگ گریه میکرد؟!
نامجون:اره ..حتی بعضی از پلیس ها هم از گریش گریشون گرفت ..حتما خیلی عاشقش بوده ..
نابی پوزخندی زد
+(الحق که پسر کیم گونگ سو عه )ممنونم
نامجون:کاری نکردم ،اگر کاری از دستم برمیاد خوشحال میشم کمک کنم
نابی لبخندی زد و بلند شد
+فعلا
نامجون: نابی شی
+بله
نامجون:راستش همسرم خیلی ازتون خوشس اومده بود چند بار بهم زنگ زد و درمورد دعوت کردن شما به خونمون صحبت کرد ..خوشحال میشیم که به خونمون بیایید
+ممنون ..اگر تونستم یه سر میزنم ..فعلا موقعیت مناسبی نیست
نامجون:اذیتتون نمی‌کنم ولی هرموقع خواستید میتونید تشریف بیارید
+ممنون ..خداحافظ
نامجون:خدانگهدار
بعد از اینکه از ایستگاه بیرون اومد لبخندش کامل از بین رفت
اون تهیونگ ..با خودش میگفت که یا بازیگر خیلی خوبیه یا واقعا چیزی بینشون بوده
البته با شناختی که از برادر سنگیش داشت احتمال گزینه ی دوم ۱ درصد هم نبود 
سوار ماشین شد و سمت دانشگاه رفت
...........
استاد:خب شب خوبی داشته باشید کلاس رو همینجا تموم میکنیم ،برای امتحان فردا هم استرس نداشته باشید .
سریع کتاباش رو جمع کرد و توی کیفش ریخت
باید میرفت و خودش اون نامه رو میخوند
..........
زنگ رو فشار داد
بعد چند ثانیه در باز شد
~خانم ! خوش اومدید
+سلام ،تهیونگ خونست؟
~بله توی اتاقشون هستن
سمت پله ها و  به سرعت ازشون بالا رفت
به در اتاق تهیونگ رسید و بدون اینکه در بزنه درو باز کرد و داخل رفت
کسی داخل اتاق نبود
درو پشت سرش بست
تهیونگ از داخل اتاق لباس ها با بالا تنه ی لخت بیرون اومد
تهیونگ:ببین کی اینجاست ،خواهر کوچولو بهت یاد ندادن در بزنی؟
+به تو یاد ندادن به وسیله ای که مال تو نیست دست نزنی؟
تهیونگ:وسیله ای که مال من نیست ؟ هومم معمای جالبیه
+وسایل هه این کجاست ؟
تهیونگ:اهاا اونو میگی پس
+سریع بدشون میخوام برم
تهیونگ:همین الان از دست نزدن به وسیله ای که مال تو نیست حرف زدی خواهر کوچولو
+کسی که باید اون وسایل رو تحویل می‌گرفت منم
تهیونگ:تو ؟ تا اونجایی که میدونم شماها جدا شده بودید
+تهیونگ نفس کشیدن تو این خونه سخت هست اما وجود  آدمایی مثل تو و اون پیرمرد داره سخترش میکنه پس فقط به جای سخنرانی وسایل رو بده
تهیونگ:چه سودی برای من داره؟
+سود؟ الان جدی هستی؟
تهیونگ:قانون ۱ تجارت ،معامله ای که فقط یک طرف سود ببره بهتره که انجام نشه
+هایشش..چی میخوای ؟
تهیونگ به چشم های نابی نگاه کرد و رد نگاهش رو تا نوک پاهاش ادامه داد
لبخند شیطونی روی لب های تهیونگ ظاهر شد
نابی که به خوبی متوجه افکار کثیف و حال بهم زنش شده بود گفت :اینقدر حروم زاده نباش
لبخند شیطون تهیونگ به لبخند عادی تبدیل شد
سمت کمدش رفت و ساکی رو برداشت و جلوی نابی انداخت
تهیونگ:بیا بگیرش ،اذیت کردنت خودش یه سوده پس معامله انجام شد خواهر کوچولو
نابی ساک رو برداشت و بعد کمی سکوت گفت :نامه چی؟
تهیونگ :داخلشه
نفس عمیقی کشید و میخواست از اتاق بیرون بره که با حرف تهیونگ متوقف شد
تهیونگ:اه راستی
نابی برگشت بهش نگاه کرد
تهیونگ اروم اروم جلو اومد و بهش نزدیک شد
با هر قدم اون نابی عقب میرفت که در مانعش شد
به درچسبیده بود و تهیونگ هر ثانیه نزدیک تر میشد تا جایی که فاصلشون میلی متری شد
به بدن نمناک و عضله ایش نگاه کرد
آب دهنش رو قورت داد و نفسش رو حبس کرد
تهیونگ:هیچ چیزی روی زمین‌ وجود نداره که مال من نباشه ...(روی نابی خم شد و دقیقا کنار گوش نابی لب زد ) اگرم مال من نباشه ..بدستش میارم
لبخند زد و از نابی فاصله گرفت
تهیونگ:فعلا کیم نابی
برگشت توی اتاق لباس هاش
نابی درو باز کرد و سریع بیرون رفت
نفسی که حبس کرده بود رو بیرون داد
تند تند نفش میکشید
دستش رو روی قفسه ی سینش گذاشت و چند ضربه ی آروم به سینش زد
+اون ..عوضی ..
~نابیاا
برگشت سمت صدای آشنا
خودش رو جمع و جور کرد
م.ن:نابی اینجا چیکار میکنی ؟!
+سلام مامان ..اومده بودم.. یه چنتا کتابمو ببرم
م‌.ن:اها ..شام خوردی؟ بیا بریم برات یه چیزی آماده میکنم
+نه مامان ..ممنون ..فردا امتحان دارم باید برم خونه درس بخونم
م.ن:اها نمیدونستم ،خیلی خودتو اذیت نکن باشه؟
+باشه
م.ن:تا دم در بدرقت میکنم
باهم دیگه سمت در رفتن
م.ن:راستی جونگ کوک خوبه؟
+ا..اره
م.ن:اذیتت که نمیکنه ؟
+نه ..باهم دیگه خیلی خوبیم ..خوب داریم کنار میایم
م.ن:جدی؟ اوه خداروشکر خیالم راحت شد
+خب دیگه من میرم ..خداحافظ مامان
م‌.ن:بیا بهم سر بزن باشه؟
+باشه
م.ن:مراقب باش
نابی سر تکون داد و سوار ماشینش شد
بعد از اینکه برای مادرش دست تکون داد حرکت کرد
.............
در خونه رو بست و همونجا روی زمین نشست و ساک رو باز کرد
وسایل رو دونه دونه نگاه کرد
چیزی جز لوازم آرایش و اتو مو و چند دست لباس نبود
یک کیسه محافظ رو دید که داخلش یه برگه بود
همونطور که حدس میزد همون نامه بود
کاغذ رو دراورد و سمت آشپزخونه رفت
نمیتونست توی حال عادی اون نامه رو بخونه
از داخل یخچال یک بطری سوجو و یک لیوان مخصوص برداشت
پشت جزیره ی بزرگ نشست و اولین لیوانش رو پر کرد و سر کشید
کاغذ رو از کیسه دراورد و خط اول رو خوند
*زندگیم قراره کوتاه باشه برعکس تصوراتم ،احساس می‌کنم باز به یکی از حمله‌های دیوانگیم نزدیک می‌شم. دیگه نمی‌تونم به این وضعیت وحشتناک ادامه بدم. این بار راه درمانی وجود نداره. صداهایی توی سرم می‌شنوم . تا به حال مبارزه کرده‌ام ولی دیگر نمی‌توانم
اصلا مبارزه کردن به چه درد میخوره وقتی که آینده، فقط پیری هست و بیماری و درد. من باید در آرامش باشم. و این تنها راه برای منه. خداحافظ دنیای سیاه و تاریک و خداحافظ معشوقه ی من (Kim teh¥ung)*
کاغذ رو روی میز انداخت
موهاش رو بهم ریخت و اشک های روی گونش رو پاک کرد
صدای در اومد که خبر از اومدن جونگ کوک میداد
جونگ کوک وارد خونه شد و اولین چیزی که دید کیف بزرگ قهوه ای بود و بعد از اون به دختر شکسته ای که پشت جزیره نشسته بود
-سلام
جوابی از نابی نگرفت
نابی بطری رو برداشت و مشغول پر کردن لیوان شد
-اینا ..چیه؟
+وسایل هه این
لیوان رو سر کشید
میخواست دوباره لیوان رو پر کنه که جونگ کوک بطری رو از دستش کشید
+چیکار میکنی؟
-خودت چیکار میکنی؟ همین الانشم سه تا بطری خوردی .فردا باید بری امتحان بدی نمیخوای که مردم بفهمن خماری ؟
+همش مردم مردم ..اه حالم دیگه داره از این کلمه بهم میخوره
-مستی ،بهتره بری بخوابی
+من هیچ خواسته ای تو زندگیم نداشتم اما الان یه خواسته دارم ..من فقط میخوام زندگی کنم ،فقط همین، منه لعنتی فقط یه زندگی اروم و عادی میخوام
-بلند شو ..کمکت میکنم بری تو اتاق
جونگ کوک یک دست نایی روی دور گردنش انداخت و کمرش رو گرفت
-بهم تکیه بده
با کمک جونگ کوک ،نابی بلند شد و به سمت اتاقش رفتن
نابی سرش رو روی شونه ی جونگ کوک گذاشت
جونگ کوک لحظه ای تعجب کرد
+چرا هیچوقت تلاش نکردی بهمش بزنی؟
-نتونستم
+چرا؟
-بیا اینم اتاقت
+باشه ..جواب نده
جونگ کوک درو باز کرد و باهم داخل اتاق رفتن
نابی رو روی تخت خوابوند و پتو روش کشید
جونگ کوک میخواست بره که دستش رو گرفت
+تتوهات ..معنی خاصی دارن؟
جونگ کوک لبه ی تخت نشست
-مال خودت چی؟اونی که رو کمرته
نابی یکم باخودش فکر کرد
اون تتو معنی خاصی نداشت و فقط برای پوشوندن اون زخم بود
+خوابم میاد
دست جونگ کوک رو ول کرد
+برو بیرون میخوام بخوابم
جونگ کوک از ضایع بودن نابی خندش گرفت
اون حتی نمیتونست جونگ کوک رو بپیچونه
-باشه ،شب بخیر
بلند شد و از اتاق بیرون رفت
همونطور که میخندید از پله ها پایین اومد و مستقیم سمت یخچال رفت ،بعد از یه روز کاری سخت خیلی خیلی گشنش شده بود
در یخچال رو باز کرد  و تا ته طبقات رو نگاه کرد اما با دیدن ظرف غذایی برای نابی توی یخچال گذاشته بود لبخندش محو شد
ظرف رو بیرون آورد
توی فکر فرو رفته بود
-یعنی ندیدتش؟ اما من این رو جلو گذاشته بودم چطور اینقدر رفته عقب ؟
سوپی که داخل ظرف بود رو دور ریخت و ظرف رو شست
یک رامیون از توی کابینت برداشت و مشغول پختنش شد
...........صبح
یک دفعه از خواب پرید
موهاش رو از توی صورتش کنار زد و به ساعت نگاه کرد
+یا مسیحح
ساعت ۶ و ۳۰ دقیقه بود و نابی باید  ۷ و نیم سر جلسه امتحان می‌بود
سریع از جاش پرید و سمت دست شویی رفت
تند تند صورتش رو شست و مسواک زد
لباساش رو عوض کرد و همینطور که کتش رو می‌پوشید کتاباش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت
تند تند پله هارو پایین اومد و سمت آشپزخونه رفت
دوباره خمار بود و از سردرد داشت میمرد
جونگ کوک رو دید که نشسته و داره صبحانه میخوره
-صبح بخیر
+س..سلام
در کابینت رو باز کرد و دنبال آسپیرین گشت
-سردرد داری؟ بیا سوپ درست کردم
+قرص میخورم
-سوپ خماریه فکر کنم بهتر با..
+گفتم که قرص میخورم
-باشه
بالاخره قرص رو پیدا کرد
-صبحونه نمیخوری؟
+نه اشتها ندارم (خودش هم نمیدونست چرا اما نمیخواست با جونگ کوک غذا بخوره ) بهتره بریم داره دیرم میشه
-اما چیزی نخوری حالت بد میشه
+از کافه تریا یه چیزی میگیرم
جونگ کوک که فهمید نابی علاقه به غذا خوردن با اون نداره باشه ای گفت و
بلند شد و بعد خاموش کردن چراغ ها از خونه بیرون زدن
به پارکینگ رفتن و بعد از سوار شدن به سمت دانشگاه حرکت کردن
.........
جونگ کوک جلوی در دانشگاه ایستاد و نابی به سرعت از ماشین پیاده شد
-موفق باشی
+م‌.. ممنون ،راستی خودم برمیگردم نمیخواد بیای دنبالم
-مطمعنی ؟
+اره
-باشه
+خدافظ
-خدافظ
..........
وارد سالن امتحان شد
اسمش رو نوشت و بعد گرفتن برگه رفت روی صندلیش نشست
خیلی استرس داس، مخصوصا الان که هم گشنه بود هم داشت از سردرد می‌میرد
موهاش رو بالا بست و بعد کشیدن یک نفس عمیق سوال اول رو خوند
........
گردنش رو ماساژ داد و بعد تحویل دادن برگه از سالن بیرون اومد
از دستگاه خوراکی یک نون و نوشیدنی خرید و همینطور که بیرون میومد میخوردشون
امتحانش چهار ساعت طول کشیده بود
برعکس زمانی که وارد سالن امتحان شده بود الان احساس خوبی داشت فکر میکرد امتحان رو خوب داده
جلوی در دانشگاه نشسته بود و گوشیش رو دراورد که تاکسی بگیره اما همون موقع شماره ای بهش زنگ زد
شماره ای که وقتی روی صفحه ی گوشیش ظاهر می‌شد تن و بدنش رو میلرزوند
اون شماره ، شماره ی دستیار پدرش یعنی شیم بود
تماس رو وصل کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت
+بله
~سلام خانم کیم جناب رئیس گفتن امروز به شرکتشون بیاید کار واجبی باهاتون دارن
+با من؟
~بله ،منتظرتون هستن
و تماس قطع شد
نفس عمیقی کشید
باز دوباره قرار بود چه بلایی سرش بیاد؟
.........
و دوباره پدر نابی..من موندم این مردک نمیخواد بمیره
سلام سلام
اینم پارت جدید امیدوارم خوشتون بیاد ببخشید دیر شد هرچقدر فکر میکردم نمیدونستم چطور این پارت رو تموم کنم 🥲😂هی می‌نوشتم هی خوشم نمیومد که بالاخرهه تونستم تمومش کنم
امیدوارم خوشتون بیاد💜

The Diary (دفتر خاطرات)Where stories live. Discover now