*you can back*

425 39 0
                                    


..........
موهای خیسش رو خشک کرد و بسته ی دارو هاش رو برداشت
وسایل پانسمان رو برداشت و روی صندلی نشست
-خب ،اول باید ..اول باید چیکار کنم ؟
گوشیش دو دراورد و سرچ کرد
-آها اول ضدعفونی
یکم از مواد ضدعفونی روی زخمش زد
-هاشش..چرا اینقدر میسوزه
یکدفعه سرش تیری کشید و بسته از دستش افتاد
-اههه ...درد ..دارهه
روی زمین افتاد و سرش رو فشار میداد
-لعنتیی
*
دستتو بده ،برات میبندمش
~نمیخوام
دستش رو محکم گرفت و کار خودش رو انجام داد
~بهت گفتم نمیخوام
-حوصله ندارم به خاطر عفونت ببرمت بیمارستان
کمی از مواد ضدعفونی کننده روی زخمش زد
~اخخ..میسوزه
-تحمل کن
*
صحنه ها مثل فیلم از جلوی چشمش رد میشدن
اون کی بود ؟ کسی که توی اون صحنه باهاش صحبت میکرد کی بود؟
چرا نمیتونست صورتش رو ببینه
سردردش همونطور که یکدفعه شروع شده بود یکدفعه هم تموم شد
نفس نفس میزد و بی حال روی زمین افتاده بود
به سقف اتاق خیره شد
-این..چه کوفتی بود..
بلند شد و به تصویرش داخل اینه نگاه کرد
-یعنی خاطراتم بودن ؟!
یاد زخمش افتاد و تصمیم گرفت قبل از اینکه عفونت کنه ببندتش
گازی روش گذاشت و پانسمانش کرد
داخل دست شویی رفت و آبی به صورتش زد
دستش رو دو طرف روشویی گذاشت و مشغول فکر کردن شد
-دفتر ..واقعا جواب تمام چرا هام توی اونه؟
شیر آب رو بست و با قدم های تند به سمت دفتر کارش رفت
وارد اتاق شد
کشو های میزش رو تند باز میکرد و وقتی دفتر رو نمی‌دید به سمت کشوی بعدی میرفت
بالاخره دفتر رو توی یکی از کشو ها پیدا کرد
نگاهی بهش انداخت و نوشته روی دفتر رو خوند
-the diary?(دفتر خاطرات)
متوجه بوک مارک شد
-قبلا خوندمش؟ پس چرا یادم نیست ؟؟
و دوباره یک چرا ی جدید مغز جونگ کوک رو اسیر کرد
روی صندلی چرمش نشست
-باید از اول بخونمش
صفحه ی اول رو باز کرد
یک کاغذ روی صفحه بود :(برای جونگ کوک عزیزم)
-برای منه ؟
کاغذ رو روی میزش گذاشت و صفحه ی اول رو خوند
-زمانی که در خودم، در شهر و در اون کوچه های سرد و تاریک گم شده بودم
تو ..تو کسی بودی که پیدام کردی و من مانند کسی بودم که دراوج بی پولی یک ۱۰۰ دلاری روی زمین پیدا میکنه
اون شب تو من رو پیدا نکردی من رو نجات دادی جئون جونگ کوک...من ؟ اینو یکی از بیمارام فرستاده ؟آدمای زیادی رو نجات دادم ،ولی چرا هیچ اسمی و یا نشونی نیست ؟ نکنه جواب اینم توی خود نوشته هاست؟
آهی کشید و مشغول خوندن شد
.......
ساعت ها خوند و خوند ،اما هیچ خاطره ای برنمی گشت
هیچ کدوم از صحنه هارو به یاد نداشت
وقتی به جایی رسید که بوک مارکش بود متوجه شد چشم هایش قرمز و گونه هایش از قطره های مرواریدی خیس شده
نمیتونست دردی رو که اون دختر طی اون چند روز کشیده رو هضم کنه
دستی روی چشم هاش کشید و اشک هاش رو پاک کرد
بوک مارکش رو برداشت و مشغول خوندن بقیه خط ها و نوشته شد .
.........
به مواد سرم که قطره قطره وارد رگ هاش میشد خیره شده بود
هنوز هم می‌تونست گرمای آتیش و سوختن پوستش رو حس کنه
امروز عصر قرار بود جونگ کوک برای عصرانه به خونشون بیاد ،به همین دلیل پدرش دستور داد یک پزشک بیاد و بهش سرم بزنه
~خانم حالتون بهتره؟
+دوست داری حالم بد باشه یا خوب ؟
~معلومه که دوست دارم خوب باشید
+الان بگم خوبم ،باور میکنی؟
~همه ی اینها تقصیر منه ...
نابی سکوت کرد و چشم هاش رو بست
*تق تق*
در اتاق بعد چند ثانیه باز شد
دستیار پدرش بود که برای رسوندن دستور بعدی اومده بود
~جناب جونگ کوک تا یک ساعت دیگه تشریف میارن رئیس گفتن اماده شید و بیاید
بعد از تموم شدن حرفش بدون لحظه ای درنگ درو بست و رفت
+خیلی جالبه ،به خاطر یه سیلی قسمتی از پوستم از دست میدم ،اون تشریف میاره من باید برم
~خانم تروخدا با خودتون اینطوری نکنید جناب جئون مرد خوبین ،یکی از دوستام خدمتکار خونه ی ایشونه و خیلی ازشون تعریف میکنه
+بهش حسودیم میشه..اون هم پدر خودشو داره هم پدر منو ،اما میدونی دیگه برام مهم نیست فقط میخوام هرکاری لازمه انجام بدم تا مادرم نجات بدم
سر سرم رو گرفت و از دستش بیرون کشید
+لباسمو بیار
روی صندلی میز آرایشش نشست و موهاش رو بالا زد
+خب ..وقتشه این کبودی هارو بپوشونم
لبخندی زد و شروع کرد به آرایش کردن
خودش هم میدونست، میدونست پشت این لبخند بغضی راه تنفسش رو بسته
بغضی که اماده ی شکستنه اما نابی تحمل میکرد
برای قلبش و وجودش مبارزه میکرد
........
حتی نمیخواست به لباسش و صورتش نگاه کنه
پس تصمیم گرفت فقط امروز رو بگذرونه
به سمت در اتاق رفت که در باز شد
دستیار بعد ۱ ساعت دوباره برگشته بود
~جناب جئون تشریف آوردن
+بریم
دستیار رو کنار زد و از اتاق خارج شد
شاید کتک میخورد ،توی اتاق حبس میشد اما می دونست با یک خدمتکار که نه با یک پاچه خوار چطوری باید رفتار کرد
جلوتر از دستیار راه افتاد و به حیاط رفت
معمولا پدرش اونجا عصرشو میگذروند
جلوی در ایستاد تا شیم در رو براش باز بکنه
دستیار که بهش رسید با تعجب بهش نگاه میکرد
نابی با چشم هاش بهش فهموند که در رو باز بکنه
شیم بعد از اینکه فهمید درو براش باز کرد
نابی با قدم های محکم به سمت میز گرد که زیر درخت بزرگی بود رفت
جونگ کوک با دیدن دختر فنجانش رو گذاشت و بلند شد
......
-(اه..چقدر این پیرمرد حرف میزنه ،پس کجاست ؟)
همون لحظه دختر قد بلندی رو دید که با قدم های محکم داره به سمتشون میاد
فنجونش رو کنار گذاشت و بلند شد
به سر تا پای دختر نگاهی انداخت
لحظه ای مست زیباییش شد
نور آفتاب  باعث درخشش دختر شده بود و درخشش دختر باعث داغ شدن بدن جونگ کوک
-(هیی به خودت بیا ،بیدار شو .اینجا اومدی ازش انتقام اون سیلی رو بگیری روی انتقام تمرکز کن جونگ کوک )
با صدای پیرمرد به خودش اومد
پ.ن:اینم از نامزدت که این قدر بی قرارش بودی جئون
-آه ..درسته ،سلام خانم کیم
+دوباره دیدمتون آقای جئون
-درسته
جونگ کوک دستش رو جلو برد اما نابی نادیده اش گرفت و نشست
با خشمی که به سختی کنترلش میکرد دستش رو عقب کشید و نشست
پ.ن:جئون داشت میگفت خیلی ازت خوشش اومده و میخواد بیشتر باهم وقت بگذرونید
نابی که این جمله هارو شنید افتاد به خنده
بلند بلند می‌خندید
+فکر کنم ..فکر کنم جناب جئون خیلی شوخ طبعن
-درسته ..اما کم پیش میاد شوخ طبع باشم ،مخصوصا موقع خواب
جمله ی آخر رو با خنده و محکم تر گفت
~انگار جئون خیلی برای عروسی مشتاقه
جونگ کوک و پیرمرد باهم خندیدن ،اما نابی با قیافه ی پوکر به درخت تنومند خیره شده بود
پ.ن:خب دیگه بهتره تنهاتون بزارم ،جئون میخواد راجب یک چیزی باهات صبحت کنه
-ممنون پدرجان
پیرمرد خندید و گفت :خوشم میاد وقتی بهم میگی پدرجان
-پس دوباره بهتون میگم ..پدرجان
+(چجوری میتونه جلوی پسر جئون ها کاملا یه شخص دیگه شه؟ انگار که نه انگار همین دیشب به باد کتک گرفتم و سوزوندم ،جدا از اون جئون ،اون چطور میتونه با همچین هیولایی بگو و بخند کنه؟)
پ.ن:یکم باغ و به جئون نشون بده نابی
درد و سوزش شکمش انرژیش رو گرفته بود
دستش رو روی میز گذاشت و آروم بلند شد
-میبینمتون
روبه پیرمرد گفت وخودش رو به نابی رسوند
+برای چی اومدی
-هومم ،اول نباید حال صورتمو بپرسی؟
+چرا اونوقت ؟
-یادت رفته ؟ دیشب بهم سیلی زدی
+اهاا ..اونو میگی ..خب باید بهت بگم ،خیلی سوسولی که با اون سیلی دردت گرفته
-یاا من نگفتم دردم گرفته
+همین که اینقدر بیکار بودی که پاشدی اومدی اینجا که درمورد این حرف بزنی یعنی خیلی سوسولی
-من برای این اینجا نیومدم
+زودتر حرفتو بزن
-با پدرم حرف زدم از فردا میتونی برگردی به بیمارستان
نابی با شنیدن حرف جونگ کوک ایستاد
سمتش برگشت و با تعجب بهش خیره شد که جونگ کوک با دیدن قیافه ی نابی بیشتر تعجب کرد
+یعنی ..بیام بیمارستان ؟ برگردم سرکار ؟
-خب ..آره، هی چرا اینقدر صورتت رنگش پریده
+صورت من مهم نیست ،یعنی داری میگی پدرمم قبول کرد؟؟
-اما ..صورتت ..خیلی ..(به توچه جونگ کوک به توچه)آره پدرت قبول کرد
+این ..بهترین خبریهه میتونستمم بشنومم
نابی یکدفعه شروع کرد به جیغ زدن و خندیدن،
-(بخند کیم نابی ،هیچکس نمیدونه چی در انتظارته)
نابی وقتی متوجه رفتارش شد شک شد و دوباره به حالت قبل برگشت
+خب ..چیزه ..حرفت تموم شد ؟
-اره ،فقط فردا زود بیا صبح ها اورژانس شلوغ میشه
+باشه ..خب خدافظ (اخخ جوننن میتونم مریض معاینه کنمم)
جونگ کوک خندید و ناخدا گاه کلمه ای زیز لب زمزمه کرد
-کیوت
از زمزمه ی خودش شک زده شد و سیلی آرومی به خودش زد
-(یاا به خودت بیاا ،به خودت بیا جئون جونگ کوک)
موهاش رو بهم ریخت و کلافه به سمت ماشینش رفت .
می خندید و میخواست با رقص به خونه برگرده اما یک دفعه سوزش زخم توی عضلاتش پیچید
+اخخخ..فکر کنم ..بهتره راه برم (ولی باورم نمیشه میتونم بالاخره برگردم بیمارستان و مریض هارو معاینه کنمم)
........فردا
نگاهی به مریض روی تخت انداخت
+(از بیمارستان و مریض ها متنفرم)
......
سلامم
مدرسه چطور گذشت؟ مدرسه رفتید؟
یه پارت جدید گذاشتم ،همینطوری چون که احتمالا تا چند روز دیگه نتونم پارت جدید بزارم ..
بهش عشق بورزید تا پارت بعدی فعلااا👽💜

The Diary (دفتر خاطرات)Where stories live. Discover now