*This is my reason*

398 49 18
                                    

تهیونگ:معرفی میکنم دوست دخترم هه این
سرش تیر میکشید
قلبش تند میزد
بدنش یخ زده بود و رنگ صورتش درست مثل لباسش شده بود
هه این:سلام کیم نابی شی ،بهتون تبریک میگم
+تهیونگ ..با من بیا
دست تهیونگ گرفت و از اتاق کشیدش بیرون
......
هه این:خیلی وقته ندیدمت هوسوک ،توهم همینطور یونگی
یونگی:چی ؟ نفهمیدم چی گفتی یه بار دیگه میگی؟
هه این:میگم خیلی وقته ندیدمتون
یونگی :اه ببخشید ،زبونتو نمیفهمم
هوسوک و جیمین پوزخند صدا داری زدن
هه این عصبانی شده بود برای همین اروم ازشون جدا شد و سمت البوم عکسا رقت
هه این:(به همتون نشون میدم هه این کیه)
........
بالاخره به گوشه ی خالی از جمعیتی رسیدن
نابی دست تهیونگ رو ول کرد و گفت :هیچ میدونی داری چه غلطی میکنی؟
تهیونگ:اره ،دارم دوست دخترمو بهت معرفی میکنم
نابی نفس عمیقی کشید تا مشت نصار صورت تهیونگ نکنه
+و میدونی اون دختر کیه؟‌
تهیونگ:اره ،هه این
شروع کرد به خندیدن با بلندی میخندید و قهقهه می زد(از روی عصبانیت ) اما یه دفعه صورتش پر از خشم شد
جوری که تهیونگ یک لحظه واقعا ترسید
+تهیونگ خودت میدونی توی این روز مزخرف اصلا اعصاب ندارم
تهیونگ:گفتی میشناسیش منم گفتم اره ه اینه ..نکنه منظورت اینکه ..خبر دارم دوست دخترت بوده که بهت خیانت کرده ؟ و تو در حد مرگ دوستش داشتی
+پس میدونی ..کاملم میدونی ..
تهیونگ:من کیم تهیونگم نابی ..قبل رابطه باید بفهمم طرف مقابلم چه جور ادمیه و اون از هر لحاظ کامل بود از هرلحاظ!
نابی دستش رو بالا اورد سیلی محکمی به تهیونگ زد
+بعضی موقع ها حتی شک میکنم به هم خون بودنمون
تهیونگ رو هل داد کنار و رد شد
تهیونگ دستی رو صورتش کشید و خندید
به اون چیزی که میخواست رسیده بود
زجر دادن نابی ..
در اتاق رو محکم باز کرد و بدون اینکه به کسی نگاه کنه سمت هه این رفت
هه این:اوه خواهر شوهر ،دیگه داشتم نگرانتون میش..
نابی دستش زد محکم سمت صورت هه این برد که حرفش نصفه موند
اما نتونست حتی صورت دختر رو لمس کنه ..اون نمیتونست ..اون احمق هنوزم به اون دختر حس داشت
دستش درست یک میلیمتری صورت هه این خشک شده بود و میلرزید
اشک توی چشمام جمع شده بود و دیدش رو تار کرده بود
هه این که نفسش رو حبس کرده بود با دیدن تهیونگ خودش رو ازاد کرد
نابی رو کنار زد و دویید سمت تهیونگ
نابی پشت بهشون ایستاد که اشک هاشو نبینن
بغضش رو قورت داد و گفت :دوست دخترت  بردار و گمشو بیرون
تهیونگ:به هرحال یکم دیگه وقتی داری روی اون راه سفید به سمت جئون میری میبینمت ..پس فعلا
با بسته شدن در اولین قطره اشک نابی از گوشه ی چشمش چکید
بدنش به لرزش افتاده بود ..نه نمیخواست بیوفته نمیخواست کم بیاره
اما قلبش تیر میکشید
خودش هم نمیدونست دلیلش چیه ،خیانت برادرش یا اینکه فهمیده بود هنوزم اون عوضی رو دوست داره ؟کدومش داشت عذابش میداد ؟
هوسوک که میتونست گریه کردن نابی رو حس بکنه اروم سمت رفت و بغلش کرد
وقتی هوسوک در اغوشش گرفت گریه هاش شدت گرفت
بالاخره تونست گریه کنه تونست خودش رو سنگینی غمش رو سبک کنه
امروز روز سختی برای نابی بود اما خیانت برادرش و هه این روز رو براش سختر کرد
هوسوک به جیمین و یونگی اشاره کرد که اتاق رو ترک کنن و اونارو تنها بزارن
اوناهم قبول کردن و اروم اتاق رو ترک کردن
هوسوک:گریه کن ..راحت باش
اروم کمر نابی رو نوازش میکرد‌و سعی میکرد ارومش کنه
...
جیمین و یونگی به سمت سالن اصلی میرفتن و هردو توی فکر بودن که یکدفعه جونگ کوک رو دیدن
باید هرکاری میکردن که جونگ کوک از این قضیه باخبر نشه مطمعنن نابی علاقه ای نداشت جونگ کوک از این قضیه بویی ببره
یونگی:جونگ کوک! اینجا چیکار میکنی ؟ الان نباید به مهمونا خوش امد بگی؟
-خوش امد گویی تموم شده ،اقای کیم منتظر نابی بود اما نیومد حالش خوبه؟
جیمین :اره اره چرا بد باشه ؟ مارو دید تازه بهترم شد
-روحیش عوض شد ؟
یونگی:اره مارو دید از خوشحالی دوتا بالم دراورد
-خوبه ..هوسوک کجاست ؟
هردو لال شده بودن
-پیش نابیه ؟ ..اون دوتا معمولا وقتی تنهایی باهم حرف میزنن یعنی یه مشکلی هست ..نه؟
یونگی:مشکل؟ نه بابا نابی چیز شده بود ..همین ..
جیمین :میکاپش!!
یونگی:اره اره میکاپش وقتی مارو دید از شدت خوشحالی گریه کرد میکاپش خراب شد،دوست پسرمم میدونی که یه مدت میکاپ ارتیست بود داره میکاپشو درست میکنه
-اها ..یه لحظه فکر کردم اتفاقی افتاده . باشه فقط به هوسوک بگید زودتر کارشو تموم کنه اقای کیم خیلی عصبیه
جیمین:باشه باشه برو تو جایگاه داماد وایسا عروسم الان میاد
-باشه پس من رفتم
جونگ کوک رفت و جیمین و یونگی نفس عمیقی کشیدن
جیمین :بخیر گذشت
یونگی:زود هوسوک بگیر
جیمین :اوه باشه
یونگی:وایسا وایسا دوست پسر منه خودم بهش زنگ میزنم
جیمین :اه تو این موقعیت فکر اینچیزایی؟؟
یونگی:صداتو نمیشنوم
جیمین:هوفف ..فقط عجله کن
.....
دسته گلش رو فشرد و سمت پدرش رفت
از چشم های پیر مرد خشم می بارید
پ.ن:تا الان کجا بودی؟
نابی بدون حرفی کنار پدرش ایستاد و به در روبه روش خیره شد
+میدونید پسرتون چه کار شایسته ای انجام داده ؟
پ.ن:چی میگی؟
+هیچی الان میریم داخل سالن متوجه میشد ،لطفا درو باز کنید
بازوی پدرش رو گرفت و در ها باز شدن
اروم اروم حرکت کردن و سمت محراب میرفتن
بلافاصله بعد باز شدن در ها جونگ کوک توی دید نابی قرار گرفت
نگاهشون بهم وصل شده بود
به چشمای جونگ‌کوک خیره شده بود و توی دلش میگفت چرا ما ؟چرا تو با این چشمای مظلومت باید قربانی برنامه های پدرامون بشیم؟
وقتی در های سالن باز شد و نابی با اون لباس سفید ظاهر شد جونگ کوک متحیر شده بود
با خودش فکر میکرد این دختر چطور یکشبه اینقدر زیبا شده
با هر قدم نابی قلب جونگ کوک تند تر میزد
چشمهاش مدام روی نابی میچرخید و براندازش میکرد
چرا اون دختر داشت باعث میشد ضربان جونگ کوک بالا بره و دستپاچه شه ؟
هوای اون سالن ثانیه به ثانیه براش گرم تر و خفه کننده تر میشد
....
پدر نابی به دنبال میز مخصوصشون میگشت تا بتونه تهیونگ رو ببینه
بالاخره بعد کلی تلاش میز رو پیدا کرد و تهیونگ رو دید که کنارش دختر نشسته
با دقت به دختر نگاه کرد وقتی شناختش تعجب کرد و خون جلوی چشماش رو گرفت
برای کیم خیلی خطری بود که همچین دختری بعد دخترش با پسر یکی یه دونش دیده بشه
سعی کرد عصبانیتش رو کنترل کنه فعلا روی رسوندن نابی به جونگ کوک تمرکز کنه
بالاخره به جونگ کوک رسیدن و این چند ثانیه ی طاقت فرسا تموم شد
دست جونگ کوک و نابی رو گرفت و به دست هم داد
پ.ن:از حالا دخترم رو به تو میسپارم جئون
نابی از جمله ی پدرش خندش گرفت اما به خاطر تور صورتش پیدا نبود
جونگ کوک لبخند ساختگی زد و برای احترام خم شد
همونطور که دستای همو‌گرفته بودن سمت پدرروحانی رفتن
پدر روحانی با ایستادن جونگ کوک و نابی کنار هم شروع صحبتش رو شروع کرد
با هر کلمه ی اون دستای نابی لرزش بیشتری پیدا میکرد و سرد تر از قبل میشد
جونگ کوک که اظطراب نابی رو حس میکرد دستش رو فشرد و محکم تر گرفتش
نابی از این حرکت جونگ کوک شوکه شده بود
چرا حال نابی اینقدر براش مهم بود ؟ این سوال ذهن نابی رو درگیر کرده بود
پدر روحانی : اقای جئون جونگ کوک ایا قسم میخورید که در غم و شادی ،پستی و بلندی  و در تمام لحظات پشتیبان و همراه خانم کیم نابی باشید ؟
-قسم میخورم که در غم و شادی ،پستی و بلندی  و در تمام لحظات پشتیبان و همراه او باشم
پدر روحانی :و شما خانم کیم نابی ایا قسم میخورید که در غم و شادی ،پستی و بلندی  و در تمام لحظات پشتیبان و همراه
اقای جئون جونگ کوک باشید؟
نابی سر چرخوند و به مادرش نگاه کرد
چشمای مادرش پر از اشک و گونه هاش خیس بودن
اشک توی چشمای نابی حلقه زد و طولی نکشید که گونه هاش درست مثل گونه های مادرش خیس شدن
کنار مادرش برادر و پدرش رو دید
و همینطور هه این ..
چقدر سخت بود ..چقدر سخت بود جلوی کسی که دوستش داری ،جلوی کسی که از پشت بهت خنجر زده ولی دوستش داری و کسایی که ارزو داشتی دوستشون داشته باشی و دوستت داشته باشن قبول کنی که تا اخر عمر یکنفر رو به دروغ دوست داشته باشی
با صدای جونگ کوک به خودش اومد
-حالت خوبه؟
+چ..چی؟
-باید جواب پدر روحانی رو بدی
+اه ..ا..
قلبش میگفت همین الان و جلوی همه ی این خبرنگار ها همه چیز رو برملا کن ..اما از طرف دیگه مغزش بهش هشدار میداد
اهی کشید و بالاخره گفت:من ..قسم ..میخورم
پدر روحانی :..و من شما رو زن و شوهر اعلام میکنم ،داماد میتونید عروس رو ببوسید
جونگ کوک و نابی رو به روی هم ایستادن
جونگ کوک تور رو با احتیاط بلند کرد و تونست صورت نابی رو ببینه
چشماش خیس بودن و جونگ کوک به خوبی میتونست رد گریه رو از روی صورتش ببینه
دستای نابی رو گرفت و اروم سرش رو جلو برد و پیشونیش رو بوسید
وقتی لب های جونگ کوک  پیشونی نابی رو لمس کرد قطره اشکی از چشم هردوشون چکید
همه دست میزدن و بعضی ها به صورت کلامی تشویقشون میکردن
به چشم های هم خیره شدن ،توی چشماشون یک چیز مشترک پیدا بود
قلب شکستشون و احساس تاسف
هردو میخواستن بهم چیزی بگن ،هردو میخواستن این مجلس مسخره و قلابی رو تموم کنن اما ..نمیتونستن
نابی خیلی تلاش کرد که این ازدواج رو بهم بزنه اما چرا جونگ کوک تلاشی نکرد ؟
چرا هیچ وقت نگفت نمیخوام ؟
فلش بک ۲ ماه پیش ....
با شنیدن صدای زنگ گوشی دست کش های بوکسش  رو دراورد و گوشه ای انداخت
تماس از دستیار پدرش بود
-بله یانگ ؟
یانگ:سلام اقای جئون ،باید یه چیزی بهتون بگم
-بگو میشنوم
یانگ:پدرتون ..الان توی بیمارستان هستن
......
موتورش رو خاموش کرد و با عجله به سمت ورودی بیمارستان رفت
یانگ جلوی ورودی ایستاده بود
کلاه کاسکتش رو دراورد و به یانگ داد
یانگ:سلام اقای جئون
-پدرم کجاست
یانگ :توی بخش وی ای پی هستن
به بخش وی ای پی رفتن
یانگ اتاق رو به جونگ کوک نشون داد
درو باز کرد و داخل رفت
چشمای پدرش نیمه باز بود
-پدر
کنار تخت رفت و نشست
-بابا ..حالت خوبه ؟
پدرش دستش رو روی دست جونگ کوک گذاشت و لبخند بی حالی زد
-چرا دارو هاتو سروقت نمیخوری ؟!حتما من باید بهت یاداوردی کنم داروهاتو به موقع بخوری ؟
با اشاره ی پدرش ماسک اکسیژن رو برداشت
پ.ج:انگار ..وقتم ..داره ..تموم میشه
-اینجوری صحبت نکن تو قرار نیست هیچ جایی بری
پ.ج:جونگ کوک ...تو تنها پسر ..منی ..تنها بچم
جونگ کوک سرشو رو گذاشته بود روی دست پدرش و گریه میکرد
پ.ج:من دوست دارم ..یه دختر ..داشته باشم
با شنیدن حرف پدرش سرش رو بالا آورد
-میخوای ..ازدواج کنی؟
پدرش بی حال خندید
پ.ج:من جون ..ازدواج ..دارم؟
-میخوای بچه به فرزندی بگیری ؟ بابا من با این سن چطور خواهر داشته باشم ؟
پ‌.ج:نمیخوام بچه ای ..به فرزند خوندگی بگیرم
-پس چطور یه دختر میخوای؟
پ‌.ج:ازدواج کن ..اونوقت اون ..دخترم میشه
-اما من کسیو دوست ندارم حتی دوست دخترم ندارم
پ.ج:یه دختر هست ..دختر آقای کیم ..دختر خوبیه
-بابا ..شوخی میکنی دیگه ؟
پ.ج:دکتر گفت ..(دستش رو روی قلبش گذاشت )دیگه داره کهنه میشه
-بابا میریم خارج از کشور شنیدم دکترای آمریکا خیلی خوبن میریم اونجا باشه؟
پ.ج:جونگ کوک ..فقط خودمونو گول میزنیم
اشک های جونگ کوک دوباره جاری شدن
دستای پدرش رو محکم گرفته بود دلش نمیخواست این دست هارو از دست بده
پ.ج:فقط.. فقط یه ارزو دارم..داشتن یه دختر
-بابا ..پس من چی ؟!من چجور باهاش زندگی کنم ؟ چطور باهاش خوشحال باشم؟
پ.ج:ب..بخشید..که ..(سرفه کردن )
شروع به سرفه کردن کرد و انگار نمیتونست خوب نفس بکشه و یک دفعه بیهوش شد 
جونگ کوک ترسید و از روی صندلی بلند شد
-بابا؟! بابا حالت خوبه ؟؟
دکمه ی قرمز که برای موقعیت های اورژانسی بود رو فشار داد
همونطور که گریه میکرد پدرش رو صدا میزد
-بابا ؟؟نه نه نباید بخوابی نباید چشماتو ببندی
یکدفعه در اتاق باز شد و پرستار داخل اومد
پرستار:لطفا بیرون باشید آلان دکتر میاد
-بابا ..
یانگ بازوی جونگ کوک رو گرفت و بیرون بردش
دکتر و پرستار ها اومدن
همه رفتن داخل و درو بستن
جونگ کوک ترسیده بود و به شدت نگران بود
چند دقیقه گذشته بود و هنوز خبری نبود
تمام مدت روی یک خط مشخص پشت در راه میرفت
بالاخره در اتاق باز شد و دکتر بیرون اومد
-پدرم چطوره ؟!
دکتر:حالشون خوبه ..نباید زیاد صحبت میکردن و یک دفعه بهشون شک وارد شده اما الان حالشون خوبه
-اوه خدایا ممنونم ..
دکتر:آقای جئون ..وضعیت پدرتون نگران کنندست
باید سریعتر احیای قلب بشن
-خب عملش کنید سریعتر عملش کنید
دکتر:به خاطر سنشون عمل خیلی خطرناکه و همینطور اهدا کننده ای درحال حاضر که به ایشون بخوره نیست
-مگه میشه نباشهه؟؟ توی کره نباشه باید خارج از کشور رو بگردید
دکتر:ما داریم تمام تلاشمون برای پیدا کردن اهدا کننده رو میکنیم ..اما احتمالش خیلی پایینه
-بیشتر بگردید هرچی پول بخواید بهتون میدم
دکتر:نا تمام تلاشمون رو میکنیم
دکتر به نشونه ی احترام کمی خم شد و بعد رفت
جونگ کوک موهاش رو بهم ریخت و چند محکم به دیوار روبه روش زد
یانگ:حالتون خوبه؟
-به همه دکترا و آشنا های خارج از کشورمون خبربده و خودت هم دنبال یه اهدا کننده بگرد فهمیدی؟!
یانگ:بله جناب جئون
-درمورد خواسته ی پدر ..بعد از اینکه پدر حالش بهتر شد ...یه قرار آشنایی ..ترتیب بدید
یانگ:پدرتون از شنیدنش خیلی خوشحال میشن
-میرم پیش پدرم توهم کاری رو که گفتم انجام بده
یانگ:چشم
کلافه در اتاق رو باز کرد و داخل اتاق رفت ..
...........
برای جونگ کوک داستان ناراحتم ...
سلام سلام
بالاخره پارت جدیدد
بله اینم پارت جدید خدمت شما بهترینه ریدرها👽🩵
چون خودتون خیلی خوب به پارت ها عشق میورزید شرط نداریم🩵
هرموقع پارت بعد کامل شد براتون میزارمش🩵🩵

The Diary (دفتر خاطرات)Where stories live. Discover now