*be relax, ok?*

266 44 17
                                    

امیدوار بود که این حس مثل بقیه حس ها از بین نره
....

بعد دوش کوتاهی مشغول خشک کردن موهاش بود

صورتش می‌درخشید و به طرز عجیبی تمام خستگی

توی صورتش ناپدید شده بود

آرایش ملایمی کرد و لباس گل گلیش رو پوشید

از اتاق بیرون رفت

همه دور میز برای صبحونه نشسته بودن

+صبح بخیر

م.ه:صبح بخیر دخترم

هوسوک:مای دونسنگ ..بهتری ؟

+اوهوم

-صبح بخیر

با صدایی که از پشت سرش میومد چرخید

وقتی جونگ کوک رو دید لبخند کوچیک ولی ضایعی

روی لب هاش شکل گرفت و صورتش گل انداخته بود

روی صندلی نشست و جونگ کوک کنارش نشست

پ.ه:هوسوک بعد از صبحونه میرید بیرون ؟

هوسوک:اوهوم ،چطور بابا؟

پ.ه:خیلی مراقب نابی باشید

همه تعجب کرده بودن و گیج نگاه پدر هوسوک

میکردن

پ.ه:امروز خیلی خوشگل تر شده

گونه های نابی با درک حرف پدر بیشتر سرخ شد و از

خجالت سرشو انداخت پایین

جونگ کوک زیر چشمی به نابی نگاه کرد و از کیوتی

دختر خندش گرفت

حال همه خوب بود و مشغول صبحونه خوردن بودن

اما یک نفر توی اون جمع تمام مدت فقط قهوه

می‌خورد و پوکر بهشون خیره شده بود

اون شخص کسی نبود جز تهیونگ

فنجون توی دستش رو فشرد و به نابی و جونگ کوک

خیره شده بود

تمام ریز خندیدناشون و زیر چشمی نگاه کردنشون بهم

رو زیر نظر داشت

و متوجه ی همشون شده بود .

میدونست که داره اتفاقایی میوفته

بعد از جمع کردن میز و تمیز کردن ظرف ها برای

گردش آماده شدن

سوار ماشین شدن

جیمین :مقصدمون کجاست جناب جانگ

هوسوک :مقصد ما اول معبد هست

+آخرین بار کی بود رفتیم هوسوک ؟ فکر کنم ۱۰ سالم
بود

هوسوک: اره بچه بودیم

To już koniec opublikowanych części.

⏰ Ostatnio Aktualizowane: May 23 ⏰

Dodaj to dzieło do Biblioteki, aby dostawać powiadomienia o nowych częściach!

The Diary (دفتر خاطرات)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz