امیدوار بود که این حس مثل بقیه حس ها از بین نره
....بعد دوش کوتاهی مشغول خشک کردن موهاش بود
صورتش میدرخشید و به طرز عجیبی تمام خستگی
توی صورتش ناپدید شده بود
آرایش ملایمی کرد و لباس گل گلیش رو پوشید
از اتاق بیرون رفت
همه دور میز برای صبحونه نشسته بودن
+صبح بخیر
م.ه:صبح بخیر دخترم
هوسوک:مای دونسنگ ..بهتری ؟
+اوهوم
-صبح بخیر
با صدایی که از پشت سرش میومد چرخید
وقتی جونگ کوک رو دید لبخند کوچیک ولی ضایعی
روی لب هاش شکل گرفت و صورتش گل انداخته بود
روی صندلی نشست و جونگ کوک کنارش نشست
پ.ه:هوسوک بعد از صبحونه میرید بیرون ؟
هوسوک:اوهوم ،چطور بابا؟
پ.ه:خیلی مراقب نابی باشید
همه تعجب کرده بودن و گیج نگاه پدر هوسوک
میکردن
پ.ه:امروز خیلی خوشگل تر شده
گونه های نابی با درک حرف پدر بیشتر سرخ شد و از
خجالت سرشو انداخت پایین
جونگ کوک زیر چشمی به نابی نگاه کرد و از کیوتی
دختر خندش گرفت
حال همه خوب بود و مشغول صبحونه خوردن بودن
اما یک نفر توی اون جمع تمام مدت فقط قهوه
میخورد و پوکر بهشون خیره شده بود
اون شخص کسی نبود جز تهیونگ
فنجون توی دستش رو فشرد و به نابی و جونگ کوک
خیره شده بود
تمام ریز خندیدناشون و زیر چشمی نگاه کردنشون بهم
رو زیر نظر داشت
و متوجه ی همشون شده بود .
میدونست که داره اتفاقایی میوفته
بعد از جمع کردن میز و تمیز کردن ظرف ها برای
گردش آماده شدن
سوار ماشین شدن
جیمین :مقصدمون کجاست جناب جانگ
هوسوک :مقصد ما اول معبد هست
+آخرین بار کی بود رفتیم هوسوک ؟ فکر کنم ۱۰ سالم
بودهوسوک: اره بچه بودیم
CZYTASZ
The Diary (دفتر خاطرات)
Fanfictionدفتری که پر از حقایق پنهان و راز هاست دفتری که توی یک بعد از ظهر دل انگیز به دست جئون جونگ کوک رسید توی اون چه چیزی نوشته شده بود؟ خاطرات ؟ درد و دل ؟ couple:استریت genre:انگست ،درام ،عاشقانه ،معمایی ،اسمات ...