*Lose company or die?*

411 54 31
                                    

با دیدن شخص روبه روش امید دوباره درون دلش جوونه زد
+ت..تو ..
با دیدن نابی توی اون حالت چشماش پر از اشک شد
پشت بهش کرد و اشک هاش رو پاک و دوباره برگشت سمتش
تهیونگ:سلام
اشک توی چشمای نابی جوشید
+توهم..باهاشون ..
تهیونگ:یاا واقعا درمورد من اینطوری فکر میکنی؟
نابی چشم هاش رو بست که تهیونگ اشک هاشو نبینه
تهیونگ:بیا بریم خونه
تهیونگ سمت نابی اومد و دست و پاهاش رو باز کرد
دست نابی رو گرفت که بلندش کنه اما نابی مانعش شد
+نمیتونم وایسم ..پاهام خیلی درد میکنه
تهیونگ:مگه چند روز اینجوری بودی؟!
+از وقتی آوردنم اینجا
تهیونگ به سختی جلوی خودش رو گرفته بود تا همین الان نره اون پیرمرد رو بکشه
نفس عمیقی کشید و رو به نابی گفت :من بغلت میکنم
نابی رو براید استایل بغل کرد و از اتاق بیرون بردش
نابی دستش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و سرش رو به سینش تکیه داد
آخرین باری که سرش رو روی سینه ی برادرش گذاشته بود ۶ سال پیش بود ،وقتی که ۱۶ سالش بود 
از بیمارستان بیرون رفتن و نابی اولین چیزی که دید شیم بود که عصبی جلوی ماشین ایستاده بود
تهیونگ:درو باز کن
شیم در رو باز کرد و تهیونگ نابی رو روی صندلی ماشین نشوند
برگشت و روبه شیم گفت:باید هروز بری کلیسا و دعا کنی چون خیلی خوش شاسی که تیکه تیکه ات نکردم
و غذای سگ هام نکردمت
شیم تمام مدت سرش پایین بود و حرفی نمیزد
تهیونگ کنار نابی نشست و در ماشین رو بست و به راننده گفت حرکت کنه
نابی سرش رو به پنجره ماشین تکیه داده بود و حرفی نمیزد حتی نمیتونست گریه کنه
تهیونگ:ببخشید که ..زودتر متوجه نشدم
+از کجا فهمیدی؟
تهیونگ:از طریق جونگ کوک
+از طریق جونگ کوک؟
فلش بک شب قبل.....
توی قسمت وی ای پی باری که مطعلق به هوسوک بود نشسته بود و کمی از ویسکیش رو مزه می‌کرد
همین که لیوانش خالی می‌شد دختر های دورش دوباره براش پرش میکردن
به دوستاش نگاه کرد که همشون خودشون رو مشغول یه دختر کرده بودن
پوزخندی زد و کمی از ویسکیش خورد
حرف زدن با دختر های مختلف حال تهیونگ رو بهم میزد چه برسه به بوسیدن و سکس باهاشون
اون دنبال یک آدم خاص بود نه این دختر ها
توی فکر بود که گوشیش توی جیبش ویبره رفت
گوشیو دراورد و با شماره ی ناشناس مواجه شد
قطع کرد و گوشیو توی جیبش برگردوند
اما انگار شخص پشت تلفن کنه تر از این حرف ها بود
با اعصبانیت گوشیو دراورد و تماس رو وصل کرد
تهیونگ:کار و زندگی نداری اینقدر زنگ میزنی؟
-سلام
تهیونگ:بهتره آدم خاصی باشی وگرنه دخلت اومده
-جئون جونگ کوکم ..کیم تهیونگ ؟
تهیونگ:اوه جونگ کوک تویی؟ آره تهیونگم
بلند شد و به جای اروم تری رفت
تهیونگ:چیشده به من زنگ زدی؟
-میخواستم یه چیزی ازت بپرسم
تهیونگ:بپرس
-خبری از نابی نداری؟
تهیونگ:از من میپرسی؟ خب برو تو اتاقش نگاه کن ببین کجاست
-چند روز پیش گوشی نابی تقریبا یک روز خاموش بود اما بعدش  پیام داد  گفت پدرت برای اون و مادرت بلیط سفر گرفته ..بعد از اون هرچی پیام دادم و زنگ زدم جواب نمیده
تهیونگ تعجب کرد ..چطور مادرش رفته مسافرت وقتی ناهار امروز رو با مادرش خورد ؟
باید تاتوی این قضیه رو در می آورد اما جونگ کوک نباید چیزی می‌فهمید
تهیونگ:اا ..خب یه لحظه فکر کردم امروز برگشته  ..مادرم گفت که گوشیش رو دزدیدن
-گوشیش رو دزدیدن؟ حالشون خوبه؟
تهیونگ:اره خودشون خوبن ..کیفش رو دزدیدن و گوشی هم توی کیفش بوده
-اها که اینطور
تهیونگ:اما تو ..چرا سراغ نابی رو میگیری؟
-من ؟..خب ..چیزه ..ام..
تهیونگ:یادت هست که این ازدواج الکیه درسته؟
-چطور یادم بره؟
تهیونگ:پس حتی به آشنایی هم فکر نکن .. درست مثل دوتا غریبه
-لازم نیست اینارو به من بگی کیم تهیونگ
تهیونگ:فقط میخوام سو تفاهم پیش نیاد ..میفهمی که جئون جونگ کوک ؟
-میفهمم ..خب فکر نمی‌کنم صحبت دیگه ای بمونه
تهیونگ:درسته
-خدافظ
قطع کرد و بلافاصله پیش هوسوک رفت
دنبال هوسوک میگشت که توی قسمت سرو نوشیدنی ها پیداش کرد
هوسوک مشغول حرف زدن با کارکن و توضیح دادن بعضی نوشیدنی ها به اون بود
تهیونگ:هوسوک
هوسوک:تهیونگ الان سرم شلوغه
تهیونگ:فقط میخوام یه چیزی بپرسم
هوسوک:بگو
تهیونگ:از نابی خبر داری؟
هوسوک:از جونگ کوک شنیدم مسافرته بهش پیام دادم اما جواب نداد
تهیونگ:اها باشه ..من دارم میرم
هوسوک:باشه خدافظ
از بار بیرون اومد و سوار ماشینش شد
تهیونگ:خونه ی هوسوک هم نیست  ..ممکنه پیش اون پارک جیمین باشه؟
گوشیش رو دراورد و شماره ی دستیارش رو گرفت
~بله رئیس کیم
تهیونگ:یه لیست از آشنا های نابی و دوستاش پیدا کن هرکسی که ممکنه بره خونش بمونه و بعدش پرس جو کن ببین خونه ی یکی از اینها هست یا نه
~چشم قربان
تهیونگ:من میرم  شرکت ،بیا اونجا
~چشم
تهیونگ:اه راستی رد تلفنش رو ببین میتونی بزنی
~چشم رئیس برسی میکنم
گوشیو قطع کرد و پاش رو روی گاز گذاشت و به سمت شرکت رفت
۶ ساعت بعد....
ساعت ۵ صبح بود و شرکت خالی از آدم بود
توی دفترش به انتظار دستیارش نشسته بود.
همون موقع در اتاق باز شد و دستیارش داخل اومد
تهیونگ:چیزی پیدا کردی؟
~همونطور که گفتید یه لیست از کسایی که در بیمارستان یا خارج از بیمارستان باهاشون در ارتباطه پیدا کردیم اما خونه ی هیچ کدوم نیستند
تهیونگ:دوستای دانشگاهش چطور؟
~خیر پیش اونا هم نبودند
تهیونگ چند دکمه ی اولش رو باز کرد و موهاش رو بهم ریخت
تهیونگ:کجایی نابی ..کجایی ...رد تلفنش چی؟
~از پنج روز پیش طرفای ساعت ۲ ظهر خاموش شده
تهیونگ:کجا خاموش شده؟
~اینجا خاموش شده ..
تهیونگ:توی شرکت؟ کدوم قسمت؟
~دفتر پدرتون
تهیونگ:دفتر پدرم ؟ (یک دفعه یاد روزی افتاد که نابی رو توی شرکت دید .
*تهیونگ:چیشده گذر خواهر کوچولو  به اینجا افتاده؟
+فقط تو رو کم داشتم ..شیم بهم زنگ زد گفت بیام اینجا پیرمرد کارم داره * )
-درسته اون موقع گفت که پدر کارش داشته ..میرم خونه توهم بگرد ببین چیز جدیدی پیدا میکنی یا نه )
~چشم رئیس
از اتاق خارج شد
فقط دعا می‌کرد که پدرش کاری با نابی نکرده باشه وگرنه نمیدونست چه بلایی سرش میاره
......
خدمتکار در خونه رو باز کرد
با اعصبانیت داخل رفت
تهیونگ:پدرم کجاست ؟
~خوش اومدید ..توی دفترشون هستن
از پله های بالا و سمت دفتر پدرش رفت
بدون اینکه در بزنه درو باز کرد و داخل رفت
پ.ن:اوه ترسیدم ..تهیونگ سحرخیز شدی
تهیونگ:نابی کجاست ؟
پدرش با شنیدن اسم نابی تعجب کرد و شوکه شد
پ.ن:ن..نابی؟ من ..من از کجا بدونم خونه ی خودشه حتما دیگه
تهیونگ:نابی ۵ روزه ناپدید شده به جونگ کوک گفته شما برای اون و مادر بلیط سفر گرفتید و گوشیش خاموش شده ..اونم توی شرکت شما و دفتر شما
پ‌.ن:جدا؟ من ..من خبر نداشتم
تهیونگ:همین الان بگید نابی کجاست
پ‌ن:من از کجا باید بدونم اون کجاست تهیونگ ..من خبری ازش ندارم
تهیونگ :واقعا خبری ازش ندارید؟
پ.ن:نه ندارم
تهیونگ:خب پس فکر کنم اشتباه کردم ..ببخشید مزاحمتون شدم
پ.ن:اشکالی نداره پسرم ..اگر خبری ازش گرفتی به منم بگو
تهیونگ:یکم خونسرد نیستید با وجود اینکه فهمیدید دخترتون از ۵ روز پیش ناپدید شده ؟
پ.ن:من ..
تهیونگ نزاشت حرفش رو ادامه بده وگفت:ااا ..فکر کنم فهمیدم برای چی براتون خیلی مهم نیست ..به بقیه ی کارتون برسید 
در اتاق رو باز کرد و بیرون رفت
به اتاقش رفت و شماره ی دستیارش رو گرفت
تهیونگ:الو ، چیزی پیدا کردی؟
~قربان دوربین مداربسته رو چک کردیم و فیلم های اون روز بعد از اینکه خواهرتون وارد دفتر پدرتون شده پاک شدن
تهیونگ:میدونستم یه جای کار میلنگه....
همینطور که فکر میکرد یک دفعه چراغی توی مغزش روشن شد
تهیونگ:وایسا جونگ کوک گفت بعد یک روز خاموشی بهش پیام داده ،همین الان برو لوکیشن گوشی رو بعد اون یک روز پیدا کن
دستیارش چشمی گفت و رفت تا پیگیری کنه
به پشتی صندلیش تکیه داد و چشم هاش رو بست
نگران بود ..نکنه اتفاقی براش افتاده باشه
از روی کلافگی آهی کشید و پیشونیش رو ماساژ داد
نیم ساعت بعد...
در اتاق باز شد و تهیونگ با شنیدن صدای در چشم هاش رو باز کرد و منتظر موند تا دستیارش حرف بزنه
تهیونگ:خب؟
~پیداش کردیم قربان
تهیونگ:کجاست؟!
~یک بیمارستان خارج از شهر
تهیونگ:بیمارستان؟؟به چنتا از افرادت زنگ بزن میریم اونجا
کتش رو از روی صندلی برداشت و همینطور که می‌پوشیدش از اتاق خارج شد
...........۳ ساعت بعد
ماشین جلوی بیمارستان ایستاد
تهیونگ با سرعت پیاده شد و داخل بیمارستان رفت
بیمارستان کوچیک و خلوتی بود
از پرستار ها درمورد نابی پرسید اما هیچکس نمیدونست
راه رو هارو یکی یکی میگشت و تک تک اتاق هارو نگاه می‌کرد
وارد راه روی دیگری شد که از شانس خوبش شیم رو دید که از اسانسور خارج میشه
برگشت و پشت دیوار قایم شد که دیده نشه
منتظر موند که شیم وارد راه رو بشه و بعد از پشت بگیرتش
چند ثانیه گذشت که شیم وارد راه رو شد و تهیونگ پشت سرش راه افتاد و بعد چند قدم ضربه ای روی شونش زد
شیم برگشت و تهیونگ با مشت محکمی ازش استقبال کرد
شیم شوکه شد و روی زمین افتاد
تهیونگ دستشو تکونی داد و قلنج های گردنش رو شکست
~ق..قربان ..ش..شما
تهیونگ:چه تصادف جالبی ..مگه نه ؟
به افرادش اشاره کرد که اون رو از روی زمین جمعش کنن و به گوشه ای خالی از جمعیت ببرنش
.......
تهیونگ چند  لگد محکم به شکم شیم زد که باعث شد شیم نتونه خودش رو از روی زمین جمع کنه
تهیونگ: هنوزم نمیخوای حرف بزنی ؟
شیم:میگم ..میگم ق..قربان
شیم به سختی روی زانوش هاش نشست و ماجرا رو برای تهیونگ تعریف کرد....
تهیونگ باورش نمیشد ..نمیتونست باور کنه اون پدر همچین کاری با دخترش کرده
شوکه شده بود و همینطور ترسیده بود
تهیونگ:نابی کجاست ؟
پایان فلش بک *
تهیونگ:بعدشم که دیگه خودت میدونی
+چرا.. دنبالم گشتی؟ تو ...تو ازم متنفر بودی
تهیونگ:چرا فکر میکنی من ازت متنفرم؟
+چون بودی تهیونگ ..از همون ۶ سال پیش که گذاشتی رفتی ازم متنفر شدی
تهیونگ:نابی به موقعش ..همه چیزو برات توضیح میدم فقط بدون ..بدون من ازت متنفر نیستم
نابی سکوت کرد و روش رو از تهیونگ برگردوند تا نتونه اشک هاش رو ببینه
.........
به عمارت بزرگی رسیدن
+اینجا کجاست؟
تهیونگ:یکی از خونه هایی که برای سرمایه گذاری خریدم
ماشین داخل حیاط ایستاد و تهیونگ پیاده شد تا به نابی کمک کنه
میخواست دوباره بغلش کنه که نابی جلوش رو گرفت
+میتونم راه بیام
دروغ میگفت ..دست و پاهاش هنوز هم درد میکرد
تهیونگ:حداقل بزار بازوت رو بگیرم
بازو های نابی رو گرفت و بهش کمک کرد که وارد عمارت بشه
....
وارد یکی از اتاق ها شدن و نابی رو روی تخت خوابوند
تهیونگ:چیزی میخوای؟ گشنت هست ؟
+فقط یک چیز میخوام
تهیونگ:چی؟
+برام ..قرص ..سقط..سقط جنین بخر
و دوباره بغض کنه ای بود که توی گلوی تهیونگ رشد کرد
نفس عمیق میکشید تا جلوی اشک هاش رو بگیره
باشه ای گفت و از اتاق بیرون اومد
دیگه بیشتر از این نمیتونست توی اون اتاق بمونه
یک دفعه غم جاش رو به خشم داد
باید انتقام نابی رو از اون پیرمرد می‌گرفت
............
۱ ساعتی گذشته بود و نابی تمام مدت فقط چشم هاش رو بسته بود
نمیتونست بخوابه
شاید بعد از اینکه از شر این موجود توی بدنش خلاص شد بتونه بخوابه
توی تخت جابه جا شد
در اتاق زده شد
+بله؟
در اتاق باز شد و دستیار تهیونگ داخل اومد
~سلام خانم ..رئیس گفتن براتون اینارو بیارم
پلاستیک رو ازش گرفت
قرص بود
~رئیس همچنین گفتن این غذا هارو بخورید ‌
سینی غذارو روی میز کنار تخت گذاشت
+باشه ..میتونی بری
~چیزی نیاز داشتید میتونید به خدمتکار های توی خونه بگید
-باشه
دستیار به معنای احترام کمی خم شد و بعد بیرون رفت
نابی قرص رو برداشت و طبق دستوری که روش نوشته بود یک دانه اش رو خورد
توی کیسه قرص خواب آور هم بود
انگار تهیونگ خوب می‌دونست که نابی الان توی چه حالیه
یکی هم از اون قرص خورد و سعی کرد بخوابه
قرص بعدی رو باید ۲۴ ساعت دیگه بخوره
چشم هاش رو بست و پتو رو روی سرش کشید
........
خونه ی تهیونگ چند ساعت با شهر فاصله داشت
بعد از چند ساعت به شرکت رسید
جلوی ورودی شرکت از ماشینش پیاده شد و مسئول پارک ماشین ها ماشینش رو پارک کرد
وارد شرکت شد و لی توجه به کارمند هایی که بهش سلام میگفتن به سمت دفتر پدرش رفت
با اعصبانیت در رو بست و محکم درو پشت سرش بست که صدای بلندی داد
پدرش از جاش بلند شد ،خیلی ترسیده بود
تهیونگ کتش رو دراورد و گوشه ای انداخت
به میز پدرش نزدیک شد و تندیس اسم پدرش رو برداشت و سمت پنجره ی پشت سر پدرش پرت کرد که پنجره با صدای بلندی به هزار تیکه تبدیل شد
پشت میز رفت و یقه ی پدرش رو گرفت
تهیونگ:فکر کنم روز مرگت رسیده ،عزرائیل رو میبینی؟ باید همیت اطراف باشه
پ.ن:تهیونگ بزار ..بزار برات توضیح بدم
تهیونگ:توضیح؟(بلند خندید)دزدیدن دخترت ،زندانی کردنش و از همه بدتر گذاشتن موجودی که نمیخواد توی بدنش .فقط مرگ و سوختن توی آتیش جهنم میتونه گناهات رو پاک کنه
پ.ن:تهیونگ جبرانش میکنم ..جبران میکنم هرکاری بخوای میکنم
یقه ی پدرش رو محکم ول کرد
روی صندلی پدرش نشست و پاهاشو روی میز گذاشت
سیگاری از توی جیبش بیرون آورد و بین لب هاش گذاشت
تهیونگ:هرکاری؟
پ‌.ن:هرکاری ..
سیگارش رو روشن کرد و دودش رو توی صورت پدرش داد
تهیونگ:میری با اون جئون هیونگ شیک حرف میزنی و طلاق نابی رو میگیری
پ.ن:چ..چی
تهیونگ: و همینطور بهش میگی اصلا بچه ای درکار نبوده و من خودم نابی رو مجبور به ازدواج کردم
پ.ن:تهیونگ میدونی ..میدونی که این ضرر بزرگی بهمون میزنه
تهیونگ:میدونم و هیچ کدوم از تخمامم نیست
پ.ن:تهیونگ بیشتر فکر کن ..شرکت نابود میشه
تهیونگ:من کسب و کار خودمو دارم به هرحال ضرر تو به من ربطی نداره ..اگر نمیخوای انجامش بدی مشکلی نیست به جاش میتونی ..
یه کاغذ و خودکار از روی میز برداشت و توی صورت پدرش پرت کرد
تهیونگ:میتونی وصیت نامت رو بنویسی ..تا وقتی سیگارم تموم بشه وقت داری فکر کنی
پک دومش رو به سیگار زد
سوت میزد و به اطراف نگاه می‌کرد
پدرش استرس داشت ،نمیدونست باید چیکار کنه
به کاغذ و خودکاری که جلوش افتاده بود و بعد به تهیونگ که پک سوم رو به سیگارش میزد نگاه کرد
با هر تصمیم یک جوری نابود می‌شد
پک چهارم ،پنجم و در آخر شیشم رو به سیگار زد که سیگارش تموم شد
تهیونگ:خب میشنوم
دوباره فکر هاش رو از اول مرور کرد
درسته اگر زنده میموند میتونست اون ضرر رو جبران کنه و به وقتش از نابی انتقامشو بگیره
پ.ن:با جئون حرف میزنم
تهیونگ:با جئون درمورد چی حرف میزنی کامل بگو
پ.ن: به جئون میگم بچه ای درکار نیست .گمن دروغ گفتم و دخترم یعنی نابی رو به زور به ازدواج وادار کردم
تهیونگ:خوبه ..همین امروز این کارو انجام میدی
تهیونگ از روی صندلی بلند شد و ته سیگارش رو روی زمین انداخت
روی زانوش هاش نشست تا بتونه بهتر پدرش رو ببینه
تهیونگ:اگر فقط یک باره دیگه ..فقط یک بار دیگه اینطوری بهش آسیب بزنی کاری میکنم مرگ برات یه ارزو بشه
گفت و از اتاق بیرون رفت
بعد رفتنش پدرش بلند شد و هرچیزی که دم دستش میومد رو پرت می‌کرد
پ.ن:شییییباللل..همش تقصیر اون دختره ی حرومزادس ،همش تقصیر اونه که تهیونگ به این وضع افتاده .‌به موقعش درس خوبی بهت میدم دختره ی هرزه
..........یک روز بعد
دقیقا ۳ ساعت پیش قرص دوم رو خورده بود و ۱ ساعت بود که دردش شروع شده بود
توی اینترنت خونده بود بعد از شروع درد و خونریزی باید بلند شه و فعالیت های سنگین انجام بده
اما اون حتی نمیتونست بلند شه و روی تخت بشینه
درد توی تمام بدنش جریان پیدا کرده بود
میتونست خونریزی رو حس کنه
از شانس بدش صبح وقتی خدمتکار براش صبحانه آورده بود رفتار تندی باهاش کرده بود و بهش واضح و با اعصبانیت گفته بود که دیگه پاشو توی اتاق نزاره
از روز قبل هم خبری از تهیونگ هم نبود
با خودش فکر میکرد نکنه همینجا روی این تخت  از خونریزی زیاد بمیره
اینقدر ضعف کرده بود که وقتی میخواست تلفنش رو از کنار تخت برداره نتونست دستش رو بلند کنه
بندش به لرزش افتاده بود
انگار که خدا کسی رو برای نجاتش فرستاده باشه همون لحظه در باز شد
تهیونگ داخل اتاق اومد
داشت در رو می‌بست و پشتش به نابی بود و توی همون حالت گفت:چرا غذا نمیخوری و کاری میکنی که خدمه به من زنگ بزنن حتما خودم باید ...نابی ..نابی حالت خوبه؟
صورت نابی از عرق خیس شده بود رنگش درست مثل گچ شده بود
تهیونگ ترسید و با شتاب سمت نابی اومد
چشماش نیمه باز بود و به سختی تهیونگ رو میدید
تهیونگ:نابی!!صدامو میشنوی؟؟ نابیی 
.......
سلام بر همگی
شنیدم که خیلی اشتیاق دارید برای پارت بعد برای همین گفتم منتظرتون نزارم و زودتر آپ کنم
ممنون که از این بوک حمایت میکنید💜و این کامنت هاتون و خوندن نظراتتون واقعا بهم انرژی میده و من واقعه قدردان همشون هستم ✨️
امیدوارم که از این پارت هم لذت ببرید و خوشتون بیاد ✨️💜

The Diary (دفتر خاطرات)Where stories live. Discover now