᭝ 𝙋𝙖𝙧𝙩: 𝟭𝟴

107 21 4
                                    

_ زمان: گذشته / سال 1985
آهنگ رو با ملودی و تحریر فوق‌العاده‌ی صداش تموم کرد و بعد از سپردن میکروفون به مدیر صحنه‌ی بار، به سمت مرد مورد نظرش راه افتاد. با عشوه‌ روی پاهای معشوقش نشست و صورت مرد رو به سمت خودش برگردوند. با لبخند پهنی گونه‌اش رو بوسید و با عطر تلخ تنش آروم گرفت.
- دیگه می‌تونیم بریم.
هوجونگ لبخند ملیحی به زن جا گرفته روی پاهاش زد و بعد از نوازش کردن موهاش، لب‌هاش رو خیلی کوتاه بوسید. از لحظه‌ای که هانا روی استیج پا گذاشته بود، نتونست حتی یک لحظه هم از صورت زیبای دلبرش چشم برداره.
- امشب خیلی خوشگل شده بودی.
هانا صورت مرد رو نوازش کرد و نگاهش رو بین تک‌تک اجزای صورت خوش‌تراش هوجونگ چرخوند. به قدری دلبسته‌ی شخص پیش روش شده بود که از احساساتش وحشت داشت. یعنی اجازه‌ی جا دادن این حجم از عشق رو درون قلبش داشت؟ صدایی از درون وجودش، اشتباه بودن انتخابش رو دائما سرش فریاد می‌زد اما هانا هیچ اهمیتی براش قائل نبود.
صورت زن با آرایش ملیحی پوشیده شده بود و چهره‌ی معصومش رو در زیباترین حالت ممکن به چشم‌های خمار هوجونگ تقدیم می‌کرد. هانا مثل یک جادوگر خبره تنها با در آغوش گرفتنش، تمام افکار منفی‌اش رو با خاک یکسان می‌کرد و ازش بچه‌ای رو می‌ساخت که قلبش به پاکی آب‌های زلال اقیانوسه.
***
_ سال 1986
دیدن صحنه‌ی مقابلش از تیکه‌تیکه شدن گوشت تنش دردناک‌تر بود. چشم دوختن به مردی که با تمام وجود عاشقش بود، با صورتی مملوء از اشک و چهره‌ای به ظاهر آروم، سخت‌ترین کار زندگی‌اش شده بود.
- حق نداری ترکم کنی. این اجازه رو بهت نمی‌دم.
کوزه‌ی چینی و سفید رنگ روی کنسول رو با شدت روی زمین پرت کرد و با خشم به چشم‌های بسته‌ی زن نگاهی انداخت. درسته که خودش دلیل این حالشون شده بود اما به هیچ عنوان  با رفتن هانا موافقت نمی‌کرد. اگه عشقش رو از دست می‌داد، تبدیل به خاکستری از اعماق جهنم می‌شد که حتی شیطان هم جلودارش نباشه.
- هوجونگ، خودت داری می‌بینی چطور دارم توی این خونه جون می‌دم. لطفا بذار من برم، دیگه تحمل این وضعیت رو ندارم. وقتی که بهت دلبستم از هیچ‌کدوم از کارهات خبر نداشتم.
قلبش با بیان هر جمله، درد وحشتناک‌تری رو به دوش می‌کشید. مهم نبود ‌چقدر عاشق هوجونگ باشه، قبول کردن جنایاتی که مرد مرتکب می‌شد، از عهده‌اش خارج بود. از چشم‌های به خون نشسته‌ی معشوقش وحشت داشت و از عادت‌های مستی‌اش متنفر بود. کبودی کتک‌هایی که خورده بود، روی کل بدنش رد پا به جا گذاشته بودن.
- اگه پات رو از این در بیرون بذاری، تقاصش رو به بدترین شکل ممکن ازت پس می‌گیرم، هانا!
در اون لحظه، چیزی جز فرار کردن ذهنش رو مشغول نکرده بود. هوجونگ توی رابطه‌شون به هیچ‌کدوم از قول‌هاش عمل نکرد و با جنایت‌هاش زندگی‌شون رو به نابودی کشوند.
حتی در لحظه‌ای که کل تنش از وحشت به لرز افتاده بود، دلش آغوش پر مهر مرد رو تقاضا می‌کرد. تشنه‌ی لب‌های بی‌معرفت و محبت‌های بی‌منتش شده بود اما چیزی جز خشونت نصیبش نمی‌شد. هق بلندی زد و چندین‌بار با مشت به قفسه‌ی سینه‌اش کوبید تا قلب شکسته‌اش رو از خواب غفلت بیدار کنه.
دیگه تحمل موندن کنار کسی رو نداشت که کارش رو به کل دنیا ترجیح می‌داد. با وجود قلبی که فریاد می‌کشید حق نداره از کنار مرد تکون بخوره، به چمدونش چنگ زد و قدم‌هاش رو به سمت در کشید. نگاه آخری به مرد انداخت تا اندکی پشیمونی داخل صورتش پیدا کنه اما در آخر، چیزی جز عصبانیت از وجود هوجونگ دریافت نکرد.
- هیچ‌وقت واقعا بهم اهمیت ندادی. عشق رو توی چی می‌بینی، هوجونگ؟ آدمی که حتی کنار معشوقش احساس آرامش و امنیت نکنه، دیگه چه جایی برای رفتن داره؟ من یه زنم که به محبت مردی که عاشقشه نیاز داره اما فقط از سمتش آسیب می‌بینه. من رو سرزنش نکن، همه‌ی تلاشم رو برای موندن کنارت کردم. اگه می‌خوای یه کالبد توخالی رو کنارت داشته باشی، من رو نگه دار.
شاید گذاشتن این‌که طرد بشه بهتر از آسیب زدن به عشقش بود. نگاهش رو از زن گرفت و روش رو برگردوند. قطعا پشیمون می‌شد اما در اون لحظه تصمیمش رو گرفته بود.
***
_ سال 1987
- همسرت بارداره آقای بنگ.
جان با شوک از جاش بلند شد و مقابل مرد سفید پوش ایستاد. از شادی سر از پا نمی‌شناخت و سرش گیج می‌رفت. نگرانی برای همسرش خواب و خوراک براش نذاشته بود و خودش رو به ‌خاطر مریض شدنش مقصر می‌دونست. حتی فکر پدر شدن به ذهنش خطور نکرده بود و فقط از ناخوش احوالی‌های همسرش احساس نگرانی می‌کرد. با این‌که زن نسبت به اوایل رابطه‌شون حال بهتری داشت اما هنوز هم ضعیف بود. جان هنوز اولین ملاقاتشون رو از خاطر نبرده بود؛ زنی که روی نیمکت‌های پارک نشسته بود و با معصومیت مثل ابر بهار اشک می‌ریخت تا قلبش رو به درد بیاره.
- دلیل بی‌هوش شدن و بی‌اشتهایی‌اش هم همینه؟ یانگ جونگ‌سوک، به نفعته چیزی رو ازم مخفی نکنی.
دکتر یانگ با خنده دستش رو به سرشونه‌ی دوستش تکیه داد و با نگاه مصممی بهش خیره شد. حال مرد رو به خوبی درک می‌کرد. جان هرلحظه و همه جا نگران وضعیت روحی و جسمانی همسرش بود.
- جان بنگ داره پدر می‌شه! بهت تبریک می‌گم دوست من.
قلبش به سبکی پر شده بود و از خوشی روی پاهاش بند نمی‌شد. می‌خواست زنی که زندگی‌اش رو درخشان کرده، با تمام وجود در آغوش بگیره و ازش بابت این حس فوق‌العاده تشکر کنه.
- بیداره؟ می‌خوام ببینمش.
جونگ‌سوک سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد و راه رو برای مرد باز کرد. تو تمام سال‌های دوستی‌شون، جان رو انقدر خوشحال ندیده بود و از اعماق قلب براش احساس شادی می‌کرد.
- منتظرته. هروقت حالش بهتر شد باید جشن بگیریم.
جان دوستش رو برای مدت کوتاهی در آغوش گرفت و بعد از خداحافظی کردن ازش، وارد اتاق همسرش شد. در رو با شدت از چهارچوبش فاصله داد و به محض رویت کردن زن، اسمش رو با ذوق به زبون آورد.
- هانا!
هانا با شنیدن صدای ذوق‌زده‌ی مرد، بلند خندید و دست‌هاش رو دو طرف بدنش باز کرد. درست لحظه‌ای که فکر می‌کرد از تمام دنیا بریده، آغوشی رو برای پناه گرفتن پیدا کرده بود. جان، قلبش رو از اون باتلاق تاریک و نفرت انگیز بیرون کشیده بود و هرلحظه بیش‌تر از قبل با محبت پرش می‌کرد.
- بیا این‌جا!
جان لبه‌ی تخت نشست و بدن ظریف زن رو بین بازوهاش حبس کرد. به قدری احساس سرزندگی و شادی می‌کرد که توان پرواز کردن تا کره‌ی ماه رو داشت. کاش می‌تونست با توصیف احساساتش از همسرش تشکر کنه اما هیچ واحدی توانایی اندازه گرفتنشون رو نداشت. موهای کوتاه زن رو نوازش کرد و پیشونی‌هاشون رو به همدیگه چسبوند.
- بیا با عشق بزرگش کنیم و بهترین زندگی رو براش بسازیم.
***
_ سال 1988
چاقوش رو با نهایت قدرت توی پهلوی مرد فرو کرد و با لبخند موذیانه‌ای عقب کشید تا با لذت به صحنه‌ای که ساخته بود، چشم بدوزه. اگه خودش نمی‌تونست هانا رو داشته باشه، هیچ‌کس دیگه‌ای هم حق داشتنش رو نداشت.
- همین رو می‌خواستی هانا؟ بهت گفته بودم تقاص سنگینی رو برای ترک کردن من پس می‌دی.
کنار همسر زخم خورده‌اش، روی زانوهاش نشست و بدنش رو توی آغوشش کشید. تمام توجهش روی جان متمرکز شده بود و حرف‌های نحس هوجونگ رو نمی‌شنید. کف دستش رو به صورت مرد رسوند و گونه‌اش رو نوازش کرد. با ناباوری به شمع درحال خاموش شدن چشم‌های همسرش چشم دوخته بود و بی‌صدا اشک می‌ریخت. قلبش مثل سنگ داخل سینه‌اش ایستاده بود و اجازه‌ی تپیدن به خودش نمی‌داد.
هوجونگ بعد از دیدن تصویر مقابلش، روی یکی از زانوهاش کنار هانا فرود اومد. بعد از از دست دادن زن، هرلحظه از دنیاش با کابوس یکی شده بود پس بهش اجازه‌ای برای خوشبختی نمی‌داد.
- فکر کردی اجازه می‌دم بعد از به لجن کشیدن زندگیم، با شادی کنارش زندگی کنی؟ همه چیزت رو ازت می‌گیرم. نمی‌ذارم آب خوش از گلوت پایین بره.
پوزخند غضبناکی زد و روی پاهاش ایستاد. به هرحال انتقامش رو تا حدودی گرفته بود و بعدا می‌تونست به سراغ هانا بیاد. مرد نیمه جون رو با عشق سابقش تنها گذاشت و بعد از مرتب کردن کتش، داخل ماشین لوکسش جا خوش کرد. بالاخره رقیب تجاری‌اش رو به خاک و خون کشیده بود و از این بابت بدون ذره‌ای احساس شرم، به خودش افتخار می‌کرد.
جان به سختی خودش رو هوشیار نگه داشته بود. تحمل دیدن حتی یک ثانیه ناراحتی همسرش رو نداشت و حالا شاهد اشک ریختنش شده بود. با آخرین توانی که توی بدنش باقی مونده بود، دستش رو به صورت هانا رسوند تا اشک‌هاش رو پاک کنه.
- می‌دونی که از اشک ریختنت متنفرم هانا. نذار دست اون مرتیکه به پسرمون و ارثیه‌اش برسه. اون آشغال از وجود ساعت من آگاهه پس مطمئن شو خوب پنهانش می‌کنی.
آخرین جملاتش رو بریده بریده به گوش هانا رسوند و با لبخند ملیحی از زندگی‌اش دست کشید. حتی لحظه‌ای که مرگ روی بدنش سایه انداخته بود، نگرانی برای آینده‌ی همسر و پسرش دست از سرش برنمی‌داشت. نوزاد کوچولوش رو تنها چندبار در آغوش گرفته و با عطر معصومانه‌اش احساس خوشبختی کرده بود اما انگار راهش همین‌جا به پایان می‌رسید.
هانا صورت مرد رو به سینه‌اش تکیه داد و اسمش رو با صدای لرزونی به زبون آورد. ضجه‌‌ی بلندی زد و به اشک‌هاش شدت داد. به هیچ آینده‌ای فکر نمی‌کرد؛ خوشبختی‌اش مابین قطرات خون همسرش گم شده بود و شادی رو ازش دور می‌کرد. تنها یک امید برای زندگی باقی مونده بود؛ هانا هنوز باید از پسرکش محافظت می‌کرد.
***
_ سال 1992
برای چهار سال تمام، از آدم‌های هوجونگ پنهان شده بود، نباید اجازه می‌داد دستش به پسر کوچولوش برسه. پدر همسرش سرپرستی‌شون رو به عهده نگرفته بود اما پول نسبتا کافی‌ای رو ماهیانه به حسابش واریز می‌کرد تا مجبور به کار کردن نباشه. هر سال مجبور به تعویض خونه و محل زندگی‌اش می‌شد تا چان رو از دسترس شغال‌های در کمین دور نگه داره.
درحالی که پسرکش رو توی آغوشش نگه داشته بود، در راه برگشت به خونه‌اش بود. جواهر زندگی‌اش، تنها عامل خوشبختی و نفس کشیدنش به شمار می‌رفت. چان تمام دارایی دنیاش به حساب می‌اومد و برای در امان نگه داشتنش، به هرکاری تن می‌داد.
- مادر، خودم می‌تونم راه برم.
با شنیدن صدای نازکی کنارگوشش، از حرکت ایستاد و به چهره‌ی درخشان پسرش خیره شد. هربار با دیدن صورت چان، یاد همسرش براش زنده می‌شد و به لبخند زدن وادارش می‌کرد‌.
- ولی مامان دوست داره پسر کوچولوش رو بغل کنه.
چان گونه‌ی مادرش رو بوسید و با لبخند به چشم‌هاش خیره شد. دونستن این موضوع که مادرش از کمردرد رنج می‌بره، مانع جا خوش کردن توی بغلش می‌شد.
- ولی مامان نباید چیزهای سنگین رو بلند کنه. من دیگه بزرگ شدم.
هانا دلش برای قلب دوست داشتنی پسرکش ضعف رفت. با بغض پسربچه رو روی زمین گذاشت و گونه‌اش رو نوازش کرد. پسرک چهار ساله‌اش، قلب رئوف پدرش رو به ارث برده بود و با همون سن کم، از مادرش مراقبت می‌کرد.
- پس بذار برات یه چیز خوشمزه بخرم تا بزرگ‌تر بشی.
چان با لبخند شیرینی سرش رو بالا و پایین کرد. خیلی گرسنه بود و به هیچ عنوان به پیشنهاد مادرش پشت پا نمی‌زد. هردو دستش رو روی شکمش گذاشت و لب و لوچه‌اش رو آویزون کرد.
- چانی دلش کروسان می‌خواد.
هانا نگاهی به اطرافش انداخت و با دیدن ویترین شیرینی‌پزی کنارشون، دلیل هوس پسرکش رو فهمید. خیلی طول نکشید تا نون گرم با خامه‌ی شکلاتی درونش رو در اختیار چان بذاره.
با ذوق به چشم‌های مادرش خیره شد و گاز گنده‌ای به خوردنی مورد علاقه‌اش زد. دست هانا رو گرفت و با احتیاط کنارش قدم برداشت.
هانا با دلشوره‌ی عجیبی دست پسرش رو محکم گرفته بود. حس می‌کرد اگه یک قدم از چان فاصله بگیره، تا ابد از دستش می‌ده. با دیدن ماشین سیاه ‌رنگی که درست کنارشون لبه‌ی خیابون توقف کرد، چشمش به تفنگی افتاد که از لای پنجره به سمتشون نشونه گرفته شده بود. بی‌ هیچ حرفی کنار چان زانو زد و پسرش رو محکم بین بازوهاش گرفت.
به محض پخش شدن صدای مهیب داخل خیابون، درد وحشتناکی به کمرش چنگ زد. بدنش با شوک به جلو پرتاب شد و تیکه‌تیکه شدن گوشت تنش رو احساس کرد‌. همه‌چیز تموم شده بود؟ اگه چشم‌هاش رو می‌بست کی از پسرش و قولی که به همسرش داده بود، مراقبت می‌کرد؟
بدنش بعد از چند ثانیه کاملا بی‌حس روی زمین افتاد. صدایی جز گریه‌های چان نمی‌شنید و از این بابت درد بیش‌تری می‌کشید. فریادهای پسرش که اسمش رو به زبون می‌آوردن، بهش اجازه‌ای برای تسلیم شدن نمی‌دادن اما هانا ضعیف‌تر از این حرف‌ها بود. دست لرزونش رو به سختی داخل جیب پالتوش جا داد و ساعتی رو که با جون و دل ازش مراقبت کرده بود، بیرون کشید.
- چان... خوب به حرف‌هام گوش بده پسرم. این ساعت رو به هیچ‌کس نشون نده و نذار کسی ازت بگیردش. از این‌جا فرار کن... اجازه نده دستشون بهت برسه.
***
_ زمان: حال / سال 2023
هیچ‌وقت به دکور ساده‌ی عمارت مینهو توجه نکرده بود. اطراف خونه قدم می‌زد و هم‌زمان با فکر کردن به چان، نقاشی‌های گرون قیمت روی دیوارها رو از نظر می‌گذروند. اصلا متوجه علاقه‌ی مینهو به هنر نشده بود ولی از این بابت خودش رو سرزنش نمی‌کرد.
دنبال راهی می‌گشت تا چان و مینهو رو نجات بده. برای قدم اول، باید هیونا رو از دست هوجونگ بیرون می‌کشید تا با خیال راحت مشغول اجرای نقشه‌اش بشه. اون پیرمرد عوضی هر بلایی رو که می‌خواست، سرش آورده بود اما هیونجین اجازه نمی‌داد کسی به چان صدمه‌ای برسونه. شاید احساس گناه می‌کرد یا شاید به مرد دل بسته بود ولی قطعا از این مخمصه نجاتش می‌داد.
با این‌که به ‌خاطر حفظ جون هیونا دست به این خیانت کثیف زده بود، از گیر افتادن چان خبر نداشت. انقدر احمق بود که چشم بسته به لینو اعتماد کنه؟ باید از نقشه‌ی اون پیرمرد آشغال بو می‌برد و به جای موندن کنار چان، خواهرش رو نجات می‌داد.
به دیوار تکیه داد و موهای پشت سرش رو به چنگ گرفت. به ‌خاطر اشتباهش، زندگی یه آدم زخم خورده به نابودی کشیده شده بود و از این بابت، حالش از خودش به هم می‌خورد.
- لعنتی!
اشک گوشه‌ی چشمش رو از روی حرص با شدت پاک کرد و مشت نسبتا محکمی به پیشونی‌اش کوبید. باید دقیقا چه غلطی می‌کرد تا از این مخمصه بیرون بیاد؟ شاید فقط باید هوجونگ رو به نحوی می‌کشت تا یک جهان رو از شر وجود نحسش راحت کنه. اگه بلایی سر چان می‌اومد، قسم می‌خورد اون خوک کثیف رو بعد از زنده زنده به سیخ کشیدن، کباب کنه.
- بالاخره پیدات کردم.
شنیدن صدایی آشنا از کنارش، توجهش رو جلب کرد. سرش رو سمت صدا چرخوند و با دیدن چانگبین، با هول روی پاهاش ایستاد. تنها کسی که می‌تونست توی این وضعیت کمکش کنه الان دقیقا مقابلش ایستاده بود.
- منتظرت بودم.
چانگبین با قدم‌های آرومی به پسر نزدیک شد و نگاهی به سر و وضعش انداخت. از اون‌جایی که خیلی خوب هیونجین رو می‌شناخت، حدس زدن حال خرابش کار سختی نبود. اون‌ها از سال‌ها قبل پیمان دوستی بسته بودن و به خوبی از عادت‌های همدیگه خبر داشتن.
- یکم صبر کن دوست من، برات یه هدیه آوردم.
با ابروهای در هم کشیده به پشت سر چانگبین نگاهی انداخت و به محض دیدن خواهر کوچولوش، خنده‌ی آرومی کرد. آخرین ملاقاتی که داشتن اصلا خوب پیش نرفته بود و با این‌که به چانگبین اعتماد کامل داشت، نگرانی دست از سرش برنمی‌داشت.
هیونا به صورت مشتاق برادرش خیره شد و پاهاش رو سمتش کشید. می‌خواست درست مثل بچگی‌هاش بین بازوهای تنها عضو خانواده‌اش فرو بره اما انگار مانعی بینشون وجود داشت که جلوش رو می‌گرفت. لب‌هاش رو روی هم فشرد و همون‌طور که به هیونجین نزدیک می‌شد، نگاهش رو پایین انداخت.
لبخندی به خجالت خواهرش زد. یکی از عادت‌های کودکی هیونا، تنبیه کردن خودش بعد از اشتباهاتش بود. هروقت از خودش و کارهاش خجالت می‌کشید، خودش رو به نحوی مجازات می‌کرد. لحظه‌های زیادی وجود داشت که هیونا ناخواسته مقابلش می‌ایستاد یا با گستاخی ازش سرپیچی می‌کرد اما هیچ‌وقت حتی ازش عصبانی هم نشده بود.
- من... خوشحالم که حالت خوبه.
هم‌زمان با پهن‌تر کردن لبخندش، هیونا رو بین بازوهاش حبس کرد. همه‌ی سال‌های عمرش رو به امید محافظت از این دختر سپری کرده بود و اگه آسیبی به گل کوچولوش می‌رسید، کل دنیا رو به آتیش می‌کشید.
- دلم برات تنگ شده بود خانم کوچولو.
هیونا بالاخره خجالتش رو کنار گذاشت و بازوهاش رو دور کمر برادرش حلقه کرد. با وجود بغض سنگین درون گلوش و چشم‌های نمدارش، اجازه‌ی گریه کردن به خودش نداد. دیگه اجازه‌ی تنها موندن رو به هیچ‌کدومشون نمی‌داد؛ حالا نوبت خودش رسیده بود تا از خانواده‌اش مراقبت کنه.
- لطفا بهم بگو که دیگه لازم نیست این‌جا بمونیم.
شنیدن جمله‌ی هیونا، برای پر کشیدن لبخند از روی صورت هیونجین کافی بود. هنوز هم مجبور بود برای پدر مینهو کار کنه اما حداقل دیگه اسیرشون نبود. با گرفتن شونه‌های هیونا، دختر رو از خودش فاصله داد و با چهره‌ای جدی به صورتش خیره شد. حرف‌های زیادی برای گفتن داشت اما اول باید مواردی رو با چانگبین بررسی می‌کرد.
- می‌شه همین‌جا یکم منتظر بمونی؟ باید با کارتر حرف بزنم. بعدش میام پیشت و همه چیز رو برات تعریف می‌کنم.
با این‌که صبرش مثل آتشفشان درحال فوران لبریز شده بود، با دیدن چهره‌ی مصمم هیونجین حاضر به بالا آوردن پرچم سفید رنگش شد.
- قبوله اما خیلی طولش نده.
دستش رو روی سر دختر گذاشت و با لبخند ملیحی موهاش رو به هم ریخت. از بی‌طاقتی خواهرش به خوبی آگاه بود. اگه یه لیست از صبورترین انسان‌های روی زمین تهیه می‌کردن، هیونا قطعا نفر آخر می‌شد.
- خیلی منتظرت نمی‌ذارم.
با گذشتن از کنار دختر، با اشاره‌ی نگاهش چانگبین رو دنبال خودش کشوند. مدت‌ زمان زیادی از آخرین گفت و گوشون می‌گذشت پس باید نقشه‌هاشون رو برای بار دیگه مرور می‌کردن.
همین‌طور که در کمال سکوت پشت سر پسر راه افتاده بود، به مکالمات چند ماه قبلشون فکر می‌کرد. از افکار پیچیده‌ای که داخل سر هیونجین می‌چرخید، هیچ خبری نداشت؛ خوندن ذهنش عملا غیرممکن بود. پسر برای رسیدن به اهدافش از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کرد و تاوان همه‌شون رو به تنهایی پس می‌داد. اگه قرار بود این‌بار هم همین اتفاق بیفته، شدیدا نگران دوست عزیزش می‌شد.
پنج سال پیش توی یک عملیات مشترک با هیونجین آشنا شد و شدیدا تحت تاثیر مهارت و شجاعتش قرار گرفت. اون پسر به نوبه‌ی خودش یکی از اسطوره‌های ارگانی به شمار می‌رفت که بهش خدمت می‌کرد. لقبش زبانزد خیلی‌ها بود و همه از توانایی‌های بی‎نظیرش خبر داشت. از هون موقع‌ها بود که به هم نزدیک و صمیمی شدن. درواقع چانگبین تا همین حالا هم تنها دوست هیونجین به شمار می‌رفت.
وقتی به عنوان مامور مخفی وارد باند قاچاق هوجونگ شد، هرگز فکر ملاقات دوباره با فاکس رو نکرده بود. چانگبین مجبور بود برای جلب اعتماد کفتار دندون گرد آب‌های بوسان، هر حماقتی رو به جون بخره و یکی از اون‌ها، خفه کردن خواهر بهترین دوستش بود. جونش رو برای جاسوسی از هوجونگ وسط گذاشته بود و از زیر تله‌هایی که هوجونگ براش می‌ذاشت، با مهارت ویژه‌ای جون سالم به در می‌برد. اشتباهات زیادی رو برای حفاظت از نقابش انجام داده بود ولی بعد از تموم شدن ماموریتش، قطعا تقاص تک‌تکشون رو پس می‌داد.
- تو اون پسره رو کشتی؟
به ‌خاطر صدای هیونجین، پرده‌ی افکارش رو کنار زد و پا به واقعیت گذاشت. حتی متوجه نشده بود کی به حیاط پشتی رسیده بودن.
- مجبور بودم. اون مردک پیر عوضی تازگی‌ها خیلی بهم شک کرده و زیاد من رو توی همچین موقعیت‌هایی می‌ذاره. دیگه دارم از خودم و تلاش‌هام ناامید می‌شم.
دست به سینه مقابل مرد چهارشونه ایستاد و به فکر گناهی افتاد که در حق چان مرتکب شده بود.
- تمرینات هیونا چطور پیش می‌ره؟
چانگبین پشت گردنش رو خاروند و چشم‌هاش رو ریز کرد. اون دختر ریزه میزه خیلی بیش‌تر از انتظاراتش پیش رفته بود.
- امروز تقریبا داشتم به دستش کشته می‌شدم. همون‌طور که گفته بودی، خیلی با استعداده و زود پیشرفت می‌کنه. اصلا همچین انتظاری ازش نداشتم. لجبازی‌اش از مهارت‌هاش هم قدرتمندتره؛ شاید باید ویکسِن  صداش کنیم؟
خندید و از ته قلبش به هیونا افتخار کرد. انگار خواهر کوچولوش برای مبارزه‌ای که پیش روشون قرار داشت، حسابی آماده شده بود. اگه خیالش از بابت هیونا راحت می‌شد، به زانو درآوردن هوجونگ براش هیچ کاری نداشت. از همون اول به‌ خاطر محافظت از خانواده‌اش، در برابر لی هوجونگ تسلیم شده بود.
- اگه واقعا این‌طور باشه که می‌گی، خیلی از نگرانی‌هام رفع می‌شه. فعلا اولین کاری که باید انجام بدیم، نجات دادن کریسه.
انتظار شنیدن این حرف‌ رو داشت اما واقعا از پسش برمی‌اومدن؟ هوجونگ اجازه نداده بود هیچ‌کدوم از افرادش از محل نگهداری چان باخبر بشن و این موضوع دسترسی بهش رو سخت‌تر می‌کرد.
- چه نقشه‌ای توی سرته؟
چهره‌ی متفکری به خودش گرفت. اولین قدم، کنار زدن لینو بود. باید با مینهو به دیدن جونگین می‌رفت و ازش کمک می‌خواست. مطمئن نبود پسر چشم کشیده حرف‌هاش رو باور کنه ولی باید تلاشش رو می‌کرد. درسته که جونگین لجباز و شکاک بود اما قطعا به سلامتی هیونگش اهمیت می‌داد.
- باید اول از شر لینو خلاص بشیم. مینهو هیونگ گفت که می‌خواد از چنگال پدرش خلاص بشه. می‌تونیم ازش برای پیدا کردن مکان چان هم استفاده کنیم.
***
با احساس سرمای ناگهانی روی پوستش، چشم‌هاش رو با شدت باز کرد. صدای تپش‌های قلبش مثل تیک تاک روی مخ ساعت، توی گوش‌هاش می‌پیچید و سرگیجه، مشغول به بازی گرفتن اعصابش بود. کنترل نفس‌هاش از دستش خارج شده بود و هوشیاری نصفه و نیمه‌اش، به حال خرابش دامن می‌زد. تشنه بود و احساس تهوع شدیدی معده‌اش رو آزار می‌داد. با قرار گرفتن دستی روی گونه‌اش، مجبور به نگاه کردن به چهره‌ی مقابلش شد. ذهنش بین دنیای واقعی و خلا گیر افتاده بود و شخص روبه‌روش رو به خاطر نمی‌آورد.
- کریس! لطفا بیدار شو، باید از این‌جا بریم بیرون.
لعنتی! این صدا واقعا مال هیونجین بود یا قلب دلتنگش داشت براش توهم ایجاد می‌کرد؟ به محض به دست آوردن هوشیاری‌اش و دیدن نگاه نگران هیونجین، دستش رو به گردن پسر رسوند و فشار خفیفی بهش وارد کرد. ضعف بدنش، مانع استواری رو مقابل قدرت انگشت‌هاش بنا کرده بود و اجازه‌ی آسیب رسوندن به هیونجین رو نمی‌داد. کمرش به دیوار تکیه داده شده بود و سرمای برف درحال بارش رو روی صورت برهنه‌اش احساس می‌کرد.
- با پای خودت برگشتی؟
- خواهش می‌کنم بلند شو. باید تا دیر نشده از این‌جا بری. دیگه بیش‌تر از این نمی‌تونم همراهت بیام؛ باید جلوشون رو بگیرم.
نگاهش سمت کبودی روی گونه و خونی که از آستین لباس هیونجین می‌چکید، کشیده شد. با این‌که خودش توی وضعیت وخیم‌تری گیر افتاده بود، قلبش نگرانی برای حال پسر رو به رخش می‌کشید.
گرمای صورت پسر رو روی پیشونی‌اش احساس کرد. همچنان به گلوش چنگ انداخته بود و قصد رها کردنش رو نداشت. حس می‌کرد اگه دستش رو پس بکشه، تمام دارایی‌اش رو از دست می‌ده.
- کریس، قول بده زنده بمونی و پیدام کنی! خیلی دوست دارم لعنتی.
- حتی اگه آسمون به زمین برسه پیدات می‌کنم و تبدیل به فرشته‌ی عذابت می‌شم.

~♤~♤~
سلام قشنگای من^^
ووت و کامنت یادتون نره♡

Fox(skzver)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang