استرس احمقانهای چهار ستون بدن فلیکس رو به لرزه انداخته بود؛ تا جایی که احساس میکرد موریانهها به داخل بدنش نفوذ کردن و تک تک سلولهای عصبیش رو بین آروارههاشون فشار میدن.
درحالی که هیونا رو بین بازوهاش نگه داشته بود، از عمارت خارج شد. قبل از هر قدمی که قرار بود سمت ماشینش برداشته بشه، سایه سیاهی مقابل مسیرش سبز شد.
- جایی میرفتی لیکسی؟
فلیکس آب دهنش رو به سختی قورت داد. مرد چهارشونهای که مقابلش قرار داشت، مثل ارواح پلید روبروش ظاهر شده بود و با نگاه بیاحساسش نگرانی رو مثل طناب دار دور گلوش میپیچید.
- از سر راهم برو کنار... وقت ندارم کارتر.
کارتر ریز نگاهی به دختری که با چشمهای وحشت زده بهش خیره شده بود انداخت. بهش حق میداد چون خودش مسبب به وجود اومدن این احساس درون دختر شده بود. ملاقاتهایی که با هم داشتن اصلا خوب پیش نرفته بود و توی یکی از اونها، هیونا داشت بین حلقهی تنگ بازوش جون میداد.
- لی مینهو تا پنج دقیقه دیگه اینجاست و اگه بخوای بری توی مسیر میبینتت. قطعا نگاهبانها هم بهش گزارش دادن که ماشینت از ورودی عمارتش رد شده.
فلیکس با دقت هیونا رو روی زمین گذاشت و دستش رو با کلافگی لای موهاش فرو کرد. نگرانی رو میشد از تک تک اجزای زیبای چهرهاش تشخیص داد. دلهرهای که بهخاطر وجود دختر، در اون لوکیشن خطرناک ایجاد شده بود.
- حالا چه غلطی کنم؟
کارتر بازوی هیونا رو گرفت و دختر رو علیرغم خواستهاش سمت خودش کشید. به وضوح لرزش خفیف تن ظریفش رو احساس و بهخاطر ترس دختر، خودش رو سرزنش میکرد.
- من این بچه رو با خودم میبرم و میرسونمش پیش مادرت. تو بهتره اینجا بمونی و یک بهونهی خوب برای برادر عوضیت ردیف کنی.
فلیکس با اخم غلیظی بهخاطر منجلابی که خودش رو درونش پرت کرده بود، به فکر فرو رفت. چاره دیگهای نداشت پس باید به معشوقش اعتماد میکرد و دختری که با ترس بیقراری میکرد رو به دستش میسپرد. میدونست هیونا دل خوشی از کارتر نداره اما درحال حاضر تنها راهی که پیش رو داشت، همین بود.
- باشه اما خیلی مراقبش باش و اذیتش نکن.
کارتر به تکون دادن سرش اکتفا کرد و هیونا رو سمت ماشین خودش کشید. دختر نگاه آخری به فلیکس انداخت و با کراهت سوار ماشین مرد چهارشونه شد. میدونست فلیکس درحال حاضر چاره دیگهای نداره پس با سکوتش میبایست لطف امشبش رو جبران میکرد. هرچند مهار کردن تپشهای نامنظم و سنگین قلبش، دشوارتر از این بود که از پسش بر بیاد.
فلیکس سریع سمت عمارت برگشت و در تلاش بود دروغ خوبی برای مینهو سرهم کنه تا توسط هیونگش مورد بازجویی قرار نگیره؛ اما خدا میدونست متقاعد کردن اون موجود دمدمیمزاج چقدر میتونه سخت و یا حتی غیر ممکن باشه. شاید ظاهرا رابطه خوبی با برادرش نداشت اما فلیکس نمیتونست از دوست داشتن مینهو دست برداره؛ اون مرد، پشتوانهی تمام روزهای کودکیش بود. اگه فقط یک نفر خبر داشت واقعا توی دل مینهو چی میگذره اون فقط دونسنگ دل نازکش بود.
***
هیونا حتی جرئت قورت دادن آب دهانش رو هم نداشت. آخرین باری که مرد کناریش رو دیده بود، کارتر میخواست با بستن راه تنفسیش جونش رو به پایان برسونه.
چشمهاش رو بست تا خودش رو داخل موقعیت بهتری تصور کنه اما با یادآوری سیلیای که هنگام عصبانیت راهی صورت برادرش کرده بود، بغض سنگینی به جون گلوش افتاد. گوشهی لب پایینش رو گزید تا جلوی سیلابی که پشت پلکهاش درحال جمع شدن بود رو بگیره؛ اما آخرسر این صدای گریههاش بود که پردههای گوش کارتر رو میلرزوند.
- من چهطور تونستم اونطوری باهاش حرف بزنم؟ نمیخواستم بهخاطر من آسیب ببینه اما در آخر خودم با حرفهام بهش صدمه زدم.
نمیدونست مخاطب حرفهاش کیه اما فقط نیاز داشت احساساتش رو با کسی درمیون بذاره؛ حتی اگه اون شخص کسی بود که در گذشته قصد کشتنش رو داشته.
- من فقط حسرت یک زندگی آروم و بی دردسر رو با خودم به گور میبرم.
نگاهش به محیط اون طرف شیشهی ماشین جلب شد و سعی کرد با قطرات بارونی که تازه شروع به در آغوش گرفتن زمین سرد خیابون رو گرفته بودن، کمی شعله آتیشی که درونش بود رو کمرنگتر کنه.
- مشکل فقط منم مگه نه؟ با مرگ من همه چیز درست میشه و اوپا میتونه به راحتی انتقام من و عمو سونگده رو بگیره. وجود من فقط یک نقطه ضعف احمقانهست.
کارتر که تا اون لحظه گوشهاش کاملا در اختیار دختر قرار داشتن، ماشین رو کنار جاده متوقف کرد. بعد از مدتها فکر کردن، حالا قصد داشت مسیری که سالها صرف ساختنش کرده بود رو افتتاح کنه. زمانش فرا رسیده بود تا از دلیلی که واقعا اون رو کنار رئیس لی بزرگ نگه داشته بود، پرده برداری بشه.
- مرگ تو راه نجاتی برای برادرت نمیسازه بلکه پلهای مقابلش رو آوارتر از همیشه میکنه. تو هنوز متوجه نیستی تنها دلیل زندگی اون پسری؟
هیونا مسیر دید مردمکهای لرزونش رو به سمت کارتر تغییر داد. خودش هم کم و بیش میدونست اون جملات حقیقتی بیش نیستن اما دلش نمیخواست باور کنه.
- منظورت چیه؟
کارتر سمت دختر برگشت و نقاب خشنش رو برای لحظهای کنار گذاشت. نیاز داشت ارتباط دوستانهتری با دختر برقرار کنه تا با حرفهاش راهی به قلبش پیدا و احساس خفتهای رو درون هیونا بیدار کنه.
- تو تکیهگاه و مکان امن هیونجینی. اگه میخوای بهش کمک کنی من راهش رو نشونت میدم؛ ولی اول از همه باید بیخیال احساس ترحمی بشی که داخل قلب پاکته. آمادهای که بخش تاریک وجودت رو برای کمک به برادرت بیدار کنی؟
هیونا اشکهاش رو از روی صورت سفیدش کنار زد. دقیق متوجه حرفهای مرد نشده بود اما اگه قرار بود راهی پیدا کنه تا به نجات برادرش ختم بشه، چشم بسته در اون مسیر قدم برمیداشت.
- بهم بگو چیکار کنم. حتی حاضرم آدم بکشم.
کارتر دستهاش رو دوطرف فرمون گذاشت و پوزخند مرموزی گوشهی لبش نشوند. انگار تونسته بود منظورش رو برسونه.
- این دقیقا همون چیزیه که باید یاد بگیری و من بهت قول میدم در این راه با تمام وجود ازت محافظت کنم.
***
مینهو جوری تا خونه رانندگی کرده بود که انگار با موتور جت تحت تعقیبه؛ اما حقیقت این بود که فقط میخواست کمی استراحت کنه. در اولین مرحله دنبال چیزی بود تا بتونه به ذهن متلاطمش کمی آرامش ببخشه پس به محض ورود به خونه، گامهاش ناخواسته سمت آشپزخونه کشیده شد. دوتا قوطی آبجو از داخل یخچال برداشت و خواست سمت اتاق نشیمن بره که توجهاش جلب پسری شد که روی یکی از کاناپههای سالن اصلی خوابش برده بود.
- تو اینجا چیکار میکنی لی فلیکس؟
نفس عمیقی از سر کلافگیش کشید و سمت برادر کوچولوش حرکت کرد. مهم نبود چقدر تلاش کنه از پسر موطلایی متنفر باشه، قلبش نمیتونست منکر این موضوع باشه که با تمام وجودش فلیکس رو دوست داره.
پتوی زرشکی رنگی که روی دسته مبل قرار داشت رو روی بدن بیمحافظ فلیکس انداخت و بدون لحظهای تأمل قدمهاش رو سمت زیر زمین کشید. پلهها رو دوتا یکی پایین رفت و بیمقدمه در اتاق هیونجین رو باز کرد.
- بیداری؟
هیونجین کنار پنجره ایستاده بود و غرق در تفکراتش سیر میکرد. گونهاش میسوخت اما نه بهخاطر ضربه؛ بلکه بهخاطر احساسی که پشت اون سیلی خوابیده بود. رشتهی افکارش با شنیدن صدای آشفته مینهو پاره شد.
- از جونم چی میخوای لی مینهو.
مینهو فاصلهی بدنهاشون رو کوتاه کرد و یکی از قوطیها رو سمت هیونجین گرفت. لبخند بیپردهای زد و نگاهش رو از پسر گرفت. کاش میتونست به زبون بیاره چقدر الان به شخصی که کنارش ایستاده نیاز داره تا آرامش از دست رفتهاش رو پیدا کنه.
- اینبار فقط حضورت رو میخوام هوانگ.
هیونجین استوانهی آلومینیومی رو از مینهو گرفت و با انگشت اشارهاش، به راحتی درش رو باز کرد. فقط خدا میدونست چقدر برای آروم کردن ذهنش به اون الکل نیاز داشت.
- چی کلافت کرده؟
مینهو در جواب سوال هیونجین خندید و سرش رو پایین انداخت. چهطور باید توضیح میداد وقتهایی که کنار پدرشه جوری بهم میریزه که انگار زمین به آسمون رسیده؟ شاید هم آشفتگیش دلیل دیگهای داشت! به هرحال، مینهو توان پیدا کردن جواب سوال هیونجین رو در خودش نمیدید.
- نمیدونم. درکش برام سخته و همین آزارم میده. تحمل کردن خودم هی داره سختتر میشه. کنترل کردن کارهام به طور کامل دست خودم نیست و این من رو میترسونه.
هیونجین از اینکه بالاخره این بحث بینشون باز شده بود خوشحال به نظر میرسید. حالا میتونست سوالی که مدتها ذهنش رو درگیر کرده بود رو بپرسه. فقط امیدوار بود بهخاطرش دردسر جدیدی برای خودش نسازه.
- اسمش چیه؟
مینهو با تعجب نگاهش رو سمت پسر موبلند کشید. یعنی پسر تمام مدت از مشکلش خبر داشت و لام تا کام سکوت کرده بود؟
- اسمش؟
هیونجین به قفسه سینهی مینهو اشاره کرد. خیلی دلش میخواست بدونه حدسش درسته یا نه.
- اون یکی شخصیتت رو میگم.
مینهو بلند خندید و سمت هیونجین چرخید. تکیهی پهلوش رو به دیوار داد و پشت پلکهاش رو نازک کرد. میدونست پسر یه روزی از شخصیت دیگهاش خبردار میشه اما انتظار نداشت به این زودی این اتفاق بیفته.
- چندوقته ازش خبر داری؟
هیونجین شونهای بالا انداخت. فهمیدن اختلال مینهو سخت نبود؛ فقط باید رفتار و اخلاقش رو توی بازههای زمانی مختلف میسنجید.
- رفتارت توی تایمهای مختلف با هم متضاده. گاهی خنثی و گاهی خشن. فهمیدن اینکه دو نفر دارن توی وجودت زندگی میکنن راحت نبود اما مطمئنم بعضی وقتها مینهو نیستی. مخصوصا وقتی عوضی میشی.
مینهو سرش رو بالا پایین کرد و اولین جرعه از اون نوشیدنی تلخ رو وارد لوله گوارشش کرد. باید به حرفهای هیونجین میخندید یا گردنش رو لای انگشتهاش خورد میکرد؟
- اسم اون عوضی خشن، لینوئه و بیشتر از من به بدنت علاقه داره. صادقانه بگم، هرچی سادیسم توی وجودمه متعلق به اونه.
هیونجین هم توی نوشیدن به مینهو ملحق شد و مقدار زیادی الکل راهی گلوی خشک شدهاش کرد. الکل بین سلولهای مغزش پیچید و مثل مواد مخدر سیستم عصبیش رو به آرامش دعوت کرد. احساسی که به مرد متقابلش داشت، متعلق به لینو بود یا مینهو؟ احساسی که اسمش رو نمیدونست و خودش رو باهاش گول میزد، به اسم لی مینهو ثبت شده بود.
قوطی نوشیدنیش رو زودتر تموم کرد و آبجوی مینهو رو از بین انگشتهاش قاپید. به یک قوطی راضی نبود پس سعی کرد برای دزدیدن نوشیدنی مرد، بهونهای سرهم کنه.
- فردا روز مهمیه پس بهتره فقط بری بخوابی.
مینهو پوزخند آشفتهای زد و با حرکت سریعی نوشیدنیش رو پس گرفت. آخرین قطرههای اون مایع تلخ رو قورت داد و قوطی خالی رو به هیونجین برگردوند. اون پسر نمیتونست بهخاطر چند قطره الکل بیشتر گولش بزنه.
هیونجین بعد از پرت کردن قوطیها داخل سطل زباله، دست به سینه مقابل مرد ایستاد و چشمهاش رو توی کاسه چرخوند. خوندن ذهن لی مینهو از محالات روزگار بود.
- میدونی چیه؟ هرکار میخوای بکن فقط الان لطفا گمشو چون لازم دارم بعد از اینهمه بیخوابی، چند ساعت مثل آدم سرم رو روی بالش بذارم.
مینهو دستش رو به چونهی باریک هیونجین رسوند و شستش رو روی لب برجستهاش کشید. دلش فقط تصاحب بدن موجود چموش مقابلش رو میخواست پس هرطور شده بهدستش میآورد.
- کل فردا رو وقت داری بخوابی هوانگ؛ اما امشب مال منی. نه لینو!
***
مینهو با سردرد اندکی از خوابش دل کند و بعد از گرفتن دوش کامل و آرامبخشی، بهترین کت و شلوارش رو برای پوشیدن انتخاب کرد. کراوات سرمهای شیکی رو برای جلوه دادن به ابهتش انتخاب کرد و مقابل آیینه ایستاد.
- تو اعتماد به نفسش رو داری لی مینهو. از پسش برمیای مرد! پس انقدر استرس نداشته باش. خیلی برای این پروژه زحمت کشیدی!
صحبت کردن با انعکاس تصویرش داخل آیینه، تنها چیزی بود که بهش انرژی و قدرتی برای مبارزه میداد. مینهو تنهاییش رو سپر امن خودش کرده بود و انعکاسش، تنها تکیهگاهش به حساب میاومد. همون انعکاسی که دوران بچگی باهاش وقت میگذروند، حالا جزئی از هویتش شده بود و ازش در مواقع لزوم محافظت میکرد.
وقتی خواست از خونه خارج بشه، امیدوار بود فلیکس رو ببینه تا دلیل پسر برای اومدنش رو بفهمه اما برادر کوچیکترش دیگه اونجا نبود. دلش میخواست حداقل کلمه "صبح بخیر هیونگ" رو از اون سانشاین کوچولو بشنوه.
استوانهی شیشهای بزرگی رو پر از آب پرتقال کرد و مایع خنک رو از مجاری خشک شدهی گلوش عبور داد. برای بار آخر کتش رو مرتب کرد و از عمارتش خارج شد.
تا شرکت دوباره پروژهها رو کامل از نظرش گذروند و کنفرانسی که منشیش براش آماده کرده بود رو بهخاطرش سپرد. استرس همهی وجودش رو فرا گرفته بود و کنترلی روی تپشهای نامنظم قلبش نداشت. آدمی نبود که با تسلیم شدن سر خم کنه پس در آخر با عرق سردی که کل وجودش رو احاطه کرده بود، پشت در اتاق کنفرانس ایستاد.
اضطراب طوری به جونش هجوم برده بود که انگار میلیاردها زالو دارن با بیرحمی خونش رو از کالبدش بیرون میکشن. نفس عمیقی داخل ریههاش فرستاد و دستمالی که داخل جیبش مخفی شده بود رو روی پیشونیش کشید.
به دستگیرهی در چنگ زد و در کمال وقار مقابل جمعیت حاضر در سالن ایستاد. تعظیم نود درجهای به نشانهی احترام تحویل افراد مقابلش داد و میکروفن رو بین انگشتهای سردی گرفت که به سختی داشت لرزششون رو کنترل میکرد.
- سلام به همگی. من لی مینهو، نایب رئیس شرکت پارادایس مدیسن هستم که بیشتر از ده سال از تأسیسش میگذره.
سمت مانیتور غول پیکری که پشت سرش قرار داشت و سند تصویریای برای حرفهاش بود برگشت و توضیحاتش رو شروع کرد.
- در طی سه سال گذشته کره با کمبود داروهای حیاتی و ارزشمندی همراه بوده که بیمارانی با شرایط خاص رو تهدید به مرگ میکرده! پس شرکت ما تصمیم به تولید، عرضه و یا حتی واردات این داروها کرده تا سلامت هم وطنانمون رو تضمین کنه.
چند قدمی به سرمایه گذارها، هیئت مدیره و البته پدر شیطان صفتی که با نگاه مفتخر و مضحکی نگاهش میکرد، نزدیک شد. با دستش اشارهای به محتوای مانیتور پشتش کرد که شامل لیست داروهای موفقشون بود.
- زیفرون و مادوپار که به ترتیب برای درمان اماس و پارکینسون مورد استفاده واقع میشن. همچنین وارفارین سدیم که برای بیماری آمبولی یا همون لختهی خونی تجویز میشه. همهی اینها داروهایی بودن که خوشبختانه موفق شدیم به تولید انبوه برسونیمشون و به بیمارهای مبتلا دست یاری برسونیم.
مینهو به توضیحات با هرکلامش میافزود و لبخند چندشآور لی هوجونگ هرلحظه بهخاطر دیدن نگاه مشتاق سرمایهگذارها گشادتر میشد.
و در پایان، مینهو با توضیح برنامههایی که شرکتشون قرار بود در آینده مسیرش رو طی کنه، به کنفرانس خاتمه داد و به آرامشی که از صبح دنبالش بود رسید. البته هنوز توضیحات داروهای اصلیای که هوجونگ دنبالشون بود توی لیست عذابهاش باقی مونده بودن.
مینهو با تشویق آدمهای شکم پرستی که منافع مردم حتی ذرهای براشون اهمیت نداشت، پردهی افکارش رو کنار زد و تعظیم دیگهای به قصد خروج کرد. با سریعترین حالت ممکن از سالن بزرگی که براش از قفس گنجشک تنگتر به نظر میرسید بیرون رفت و مستقیم سمت دفتر کارش گام برداشت.
با قدمهای آشفته و پشتسرهمی که برمیداشت فقط میخواست زودتر به صندلی راحتیش پناه ببره تا قبل از ملاقات با پدرش یکم به ذهن درموندهاش سر و سامون ببخشه؛ اما وقتی همزمان با باز کردن در دفترش لی هوجونگ رو درست پشت میز کارش دید، ذرهای آرامشش رو هم به باد فنا سپرد.
- سخنرانی ترکوند مینهو. بهت افتخار میکنم پسرم.
داشت درست میشنید؟ به ندرت پیش میاومد مینهو همچین جملاتی از پدرش بشنوه. مینهو دو سال تموم، کل زمانش رو وقف پروژههایی کرده بود که تازه داشتن عملی میشدن و خب لیاقت تشویق شدن رو داشت. البته پسر میدونست چون فقط پدرش خوشحاله داره پذیرای همچین مکالمهای میشه وگرنه اون پیرمرد اصلا همچین آدمی نبود.
- اگه برای ریاست جمهوری انتخاب بشم دیگه نه تنها بوسان، بلکه کل کره مقابلم به زانو درمیان و اون موقع میتونم شرکت یانگ و اون پسرهی موذی رو از ریشه بکنم. تو هم مدیریت بندرهای بوسان رو بعد از من به دست میگیری و میدونم که هوش تجاریت به خودم رفته.
مینهو در رو پشت سرش بست و مقابل مرد قرار گرفت. در اون زمان بیحوصلهترین آدم دنیا نسبت به شنیدن مکالمات پدرش بود اما مگه اهمیتی هم داشت؟
- مگه الان با سهامدارها جلسه نداشتین پدر؟
هوجونگ به پرونده مقابلش اشاره کرد. انگار پسرش زیاد هم مشتاق گرفتن جایگاهش رو نداشت پس بهتر بود بحث اصلی رو شروع کنه.
- نیم ساعت دیگه میرم پیششون. این لیست داروهای پشت پردهمونه؟
مینهو به گزارشهایی که توسط خود هیونجین نوشته شده بودن نگاهی انداخت. اینکه حالا نوبت توضیح اون کلمات به پدرش رسیده بود، یکی از شکنجهآورترین لحظات امروز رو براش میساخت.
- بله پدر.
هوجونگ قبل از بلند شدن از جاش، چنگی به پرونده زد. طمع داخل روح سیاهش مثل آتیش درحال شعلهور شدن بود و این حس غرور رو مدیون پسرش میدونست.
- امروز حتما خیلی خسته شدی پس خودم این پرونده رو میخونم. لازم به شفاف سازی نیست و میتونی بری خونه استراحت کنی.
مینهو کم مونده بود از خوشحالی زیر گریه بزنه که با حرف دوم هوجونگ به زندگی واقعی کسل کنندهاش برگشت.
- برو و نقشهات برای گیر آوردن دشمن درجه یکمون رو زودتر عملی کن. مهمونی امشب موقعیت مناسبیه که اون روباه اولین ماموریتش رو برامون شروع کنه. مطمئن شو من زودتر به چیزی که میخوام برسم.
مینهو دستهاش رو به سختی مشت کرد، تا جایی که رنگشون به کبودی شباهت پیدا کرده بود. میخواست با تمام وجودش مخالفت کنه اما جرئتش رو نداشت پس جواب بزدلانهای داد.
- نگران نباشید پدر.
***
دستهاش بالای سرش به زنجیر کشیده شده بودن و پاهاش حدود ده سانتیمتری از زمین فاصله داشتن. بازوهاش بهخاطر معلق بودن کاملا بیحس و کل تنش بهخاطر رد شلاقهای لینو کرخت شده بود.
- گفت بهم افتخار میکنه. الان باید خوشحال باشم چون توجهای که میخواستم رو بدست آوردم.
لینو این رو گفت و کراواتش رو با غصبانیت کمی شل کرد. سمت هیونجین قدمی برداشت و شلاق سوارکاریش رو روی دیک برهنهاش کشید تا لرز خفیفی به تن پسر بندازه.
- پس چرا هنوزم عصبانیم؟ چرا دارم آتیش میگیرم؟
هیونجین فقط به ظاهر آشفتهی مرد مقابلش خندید. میدونست داره با لینو حرف میزنه پس لازم نبود حرفهاش رو سانسور یا فیلتر کنه.
- تو یک احمقی. یک عروسک خیمه شب بازی که حتی حق نداره بیاجازهی پدرش نفس بکشه.
لینو به حدی با شنیدن کنایههای هیونجین عصبی شده بود که حاضر بود قسم بخوره خون داره داخل رگهاش به نقطهی جوش میرسه.
- خفه شو!
فریاد بلندی کشید و با نهایت قدرتی که توی بازوهاش حضور داشت، شلاق رو به پهلوی هیونجین کوبید اما پسر بعد از جمع و جور کردن خودش، تمسخرآمیزتر از قبل نگاهش کرد.
- شنیدن حقیقت تلخه اما روبرو شدن باهاش مردونگی میخواد. این دقیقا همون صفتیه که تو نداریش لینو.
لینو خندهی هیستریکی کرد. خشمی که درحال حاضر درونش موج میزد، دلیل دیگهای داشت که از چشمهای هیونجین محفوظ بود.
- خوشحالی که قراره از دست من خلاص بشی؟ اما خیالات باطلت رو فراموش کن چون تو تا ابد قراره اسباببازی من باقی بمونی. فکر نکن اجازه میدم مینهو جای من رو برات بگیره! تا ابد فرشتهی عذابت خودمم. بازی من و تو فعلا متوقف میشه دکتر هوانگ. درست تا زمانی که اون گرگ وحشی رو رام خودت کنی روباه کوچولو! همچنین بهتره فراموش نکنی خواهرت پیش من امانته.
هالهی غلیظی از خشم اطراف هیونجین درحال نقش بستن بود. لینو حق نداشت با جون هیونا تهدیدش کنه. اگه خواهرش آسیب میدید، مرد مقابلش رو زنده زنده آتیش میزد.
- به هیونا دست نزن! کاری که میخوای رو انجام میدم.
لینو مقابل پسر قدبلندی که توسط مچ دستهاش به سقف زنجیر شده بود، ایستاد و فک هیونجین رو بین انگشتهای مردونهاش گرفت. وقتهایی که هیونجین در برابرش مطیع و آروم رفتار میکرد، علاقهاش به پسر بیشتر و بیشتر میشد.
- بهتره زودتر کارت رو توی اغوا کردنش انجام بدی وگرنه اتفاقات خوبی برای هیچ کدوممون نمیفته.
***
بدن درد کل توانش رو گرفته بود اما هیونجین بهتر از هرکسی میتونست بدن زخمیش رو نادیده بگیره؛ پس فقط به گشتن میون جمعیت ادامه داد. با توجه به عکسی که لینو بهش نشون داده بود، باید دنبال مردی چهارشونه با موهای مشکی و ابروی شکسته میگشت. بعد از مدت نسبتا کوتاهی، فرد مورد نظرش رو پشت یکی از میزهای خلوت سالن مهمونی پیدا کر و با لبخند پیروزمندی، سمتش قدم برداشت.
کنار مرد ایستاد و با برداشتن بطری تکیلای گرون قیمتی که گوشهی میز بود، لیوان پهن مقابل شکارش رو پر کرد و توی دست مرد گذاشت.
- شما تنها هستین قربان؟ همراه نمیخواین؟
مردی که با ذهن درگیرش به جماعت درحال رقص نگاهش میکرد، بالاخره رضایت داد ظاهر شخصی که سمتش اومده بود رو برانداز کنه. پسر قدبلند با پوست روشن و موهای بلند مشکی که براش درست مثل یک فرشته از اعماق جهنم به نظر میرسید. شلوار تنگ و مشکیای که رونهای توپرش رو به نمایش گذاشته بود، همراه پیرهن قرمز رنگی که سه دکمهی اولش، سینهی تخت پسر رو به رخ میکشیدن؛ پایین تنه مرد رو تشنهی چشیدنشون میکردن.
هیونجین که متوجه شده بود تا اینجا خیلی خوب پیش رفته و توجه مرد رو جلب کرده، با بیشرمی تمام روی پاهای عضلانیش نشست و بازوهاش رو دور گردن طعمهی جذابی که پیدا کرده بود پیچید.
- امشب دوست دارید همراه من خوش بگذرونید؟
کریستوفرچان که با بیمیلی تمام به اصرار جونگین پا به این مهمونی کسل کننده گذاشته بود، حالا داشت به این فکر میکرد که اومدنش انتخاب بدی هم نبوده؛ پس دستش رو روی باسن هیونجین کشید و فشار خفیفی بهش وارد کرد.
- چرا که نه؟♧♧♧
ووت یادتون نره قشنگای من...♡
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Fox(skzver)
Hayran KurguCouples: Chanjin, Hyunho, Changlix, Minsung Genres: BDSM, Psychology, Crime Author: #Octave