᭝ 𝙋𝙖𝙧𝙩: 𝟲

206 46 6
                                    

چان فقط با تیشرت و شلوار نخی و مشکی رنگی که به تن داشت، توی تراس ایستاده بود و منظره مقابلش رو سیاحت می‌کرد. سوز هوای خنک زمستون رو پوستش می‌خزید و بدنش رو در آغوش می‌گرفت.
بدنش کاملا کرخت شده بود و فقط قصد داشت از گمان‌هایی که روی ذهنش نقش بسته بودن فرار کنه. عاشق لمس سرما با پوست برهنه‌اش بود چون بدنش راهی رو براش هموار می‌کرد تا بتونه به ذهن و روحش آرامش ببخشه.
گاهی درد می‌کشید و گاهی درد می‌داد تا فقط از فشاری که خاطرات بچگی‌اش روی دوشش انداخته بودن فرار کنه.
هر رنج و سوزش که برای بدنش فراهم می‌کرد، براش مثل مواد مخدر آرامش و اعتیاد به همراه داشت.
روحش به لطف دردی که جسم تحملش می‌کرد، می‌تونست طعم حظ و لذت رو بچشه تا از صداهایی که داخل مغزش فاصله بگیره.
هیونجین ظرف‌های شامی که معلوم بود توسط اون پسر جوون و با چشم‌های کشیده پخته شده بودن رو شست و به محض خروجش از آشپزخونه‌ای که توی طبقه دوم عمارت قرار داشت، تونست در نیمه باز تراس رو ببینه.
_ کی در اینجا رو باز گذاشته؟
به قصد بستن در شیشه‌ای به تراس نزدیک شد اما با دیدن چان توی اون وضعیت، پوزخندی گوشه لبش شکل گرفت.
مرد یکی از پاهاش رو خم کرده بود تا وزنش و به اونیکی پاش بده و از طرفی بازوش رو به لبه آهنی حفاظ بالکن تکیه داده بود. سیگار کاغذی بین لب‌های پهنش درحال سوختن بود و هرازگاهی به لطف انگشت‌های مردونه‌اش، از صورت چان فاصله می‌گرفت.
_ جذابیتت غیرقابل انکاره کریستوفرچان!
بین در فاصله انداخت و درست زمانی که باد سوزناک صورتش رو نوازش کرد، چشم‌هاش رو بست و بدنش رو به دست سرمای زمستون سپرد. شاید دیوونگی به‌نظر می‌رسید اما می‌دونست چان دقیقا داره توی این هوا چه کیفی می‌کنه.
_ تنهایی خوش می‌گذره؟
چان صدای هیونجین رو به وضوح شنید اما حتی یک میل هم زحمت جابه‌جایی به خودش نداد. زیاد دوست نداشت تنهایی‌اش رو با کسی شریک بشه اما اون پسر انگار می‌تونست این قانون کریستوفر رو به راحتی زیر پا بذاره و از زیرش شونه خالی کنه.
_ هوا سرده. برگرد داخل که اصلا حوصله مریض‌داری ندارم و باید بگم توش افتضاحم.
هیونجین فاصله بینشون رو پشت سر گذاشت و کنار مرد ایستاد. صورتش رو سمت چان چرخوند و بعد از ریز کردن چشم‌هاش، لب‌هاش رو کمی غنچه کرد.
_ مثلا چقدر افتضاح؟
چان جسم کاغذی که تمام نیکوتین و مونوکسیدکربنش رو با ریه‌هاش مزه‌مزه کرده بود رو پایین انداخت و شاهد به پرواز دراومدن فیلتر سیگارش شد. بلاخره نگاهش رو به هیونجین داد و با دیدن قیافه کیوت پسر بی‌صدا خندید.
_ اونقدر افتضاح که می‌تونم سوپی به خوردت بدم که ترجیح بدی به‌جاش زهرمار بخوری.
هیونجین از حرف مرد خنده‌اش گرفت و بهش نزدیک‌تر شد. دست‌هاش رو دور بازو چان پیچید و چونه‌اش رو به سرشونه مرد تکیه داد. بیش‌تر از چیزی که تصورش رو می‌کرد از بحث کردن با کریستوفر لذت می‌برد.
_ من با لذت همه اون سوپ رو می‌خورم.
چان سیگار جدیدی بین لب‌هاش گذاشت و فندکش رو مقابل فیلتر کاغذیش گرفت. واقعا اعصاب مریض شدن پسر کنارش رو نداشت و حتی نمی‌دونست بجز آب چی داخل سوپ می‌ریزن.
_ فقط برگرد داخل قبل از اینکه چیزیت بشه.
هیونجین کمی از مرد فاصله گرفت و به نرده‌های حفاظ نزدیک شد. با کمی خم شدن آرنج‌هاش رو به جسم فلزی تکیه داد و لبخند کم‌جونی زد. چرا چان انقدر ضعیف تصورش کرده بود که این هوا بتونه از پا درش بیاره؟
_ من چیزیم نمی‌شه مراقب خودت باش. انقدر ضعیف نیستم که اینطوری مریض بشم.
چان ابرویی بالا انداخت. با اینکه دو روز از باهم بودنشون گذشته بود، دلش می‌خواست همه‌چیز رو درباره پسر بدونه. جونگین حرف‌هایی که از هیونجین شنیده بود رو تمام و کمال برای هیونگش تعریف کرده بود؛ البته این نکته رو از قلم ننداخت که تازه‌وارد عمارتشون یکم مشکوکه.
_ از سرما خوشت میاد؟
کریس ناخواسته پرسید و توجه پسر رو جلب کرد. از دلیلش خبر نداشت ولی می‌خواست بیش‌تر با پسر راجع به گذشته‌اش حرف بزنه تا شاید بتونه اعتمادی که می‌خواد رو به‌دست بیاره و شک‌هاش رو به باد هوا بسپره.
هیونجین سرش رو سمت چان چرخوند و نگاهی به مرد انداخت که احساسات مختلفی درونش جا گرفته بود. دلیل سوال کریستوفر کنجکاویش بود؟ واقعا می‌خواست درباره گذشته‌اش بشنوه و به دردهایی که کشیده گوش بده؟
_ واقعا می‌خوای بدونی دلیل لذت بردنم از سرما چیه؟ خب بهت می‌گم... من از هرچیزی که بدنم رو آزار بده لذت می‌برم چون مجبور بودم. درد توی هرلحظه از زندگیم حضور داشته و من رو تحت فشارش خورد کرده پس فقط تصمیم گرفتم تحملش کنم. تحمل درد کم‌کم برام تبدیل به لذت شد و اون لذت با خودش اعتیاد به همراه داشت.
چان لبخند کجی زد. شنیدن حرف‌های دلش از زبون یک نفر دیگه براش جذاب بود. برای اولین‌بار توی زندگیش دلش خواست بحث خاطرات نه چندان خوشش رو وسط بکشه تا شاید کمی از بار قلبش سبک بشه.
_ وقتی بچه بودم داخل یتیم خونه زندگی می‌کردم. لج‌باز و یک‌دنده بودم و همیشه با پرسنل و پرستارها دعوا می‌کردم. راهکارهای متفاوتی برای تنبیه کردنم داشتن و یکی از اون‌ها رها کردن یک پسر بچه پنج_شیش ساله برهنه وسط سرما بود. جوری از ترس و سرما وسط تاریکی می‌لرزیدم که در آخر سینه پهلو کنم. گاهی جوری کتک می‌خوردم که خون کل صورتم رو پر کنه و دقیقا بعد از مدتی همه‌اش برام یک عادت شیرین شد. عادتی که هیچ‌وقت نتونستم ترکش کنم و انگار جزء بزرگی از وجودم شده بود.
تصورات هیونجین نسبت به مرد کاملا غلط بود و زمانی که داشت به حرف‌هاش گوش می‌داد بهش پی برد. فکر می‌کرد با یک گرگ منزوی طرفه که بعد از شکار تا یک مدت حسابی خودش رو سیر می‌کنه و بعد از بیرون کشیدن جونش، رهاش می‌کنه؛ اما انگار غلط بود.
چان شخصیت عجیب و مبهمی داشت و درک کردنش به‌نظر غیرممکن بود ولی هیونجین می‌خواست از این فرصتی که کنجکاویش برای به‌وجود آورده بود حسابی بهره‌مند بشه تا بنگ کریستوفرچان رو بهتر بشناسه.
_ شخصیت مرموز و جذابی داری.
هیونجین آروم گفت و فاصله‌شون و به حداقل رسوند. مقابل چان ایستاد و دست‌هاش رو دوطرف پهلوی مرد گذاشت. دلش نمی‌خواست به هیچ‌وجه شخصی که با چشم‌های خنثی مقابلش ایستاده بود رو فریب بده اما چاره دیگه‌ای نداشت.
_ دلم می‌خواد تمام وجودم رو تسلیم تو کنم و زیر ضربه‌های شلاقت بشکنم. می‌خوام ذره‌ذره تنم بین دست‌هات خورد بشه تا مال تو بشم.
چان با قدمی که به جلو برداشت، کمر هیونجین رو به میله‌های نرده تراس چسبوند. دومین سیگاری که درکنار پسر تمامش رو به مشام کشیده بود رو زیر پا انداخت و باسن هیونجین رو به چنگ گرفت.
_ مراقب حرف‌های که می‌زنی باش هیون.
هیونجین پیشونیش رو به سینه چان تکیه داد و نفس عمیقی کشید. قلبش بی‌مهابا داخل وجودش می‌تپید و از استرس سرگیجه خفیفی داشت.
_ لطفا بذار مال تو باشم. من جایی برای رفتن و کسی رو برای کنارش بودن ندارم. بذار اینجا بمونم تا مرهم زخم‌هات باشم.
چان به جمله‌های هیونجین بی‌رحمانه خندید و دستش رو سمت گردن نه چندان باریک پسر برد. گلوش رو کمی فشرد و سرش رو از خودش دور کرد. گفتن این حرف‌ها جرئت می‌خواست و چان اعصابی برای شنیدنشون نداشت.
_ مرهم زخم‌های من باشی؟ فکر کردی کی هستی که به خودت اجازه دادی با من مثل یک دوست حرف بزنی؟ تو می‌تونی اینجا بمونی اما جات کنارم نیست، زیرمه هیون! پس مراقب حرف‌هایی که می‌زنی باش وگرنه نشونت می‌دم چقدر می‌تونم ترسناک باشم.
فشار بیش‌تری به حنجره هیونجین وارد کرد و نگاه سرد و بی‌احساسش رو به چهره کبود پسر دوخت. درک شدن و همدم نمی‌خواست! یک دوست نمی‌خواست! فقط کیسه بوکسی از جنس آدمی‌زاد می‌خواست تا خشمش رو روش خالی کنه.
هیونجین صدای خرخری از خودش درآورد و چشم‌هاش رو بست. اگه می‌خواست توانایی مقابله کردن با مرد رو داشت اما نباید تسلیم می‌شد و جون خواهرش رو به خطر می‌انداخت.
_ م... من... متاسفم.
چان چشم‌هاش رو بست و نفس سنگینی کشید و گلوی هیونجین رو ول کرد. پسر به محض رها شدن، کمی خم شد تا با سرفه‌های پی‌در‌پی کمی هوا به ریه‌هاش برسونه.
_ بیا بریم داخل.
هیونجین به سینه‌اش چنگ انداخته بود و جوری نفس می‌کشید انگار داره نفس‌های آخرش رو تجربه می‌کنه.
چان چشم‌هاش رو توی کاسه چرخوند و کنار هیونجین روی زمین زانو زد. دستش رو روی کمر پسر کشید و چندتا ضربه آروم بهش زد تا آرومش کنه. خشم لحظه‌ای کنترل بدنش رو به‌دست گرفته بود و این موضوع چان رو خوش‌حال نمی‌کرد.
_ خیلی خب شلوغش نکن. کنترلم رو از دست دادم.
هیونجین به محض نظم گرفتن تنفسش سمت مرد برگشت و با چندتا سرفه کوتاه صداش رو صاف کرد.
_ تقصیر خودمه. نباید حرف نامربوط می‌زدم. واقعا متاسفم.
چان نگاهش رو از هیونجین دزدید و با گرفتن از زیر زانوها و کمرش، پسر رو توی بغلش گرفت. روی پاهاش ایستاد و سمت عمارت قدم برداشت. با ورودش به فضای خونه‌اش، در تراس رو با پاشنه پا بست و سمت راهرویی که به اتاق‌خواب‌ها منتهی می‌شد حرکت کرد.
_ تو که گفتی ضعیف نیستی پس چرا بدنت انقدر یخ کرده؟
هیونجین به لباس چان چنگ انداخت و چشم‌هاش رو بست. چطور گرمای بدن مرد انقدر لذت‌بخش بود که مثل قرص خواب عمل می‌کرد؟ حس می‌کرد توی این گرما توانایی ذوب شدن داره.
_ من ضعیف نیستم اما دلم می‌خواد کنارت بی‌دفاع‌ترین موجود روی زمین بشم.
***
لبخند کودکانه‌ای تقدیم مادرش کرد و تا جایی که ممکن بود کروسانت شکلاتیش رو داخل دهنش فرو برد. لمس گرمای دست‌ مادرش توانایی این رو داشت که توی اون سردترین روز زمستون هم کریستوفرچان چهار ساله رو غرق در گرما و امنیت کنه. وقتی مادرش به طوری ناگهانی بعد از پیچیده شدن صدایی مهیب مقابلش زانو زد و صورت چان رو داخل سینه‌اش فرو کرد، اون بچه حتی تصورش رو هم نمی‌کرد مادرش برای دور نگه داشتن اون گلوله‌های سرد و بی‌رحم از بدن نحیف پسرکش تبدیل به سپری از جنس گوشت و استخوان شده.
صدای جیغ و فریاد زن و بچه‌هایی که توی خیابون کنارشون بودن، اصلا به گوش‌های چان نمی‌رسید. نگاه مظلومانه‌اش رو به ماشین سرتاسر مشکی‌ای داد که داشت با آخرین سرعت ازشون فاصله می‌گرفت.
طولی نکشید تا آغوش مادرش از حالت تنگنا خارج بشه و پیکر بی‌جون زن، آسفالت آغشته به دونه‌های باشکوه برف رو لمس کنه. چان بهت زده تکونی به بدن سرد مادرش داد اما جوابی جز نفس سنگین خارج شده از بین لب‌های مادرش از زن نگرفت. چان سر مادرش رو در آغوش کودکانه‌اش جا داد و دستش رو روی کمر سرخ زن کشید. بغض گلوش رو طوری مسدود کرده بود که انگار ریسمانی از زنجیر دور گردنش پیچیده شده و داره خفه‌اش می‌کنه.
زن دست لرزونش رو به سختی به جیب پالتوش رسوند و جسم آشنایی رو از داخلش بیرون آورد. هم‌زمان با اینکه ساعت جیبی کلاسیک و نقره‌ای رنگ رو تقدیم پسرش می‌کرد، آخرین کلماتش رو فدای چان کرد و از جسمش تا ابد فاصله گرفت.
_ فرار... کن!

◇~◇~◇
ووت یادتون نره قشنگای من^^

Fox(skzver)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora