᭝ 𝙋𝙖𝙧𝙩: 𝟮𝟬

134 24 3
                                    

- هفت سال پیش بعد از مرگ پدرخونده‌ام، زندگیم از این ‌رو به اون رو شد. بعد از وارد شدنم به ارتش پام به نیروهای ویژه باز شد و توی یکی از عملیات‌هام با مامورهای پلیس اینترپل، با چانگبین آشنا و صمیمی شدم. بعد از مدتی همراه تیممون تصمیم گرفتیم برای گیر انداختن هوجونگ، طی یه عملیات باهم دست به یکی کنیم. اون به باندشون نفوذ کرد تا اطلاعات رو بدزده، من هم با استفاده از اون اطلاعات پته‌اش رو می‌ریختم روی آب. بعد از یه مدت که هوجونگ به مرز ورشکستگی نزدیک شده بود، هویت من از طریق یه جاسوس که داخل سازمانمون بود، برای هوجونگ فاش شد و اون سگ پیر برای گیر انداختنم تله گذاشت. یه مرگ صحنه‌ سازی شده و خیلی تمیز ساخت ولی برعکس پدرخونده‌ام، من زنده موندم.
نگاهش رو از هیونجین گرفت و به پشتی صندلیش تکیه داد. مغزش با گذشت هر ثانیه رو به انفجار حرکت و توانایی تمرکز کردن رو ازش دریغ می‌کرد. نگرانی برای چان در حال ریز کردن روحش بود و صبرش رو لبریز می‌کرد. با وجود تیر کشیدن قفسه‌ی سینه‌اش، با آرامش سرش رو به صندلیش تکیه داد و نفس عمیقی کشید تا خودش رو برای شنیدن ادامه‌ی حرف‌های هیونجین و تحلیل کردنشون، آماده کنه.
تمام حرف‌های هیونجین به طرز احمقانه‌ای با عقل جور درمیومدن و تکه‌های پازلی رو تکمیل می‌کردن که جونگین از مدت‌ها قبل توی ذهنش چیده بود.
با دیدن سکوت جونگین، با دم عمیقی سرش رو بالا گرفت و چشم‌هاش رو بست. از این‌جا به بعد ماجرایی که در حال تعریف کردنش بود، مثل تیغ از درون اعضای بدنش رو شرحه ‌شرحه می‌کرد.
- وقتی من رو گرفتن، در مرحله‌ی اول شروع کردن به شکنجه دادنم تا اطلاعات سازمان رو از زیر زبونم بیرون بکشن اما فایده‌ای نداشت. سراغ هیونا، خواهر کوچیک‌ترم رفتن و اون رو دست‌مایه‌ی سوءاستفاده از من برای رسیدن به اهدافشون قرار دادن. ازم برای اهدافشون استفاده کردن. من تبدیل به موش آزمایشگاهی شرکت داروسازیشون شدم و برای مدت دو سال هر دارویی که تونستن رو روی بدن من آزمایش کردن.
پوزخند تلخی زد و سرش رو پایین انداخت. یادآوری اون روزها مو به تنش سیخ می‌کرد و قلبش رو به تپش‌های وحشیانه‌ای وامی‌داشت.
جونگین با شنیدن جملات آخر پسر، مثل برق از جاش پرید تا دید درستی به هیونجین داشته باشه. اون پسر رنج زیادی رو به دوش کشیده بود و اگه پیش خودش می‌گفت دلش براش نسوخته، بزرگ‌ترین دروغ زندگیش رو گفته بود.
- بابتش متاسفم. اما چطور یکی از آدم‌های هوجونگ شدی؟
سرش رو برای ایجاد تماس چشمی، بالا آورد و لب پایینیش رو گزید. از گفتنش شرم داشت اما باید تمام حقیقت رو برای حلب اعتماد پسر فاش می‌کرد.
- هوجونگ علاوه بر تجارت اعضای بدن و انسان، مواد مخدر و داروهای غیرقانونی زیادی می‌سازه و قاچاق می‌کنه که یکی از اون‌ها، "وگادوله" . این قرص ترکیبی از سیلدنافیل و ترامادوله و به عنوان داروی جنسی شناخته می‌شه. زمانی که این دارو با دوز بالا روی من آزمایش شد، از شدت تحریک شدن نزدیک بود به سکته‌ی قلبی دچار بشم اما...
جونگین ابرویی بالا انداخت و بعد از تکیه دادن آرنج‌هاش روی میز، دست‌هاش رو زیر چونه‌اش درون هم قلاب کرد. حالا که تصمیم گرفته بود به حرف‌های پسر مقابلش گوش بده، باید از همه چیز سر درمی‌آورد.
- اما؟
دستش رو روی صورتش کشید و به خاطر موهای بلندش که زحمت پوشوندن گوش‌های قرمزش رو می‌کشیدن، از خدا تشکر کرد. کاش می‌تونست ذوب بشه و به اعماق زمین فرو بره.
- مینهو بهم کمک کرد. درواقع، می‌تونست اجازه بده درست مثل بقیه‌ی آدم‌های داخل آزمایشگاه، جون بدم ولی نجاتم داد. با هم سکس کردیم و بعد از اون، من نسبت بهش کشش پیدا کردم؛ چه جنسی چه عاطفی. مینهو با لینو خیلی فرق داره و نمی‌خوام توی این ماجرا آسیبی ببینه. تنها کسی که این وسط مقصره، اون سگ پیره که همه‌مون رو بازیچه‌ی خودش کرده.
جونگین کف دست‌هاش رو روی صورتش گذاشت تا بتونه فکر کنه. عقلش داشت درست مثل ماهی از چنگش فرار می‌کرد و به سمت روانی شدن هُلش می‌داد.
- خدایا دارم عقلم رو از دست می‌دم.
لب‌هاش رو داخل دهنش کشید و گوشه‌ی انگشت‌هاش رو به بازی گرفت. بیان این حرف‌ها به هیچ عنوان براش آسون نبود و ترجیح می‌داد یک نفر با چاقو گوشت تنش رو ذره ‌ذره ازش جدا کنه.
به عنوان یک روانپزشک، باید آرامش خودش رو حفظ می‌کرد ولی به عنوان کسی که خانواده‌اش در خطره، نمی‌تونست حتی درست فکر کنه. دست‌هاش رو از مقابل صورتش برداشت و همزمان با تکیه دادن مجدد به صندلیش، درون هم چفتشون کرد.
- می‌دونم برات سخته اما باور کن منم دارم این وسط دیوونه می‌شم؛ پس ازت خواهش می‌کنم ادامه بده. من بابت گذشته سرزنش یا قضاوتت نمی‌کنم.
سرش رو به نشونه‌ی فهمیدن تکون داد و کف دست‌های عرق کرده‌اش رو روی شلوارش کشید. اضطراب به وضوح داخل تک‌تک اجزای صورت و رفتارش مشخص بود و جونگین رو نسبت به قبل نرم‌تر می‌کرد.
- به من گفتن فقط کافیه یه گردنبند رو از خونه‌ی کریس بدزدم و بعدش، خواهرم می‌تونه به زندگی عادیش برگرده و راحت زندگی کنه. من هم یه زندگی تقریبا عادی و هویت جدیدی گیرم می‌اومد اما هنوز هم باید به عنوان داروساز توی شرکتشون کار می‌کردم. قسم می‌خورم اگه می‌دونستم قراره جون کریس به خطر بیفته، حتی به قیمت کشته شدنم هم پام رو به این ماجرا باز نمی‌کردم.
به موهای پشت سرش چنگ زد و سرش رو پایین انداخت. انگار با به زبون آوردن همه‌ی ماجرا، سنگ غول‌پیکری رو از روی دوشش کنار زده. باور کردن یا نکردن حرف‌هاش به عهده‌ی جونگین بود و دعا می‌کرد که بهش ایمان بیاره.
ماجرا با منطقش جور درمیومد ولی هنوزم مردد بود. هنوز سوالی داشت که از مطرح کردنش اطمینان نداشت ولی برای برطرف کردن آخرین شکش، باید به جوابش دست پیدا می‌کرد.
- حست نسبت به مینهو و چان هیونگ چیه؟ گفتی به مینهو کشش عاطفی پیدا کردی، این یعنی دوسش داری؟
جواب سوال جونگین چی می‌تونست باشه؟ هیونجین تا دو روز قبل توان جواب دادن به این سوال رو نداشت اما حالا بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش و احساساتش، پاسخ درست رو می‌دونست.
- من به مینهو وابسته بودم چون وقتی بیشتر از هر زمانی شکسته بودم، اون به من پناه داد و ازم مراقبت کرد تا بتونم روی پاهام بایستم. نقش هیونا رو با فرستادنش پیش برادر کوچیک‌ترش، کمرنگ کرد و من حداقل می‌دونستم جای خواهرم امنه و همین بزرگ‌ترین کمک برای من بود.
نفهمیده بود از کی در حال کندن گوشه‌ی ناخن‌هاشه اما وقتی مایع سرخ گوشه‌ی انگشت‌هاش رو دید، دست‌هاش رو مشت کرد تا صادقانه‌ترین جمله‌ی زندگیش رو به زبون بیاره.
- و در مورد کریس. اون نه تنها به من پناه داد، بلکه بهم اعتماد کرد و بی‌هیچ منتی آغوشش رو به روم باز کرد. خیلی احمقم که زودتر متوجهش نشدم اما الان مطمئنم تنها حسی که نسبت بهش دارم، عشقه!
***
لاته‌ای که وویونگ براش حاضر کرده بود رو تا آخر سر کشید و با لبخند کوتاهی از پسر تشکر کرد. چند روز پیاپی غذای مناسبی رو به معده‌اش نرسونده بود و حالا بعد از خالی کردن بشقاب پاستا و ماگ قهوه‌اش، با تمام وجود از پسر مو قرمز ممنون بود.
- ازتون ممنونم.
وویونگ لبخند شیرینی زد و دستش رو به طوری ناگهانی سمت دختر دراز کرد. هیونا واقعا زیبا و دوست داشتنی بود و همین قلبش رو به دوست‌ شدن باهاش وادار می‌کرد.
- اسم من وویونگه. می‌تونی اوپا صدام کنی. باهام راحت صحبت کن... عادت ندارم کسی باهام رسمی حرف بزنه.
با دیدن چشم‌های براق و صورت بانمک وویونگ، برای لحظه‌ی کوتاهی به خنده افتاد و دست پسر رو گرفت. فرد مقابلش ذره‌ای به آدم‌های مزخرفی که تابه‌حال شناخته بود، شباهت نداشت و همین هیونا رو به پیشروی توی ایجاد دوستی بینشون ترغیب می‌کرد.
- من هیونا هستم، خواهر کوچیک‌تر هیونجین. از آشنایی باهات خوشحالم، وویونگ اوپا.
قلبش رسما داشت از خوشی پرواز می‌کرد. بعد از رها کردن دست دختر، به قفسه‌ی سینه‌اش چنگ انداخت و چشم‌هاش رو بست تا نمایش جدیدی رو مقابلش چشم‌های هیونا به تصویر بکشه.
- تا حالا کسی اوپا صدام نکرده بود. خیلی حس باحالی داره!
لبخند هیونا در جواب رفتارهای وویونگ، بعد از شنیدن صدای چفت در، متوقف شد. به محض رویت کردن برادرش، از جاش بلند شد و نگاه نگرانش رو به هیونجین دوخت. به لطف وویونگ افکار آزاردهنده‌ی داخل ذهنش برای چند دقیقه دست از سرش برداشته بودن اما به محض دیدن هیونجین، دوباره در دامشون افتاد.
با لبخندی ملیح و بستن کوتاه مدت پلک‌هاش، به نگاه نگران دختر اطمینان خاطر داد و به سمت وویونگ حرکت کرد. اگه طبق گفته‌های جونگین قرار بود خواهرش رو دست کسی بسپره، باید اون شخص رو می‌شناخت.
- هوانگ هیونجین.
وویونگ از روی کاناپه بلند شد و برخلاف چند ثانیه قبل، با چهره‌ای جدی دستی رو گرفت که به سمتش دراز شده بود و خودش رو به اختصار معرفی کرد.
- جونگ وویونگ.
جونگین که پشت سر هیونجین از دفترش خارج شده بود، کنار وویونگ ایستاد و بازوی دوستش رو گرفت.
- می‌تونی یه مدت از خواهر هیونجین مراقبت کنی؟
نگاه هیونا با اخم غلیظی سمت هیونجین چرخید. یعنی چی که یک نفر دیگه باید ازش مراقبت کنه؟
هیونجین هر دو دست خواهرش رو گرفت و با لبخند به چهره‌ی نگرانش خیره شد. کاملا درکش می‌کرد اما عملیات پیش روش به قدری خطرناک بود که اجازه‌ی حضور داشتن هیونا رو داخلش نده.
- گوش کن هیونا! فقط سه روز پیشش می‌مونی و بعدش قول می‌دم از همه‌ی این ماجراها خلاص بشیم. قسم می‌خورم برگردم پیشت. اگه بخوام نگران تو باشم، نمی‌تونم کارم رو درست انجام بدم.
وویونگ که شاهد مکالمه‌ی دختر و پسر مقابلش بود، دست‌هاش رو پشت کمرش به هم قلاب کرد و قدمی به سمت جلو برداشت. البته که مشکلی نداشت و خوشحال هم می‌شد.
- می‌تونی چند وقت پیش من بمونی، البته اگه مشکلی نداری.
هیونا با یادآوری چیزی، نگاهش رو از وویونگ گرفت و نامطمئن به سینه‌ی برادرش چشم دوخت. نمی‌دونست اجازه‌ی مطرح کردن درخواستش رو داره یا نه ولی دلش می‌خواست انجامش بده.
- می‌تونم پیش سونگمین بمونم؟
هیونجین ناباورانه به دختر خیره شد. مدت‌ها بود خبری از کیم سونگمین نداشت و امیدوار بود زندگی خوبی رو برای خودش ساخته باشه. اگه هیونا داشت ازش درخواست موندن پیش برادر ناتنیشون رو می‌کرد، یعنی می‌دونست اون کجاست؟
- تو ازش خبر داری؟
لبش رو به دندون گرفت و سرش رو به آرومی بالا و پایین کرد. به لطف چانگبین حتی آدرس خونه‌اش رو هم به دست آورده بود.
جونگین دست‌هاش رو روی سینه‌اش درون هم قلاب کرد و نگاهش رو به هیونجین داد. طبق گفته‌های پسر، کیم سونگمین پسر مردی بود که بزرگشون کرده بود.
- اگه پیش کسی بمونه که از دیدرس هوجونگ خارجه، جاش امن‌تره.
هیونجین سرش رو به نشونه‌ی موافقت تکون داد و دست‌های دختر رو رها کرد. موندنش پیش سونگمین در حال حاضر عاقلانه‌ترین انتخاب پیش روشون بود.
- پس می‌سپرمش دست شماها. لطفا برسونیدش پیش برادرم و مراقبش باشید.
جونگین موافقتش رو با سر اعلام کرد و با لبخند نگاهی به دختر انداخت. هیونا واقعا مثل برادرش چهره‌ی زیبا و فریبنده‌ای داشت.
- خیالت راحت باشه. جاش پیش ما امنه.
***
به محض پیاده شدن از ماشین و تشکر کردن از سان بابت رانندگی امروزش، راهی عمارت شد. حالا که موافقت جونگین رو به دست آورده بود، باید ماجرا رو با مینهو هم در میون می‌ذاشت.
مینهو با خونسردی روی کاناپه نشسته بود و به حرف‌های آغشته به نگرانی فلیکس و مادرناتنیش گوش می‌داد. بعد از رسیدن هیونجین، با لبخند کامل شدن خانواده‌ی کوچیکش رو جشن گرفت ولی آتیش بازی درون قلبش رو پشت دیواره‌های چهره‌ی خشکش پنهان کرد.
- بالاخره رسیدی؟
هیونجین با لبخند کنار مرد جا گرفت و اول از همه، زن میان‌سالی که داخل جمع بود رو مخاطب حرف‌هاش قرار داد.
- من واقعا نمی‌دونم چطور بابت مراقبت کردن از هیونا ازتون تشکر کنم، خانم لی. به لطف شما تونستم سرپا بمونم.
زن که از وضعیت هیونجین در کنار پسر ناتنیش به خوبی باخبر بود، با سینه‌ای پر از غم بهش لبخند زد. خودش هم از بودن در کنار دختر لذت برده بود و هیونا رو مثل بچه‌ی خودش دوست داشت و حالا که جدا شده بودن، زن انگار جزئی از وجودش رو از دست داده بود.
- خواهرت خیلی دوست داشتنی و مودبه. خوشحالم که زمان تنهاییم رو باهاش شریک شدم. قول بده باز هم پیشم بیاریش.
هیونجین سرش رو کمی به نشانه‌ی احترام خم کرد و ساق دست‌هاش رو روی رون پاهاش گذاشت.
فلیکس که تا اون لحظه ساکت مونده بود، با نگرانی سمت هیونجین چرخید. بعد از شنیدن ماجرا از برادرش، با عجله دنبال مادرش و هیونا رفته بود تا به عمارت مینهو بیاردشون و حالا برای شنیدن نقشه‌ی هیونجین لحظه شماری می‌کرد.
- حالا می‌خوای چیکار کنی؟
هیونجین پوزخند موذیانه‌ای زد و شروع کرد به توضیح دادن جزئیات نقشه‌ی بی‌نقصی که با چانگبین و تیمش ریخته بود. فلیکس همزمان که با هیجان به تمام جزئیات گوش می‌کرد، در حال ضبط کردن تمام حرف‌هاش بود تا بعدا چیزی رو از خاطر نبره. سرنگونی سلطنت پدرش نه تنها آرزوی خودش بلکه دلیلی برای بقای افراد زیادی می‌شد.
- اگه همه چیز طبق نقشه پیش بره، هوجونگ یه شبه با خاک یکسان می‌شه.
مینهو با اضطراب دستش رو روی انگشت‌های بلند هیونجین گذاشت تا نگاه پسر رو به خودش جلب کنه.
- اگه مشکلی پیش بیاد، ممکنه گیر بیفتی.
مینهو درست می‌گفت؛ تمام جزئیات نقشه‌اش با مهارت کامل طراحی شده بود اما بزرگ‌ترین نقصش، دقایق آخرش بود؛ اگه حتی ذره‌ای توی منتقل کردن چان تاخیری صورت می‌گرفت، بین چنگال‌های هوجونگ گیر می‌افتاد.
- اتفاقی نمی‌افته.
متقابلا دست مرد رو فشرد و با نگاه مصممی بهش اطمینان خاطر داد. فقط کافی بود چان رو از اون جهنم بیرون بکشه. تنها کسی که توی عملیات جونش به خطر می‌افتاد، تنها و تنها خودش بود و همین بهش قوت قلب می‌داد.
دل مینهو با وجود نگاه مطمئن پسر، از نگرانی مثل سیر و سرکه می‌جوشید. اگه بلایی سر هیونجین می‌اومد، هرگز خودش رو نمی‌بخشید. بدون این‌که متوجه باشه، تبدیل به دیوی شده بود که باید با محافظت کردن از گل رز محفوظ شده بین حباب شیشه‌ایش، زندگیش رو حفظ کنه.
به محض بلند شدن زن از جاش، سه پسر هم به دنبالش روی پاهاشون ایستادن. مادر فلیکس با آرامش سمت مینهو قدم برداشت و هر دو بازوی پسر رو گرفت. با این‌که نسبت خونی و محکمی بینشون وجود نداشت، زن همیشه مینهو رو مثل پسر خودش دوست داشت و ازش به خاطر مراقبت کردن از فلیکس ممنون بود.
- می‌دونم من رو به عنوان مادرت قبول نداری اما مهم نیست چی بشه. پسرم، من همیشه پشتتم.
مینهو لبخند کوتاهی به زن تقدیم کرد و سرش رو پایین انداخت. قطعا هیچ‌کس نمی‌تونه جای مادرش رو پر کنه اما اگه می‌گفت از داشتن زن خوشحال نیست، قطعا با دروغی بزرگ خودش رو گول زده بود.
- ازتون ممنونم.
فلیکس بازوش رو دور کمر مادرش پیچید تا به سمت در خروجی راهنماییش کنه. بعد از خداحافظی کردن از دو پسر، به همراه مادرش از عمارت خارج شد و تمام مسیر عمارت برادرش تا فرودگاه رو به چانگبین و ادامه‌ی رابطه‌شون فکر کرد. در آخر با راهی کردن مادرش به کشوری که هوجونگ هیچ دسترسی‌ و تسلطی بهش نداشت، با خیال راحت راهی محل کارش شد‌. اگه واقعا همه چیز تموم می‌شد، باز هم اجازه‌ی نگه داشتن چانگبین رو درون زندگیش داشت؟
***
- یعنی اون مرد انقدر برات عزیز شده که حاضری به خاطرش به تله‌ی مرگ چنگ بندازی، هیون؟ من این اجازه رو بهت نمی‌دم. درسته که با سرپوش گذاشتن روی لینو موافقت کردم اما نمی‌تونم شاهد آسیب دیدنت باشم!
مینهو به وضوح خشمگین بود ‌و تک‌تک کلماتش رو مثل گلوله‌ای از جنس سرب، به سمت مغز هیونجین شلیک می‌کرد.
- اگه واقعا من رو دوست داری، لطفا کمکم کن هیونگ. همون‌طوری که تو به خاطر علاقه‌ات نسبت به من می‌خوای ازم‌ محافظت کنی، من هم می‌خوام مراقب اون مرد باشم.
چطور می‌تونست با رفتن گل رزش موافقت کنه اون هم وقتی که تنها ریسک و نقص نقشه‌ی هیونجین، در خطر بودن جون خودش بود؟ در حال حاضر به قدری نگران هیونجین بود که حتی اعتراف کردن پسر به عشقی که نسبت به چان داشت، قلبش رو خراش نمی‌داد.
- من نمی‌ذارم به خاطر اون زندگیت رو به خطر بندازی. خودم راهی رو برای نجاتش پیدا می‌کنم.
هیونجین که بی‌فایده بودن اصرارهاش رو دید، با بغض مرد رو در آغوش گرفت. مینهو دوستش داشت و بهش اهمیت می‌داد؛ این برای آروم گرفتن قلب و احساساتش کافی بود و بهش قدرت می‌داد اما جلودارش نبود.
- با هم از پسش برمیایم. لطفا اجازه بده کریس رو از این منجلاب بیرون بکشم؛ بعدش هر کاری خواستی باهام بکن.
جلوی دست‌هاش رو برای به آغوش کشیدن پسر گرفت و در عوض، بدن ظریفش رو از خودش فاصله داد. قرار نبود کسی رو به زور پیش خودش نگه داره و اگه حالا اجازه‌ی رفتن پسر رو نمی‌داد، بعدا توان انجام دادنش رو نداشت. می‌دونست که پشیمون می‌شه. همه‌ چیز مثل آوار در حال ریختن روی سرش بود و مثل زالو، جونش رو ذره ‌ذره می‌مکید. بدنش مثل یک ساختمون خرابه‌، متزلزل شده بود و هر لحظه بیشتر به سمت تخریب شدن گام برمی‌داشت.
- نه! این زندگی مال توئه. آخرین لطفی که می‌تونم بهت بکنم، اینه که اجازه بدم از این‌جا بری.
افسار بغضش رو با تمام قدرت به چنگ گرفته بود و هر لحظه بیشتر از قبل نگهش می‌داشت. مینهو هم درست مثل خودش شکسته بود و به محبت نیاز داشت. کاش مرد مقابلش هم می‌تونست کسی رو پیدا کنه که با تمام وجود عاشقش باشه.
- درسته که عاشقت نشدم لی مینهو اما خیلی دوست دارم.
مینهو نقاب خشکی از جنس لبخند رو روی پوسته‌ی توخالی کالبد وجودش قرار داد و چشم‌های خیسش رو به سختی مهار کرد. دستش رو به موهای بلند و پرکلاغی پسر رسوند و برای بار آخر تارهای لطیفش رو نوازش کرد.
- قول بده آسیب نبینی و اون عوضی رو نجات بدی. هرکاری از دستم بربیاد انجام می‌دم تا نقشه‌ات عملی بشه.
***
جیسونگ در حالی که توی دلش به فرد مزاحم پشت در فحش می‌داد، با خمیازه‌ی عمیقی در رو باز کرد. به محض دیدن مینهو، سر جاش خشک شد و خواب رو به فراموشی سپرد. هنوز ملاقات دفعه‌ی پیش رو از خاطر نبرده بود و کمی از دیدن مرد خجالت می‌کشید. بعد از برانداز کردن مینهو، نگاهش رفته‌ رفته رنگ نگرانی به خودش گرفت.
- هیونگ، حالت خوبه؟
- هنوز هم سر حرفت هستی؟
جیسونگ با اخم ریزی توی ذهنش به دنبال جواب گشت. متوجه منظور مینهو نشده بود و این به نگرانیش دامن می‌زد.
- چه حرفی زدم که باید سرش بمونم؟
- هنوز هم من رو دوست داری؟ اگه جوابت منفی باشه، تو آخرین کسی می‌شی که از دست می‌دمش.
جیسونگ نگاهی به دو طرف کوچه انداخت تا از تنها بودن مرد مطمئن بشه. سرمای زمستون در حال رقصیدن لابه‌لای موهای لختش بود و لرز خفیفی رو به دلش می‌انداخت. قدمی جلو رفت و بعد از گرفتن بازوی مرد، جثه‌ی درشتش رو داخل خونه‌اش کشوند.
- هوا سرده، بیا داخل حرف بزنیم.
مینهو سرش رو به پهلو چرخوند و چشم‌های نمناکش رو با گوشه‌ی آستین ژاکت لیش پاک کرد. از وقتی هیونجین رو بدرقه و قدم‌هاش رو به آسفالت خیابون دعوت کرده بود، کل زمانش رو به خشک کردن گونه‌ها و پلک‌هاش اختصاص داده بود.
- نمی‌خوای جوابم رو بدی؟ الان روی هوا موندن یا نموندن کل زندگیم، به تو بستگی داره.
جیسونگ بعد از دیدن بغض و نگاه نمناک مرد، لب‌هاش رو روی هم فشرد و به سرعت هرچه تمام‌تر، خودش رو به مینهو رسوند. بعد از تکیه دادن چونه‌اش به سرشونه‌ی پهن مرد، بازوهاش رو با نفس عمیقی دور کمرش پیچید. معلومه که هنوز عاشقش بود؛ مگه عشق به همین سادگی از ذهن آدمیزاد پاک می‌شد؟ جیسونگ از دوران راهنمایی متوجه علاقه‌ی غیرمنطقیش به مینهو شده بود ولی از بیان احساساتش وحشت داشت. ذهنش تمام این سال‌ها از اما و اگرهایی پر شده بود که دست و پاش رو برای اعتراف کردن می‌بستن.
- معلومه که دوست دارم احمق. تو رو از هر چیزی که توی این دنیای مزخرف وجود داره، بیشتر دوست دارم.
مینهو بغضی که از نظر خودش احمقانه‌ترین چیز ممکن بود رو شکست و بازوهاش رو متقابلا دور کمر نسبتا باریک جیسونگ حلقه کرد. از کی تا حالا بغل کردن جیسونگ انقدر براش آرامش‎بخش شده بود که سد پلک‌هاش رو می‌شکست؟ بینیش رو داخل گودی گردن پسر فرو و همون‌طور که اشک می‌ریخت، عطر شیرین تنش رو استشمام کرد.
- متاسفم که راجع به احساساتت نمی‌دونستم و بهت صدمه زدم، جیسونگی.
با قرار دادن کف دست‌هاش دو طرف سینه‌ی مینهو، مرد رو از خودش فاصله داد تا چشم‌های شیشه‌ای و بی‌گناهش رو شکار کنه. انگشت‌های لطیفش رو روی گردن و سپس دو طرف صورت مینهو کشید و پوست شفاف و رنگ پریده‌اش رو نوازش کرد.
- مهم نیست چی بشه. من همیشه طرف تو بودم و هستم، مینهو.
روی نوک پاهاش ایستاد تا اختلاف قدی اندکشون رو برای رسیدن به لب‌های مینهو شکست بده. بوسه‌ای رو شروع کرد که مزه‌اش رو برای چندین سال فقط داخل خواب و خیال چشیده بود.
به نرمی مرد رو می‌بوسید و از گازهای ظریفی که از لب پایینش گرفته‌ می‌شد، نهایت لذت رو می‌برد. با احساس دست‌های مینهو دو طرف پهلوش، قلب و اختیارش رو به کل باخت و مغزش رو به خاموشی سپرد. بدنش به خاطر نوازش‌های مرد مثل کوزه‌ی سفالی توخالی و زیبایی شده بود که داخل کوره می‌سوخت و برای تکامل، حرارت شعله‌های خشمگین آتیش رو به جون می‌خرید.
این‌بار شخص دیگه‌ای رو به جای جیسونگ تصور نمی‌کرد و از هم آغوشی دوست قدیمیش لذت می‌برد. پسری که با تمام وجود مشغول بوسیدن لب‌هاش شده بود، بدون این‌که بدونه، اولین بوسه‌ی زندگی مینهو رو لحظه به لحظه داخل سرنوشتش به ثبت می‌رسوند. جیسونگ حکم آخرین طنابی رو داشت که مرد قبل از مرگ بهش چنگ انداخته بود و به هیچ قیمتی حاضر به ول کردنش نمی‌شد.
جیسونگ با حس برخورد کمرش با دیوار پشت سرش، از بوسه دل کند و به نگاه پر از خواهش مینهو چشم دوخت. با وجود ندونستن دلیل این حجم از غمگین بودن مرد، از داشتنش خوشحال بود. قلبش خواستار به هم رسیدن دوباره‌ی لب‌هاشون بود اما سر خوردن دست سرد مینهو زیر تیشرتش، خبر از خواسته‌ی دیگه‌ای می‌داد.
- می‌تونم انجامش بدم؟ اگه بگی نه همین‌جا تمومش می‌کنم.
جیسونگ نخودی خندید و بعد از گذاشتن رد بوسه‌ای خیس روی گردن مینهو، مقابل چشم‌های مرد پارچه‌ی سفید رنگ رو از روی بالاتنه‌اش کنار زد و اهمیتی به چشم‌های متعجب گربه‌ی حریص مقابلش نداد. یعنی جسارت خطاب کردن مینهو به عنوان مالک خودش رو داشت؟
- به چه دلیل لعنت شده‌ای باید جوابم منفی باشه؟ من تمام و کمال مال توئم پس هرجور که می‌خوای من رو لمس کن، لی مینهو.
مینهو ژاکتش رو درآورد و بعد از رها کردنش روی زمین، یکی از دست‌هاش رو پشت کمر جیسونگ گذاشت تا بدن پسر رو به سمت خودش بکشونه. انگشت‌های دست دیگه‌اش رو لای موهای فندقی پسر فرو و به آرومی نوازششون کرد. چطور امکان داشت موهای یه نفر انقدر نرم و لطیف باشه؟
- هر کاری که میخوای باهام بکن. تو الان برام شبیه رویایی می‌مونی که از بیدار شدن ازش وحشت دارم.
مینهو لبخند خسته‌ای زد و گونه‌ی پنبه‌ای جیسونگ رو به نوازشی گرم دعوت کرد. جوری که جیسونگ براش دلبری می‌کرد، بیش از اندازه شیرین بود. انگار قرار بود بدجور شیفته‌ی پسر بشه. حتی صدای تپش‌های قلبش که از میانه‌ی سینه‌اش به گوش می‌رسید، براش فوق‌العاده کیوت بود.
- ضربان قلبت بدجور وحشیم می‌کنه. واقعا مشکلی باهاش نداری؟
جیسونگ بازوهاش رو دور گردن مینهو حلقه کرد و با شیطنتی که از چشم‌هاش سرازیر شده بود، به مرد چشم دوخت. معلومه که هیچ مشکلی باهاش نداشت. جیسونگ باکره نبود که حالا بخواد از تجربه‌ی سکس بترسه. قطعا بعد از سال‌ها انتظار کشیدن، علاقه‌ای به مخالفت کردن با معشوقش نداشت.
- تا وقتی کسی که انجامش می‌ده تو باشی، من با هیچی مشکل ندارم.
به محض شکار شدن باسنش توسط پنجه‌ی مینهو، ناله‌ی پر از شهوتی رو کنار گوش‌های مرد رها و حلقه‌ی بازوهاش رو دور گردنش تنگ‌تر کرد. مرد همراه با کمی خم شدن هر دو دستش رو به زیر رون‌هاش رسوند و پسر رو از حرکت بعدیش خبردار کرد.
همزمان با جهش آرومی که به سمت بالا کرد، مینهو پاهای کشیده‌اش رو دور کمر خودش حلقه و کمر پسر رو برای حفظ تعادل به دیوار چسبوند.
- شاید الان نتونم حسی که بهم داری رو بهت برگردونم اما قول می‌دم برای عاشقت شدن تلاش‌ کنم، هان جیسونگ.
جیسونگ که به خاطر پوزیشنشون حال نرمالی نداشت، در حالی که با چشم‌هایی خمار و نیمه بسته‌ سرش رو به دیوار پشتی تکیه داده بود، مردمک‌های درخشانش رو روی مینهو و کلمات خارج شده از بین لب‌هاش، متمرکز کرد. فقط ورود مرد به زندگیش کافی بود تا داخل تله‌های عشق جیسونگ بیفته و نیازی به تلاش کردن نداشت.
- تو فقط کنارم باش و بقیه‌اش رو بسپر به خودم. می‌خوام امشب دیوونه‌ات کنم، لی مینهو.
لب‌هاشون رو به هم رسوند و شروع بوسه‌ای تازه‌ رو رقم زد. حالا که مینهو احساساتش رو قبول کرده بود، دیگه جلوی خودش رو برای ابراز عشقش نمی‌گرفت. هزار و یک راه برای اغوا کردن مرد بلد بود و به راحتی توان چنگ زدن به قلبش رو داشت. همون‌جا که داشت با تمام لذت توسط مرد بوسیده می‌شد، به خودش قول ساختن یک زندگی بهتر رو برای جفتشون داد. حالا که مینهو رو بعد از تمام این سال‌ها درون آغوشش داشت، به هیچ قیمتی حاضر به از دست دادنش نمی‌شد و با چنگ و دندون براش می‌جنگید.
مینهو به محض جدا کردن لب‌هاشون از هم، زبونش رو روی خط فک و نقاط حساس گوش پسر کشید و گردن کشیده‌اش رو برای چند بار پیاپی مکید. مغزش رو یک جایی اون بیرون جا گذاشته بود و تمام حواسش، پیش پوست خوش‌عطر و لطیف جیسونگ، اسارت می‌کشید.
گوش‌ها و گردنش جوری توی آتیش می‌سوختن که انگار جسم داغی لمسشون کرده باشه. طبق گفته‌هاش، قرار بود مرد رو به مرز دیوونگی برسونه اما حالا خودش از شدت شهوت مسیر به جنون رسیدن رو طی می‌کرد.
- من رو سفت بچسب.
جیسونگ بالاتنه‌هاشون رو کاملا به هم چسبوند و صورتش رو داخل گودی گردن مینهو پنهان کرد. عطر تلخ مرد نه تنها تمام سلول‌‌های مغزش رو از کار می‌انداخت، بلکه کنترل کل بدنش رو به دست هوس‌هایی می‌سپرد که تا الان سعی در حبس کردنشون داشت.
مینهو به سمت اتاق خواب پسر راه افتاد تا جسم‌هاشون رو به تخت نامرتب جیسونگ برسونه. بعد از اون‌همه پیاده‌روی، ایستادن روی پاهاش سخت‌تر از انتظارش شده بود. اول باسن و سپس با کمک یکی از دست‌هاش، بالاتنه‌ی جیسونگ رو به آرومی روی تخت خوابوند.
فقط دیدن مینهو بالای سرش برای روانی شدنش کافی بود. زیر دلش به طرز خوشایندی در حال گرم شدن بود و عضوش رو از خواب ناز بیدار می‌کرد. بارها با تصور این صحنه خودارضایی کرده بود اما حالا که مینهوی واقعی رو مقابل چشم‌هاش داشت، بیشتر از هر زمانی تحریک شده بود.
بعد از بوسه‌های خیسش روی لاله‌ی گوش پسر، نوک سینه‌های تختش رو لمس کرد. به محض فاصله گرفتن کمر جیسونگ از تخت و برخورد آلت‌های تحریک شده‌شون به همدیگه، با پوزخند گاز محکمی از گردنش گرفت تا به صدای ناله‌هاش گوش بده. لینو از شنیدن صدای ناله خوشش نمیومد و هیونجین رو به سکوت عادت داده بود به همین خاطر مینهو هم از شنیدن صدای پسر هنگام سکس منع شده بود اما حالا به هرکاری دست می‌زد تا آواز شهوت رو از جیسونگ بشنوه.
جیسونگ وقتی نگاه خیره‌ و توقف مینهو رو دید، مردد یکی از آرنج‌هاش رو ستون بالا تنه‌اش کرد و فاصله‌ی صورت‌هاشون رو به کمترین مقدار ممکن رسوند. کف دست آزادش رو به سینه‌ی مرد فشرد و بدنش رو به عقب هل داد.
- دراز بکش و بسپرش به من.
مینهو بعد از خارج کردن لباس آستین بلند از تنش، اون رو روی زمین رها کرد و به پشت روی تخت خوابید. لحظه‌ای چشم‌هاش رو بست و با کشیدن نفس عمیقی آرامش مورد نیازش رو تا حدودی به دست آورد.
بطری روان‌کننده رو از داخل کمدش بیرون آورد و بعد از درآوردن شلوار مخملی و باکسر طوسی رنگش، روی تخت برگشت. زانوهاش رو دو طرف رون‌های مرد گذاشت و مقداری از مایع لزج رو روی انگشت‌هاش خالی کرد.
- خوب نگاهم کن.
انگشت‌هاش رو اول روی سوراخش کشید و بعد از شل کردن عضلات پایین‌تنه‌اش، یکی از اون‌ها رو وارد خودش کرد. بعد از اضافه کردن انگشت دوم و سوم، با عقب و جلو کردن و فاصله دادنشون از هم، ماهیچه‌های حلقوی سوراخش رو برای پذیرایی از مهمون اصلی حاضر کرد. وقتی بعد از پنج دقیقه بالاخره از گشاد شدن سوراخش مطمئن شد، یکی از دست‌هاش رو کنار کمر مینهو ستون کرد و با لبخندی که شیطنت داخلش موج می‌زد، به ترتیب کمربند و دکمه‌ی شلوار مرد رو باز کرد.
یکی از بازوهاش رو زیر سرش گذاشته بود تا با دقت حرکات پسر سکسی روش رو در نظر بگیره. جیسونگ همزمان با انگشت کردن خودش، چهره‌اش رو دائما از مدلی به مدل دیگه تغییر می‌داد و با ناله‌هاش، قطره‌قطره کاسه‌ی صبر مینهو رو پر می‌کرد. وقتی بالاخره جیسونگ زیپ شلوارش رو باز کرد و دو لایه پارچه‌ی روی عضوش رو پایین کشید، هر دو آرنج و ساق دست‌هاش رو ستون بدنش کرد تا بالاتنه‌اش رو از تخت فاصله بده.
عضو نیمه بیدار مرد رو بین انگشت‌هاش گرفت و مقداری از محتویات بطری‌ پلاستیکی رو روش خالی کرد. هردو دستش رو دور آلت مرد پیچید و با دقت بالا و پایینشون کرد تا به قولش برای دیوونه کردن مرد پایبند باشه.
با هربار بالا و پایین رفتن دست‌های جیسونگ، لذت مثل جریان برق از بدنش عبور می‌کرد و لرز خفیفی رو مثل بختک به جونش می‌انداخت. با این‌که لینو برای روی کار اومدن هیچ تمایلی نداشت و یه جایی داخلش پنهان شده بود، هنوز هم به خاطرش می‌ترسید. لینو هرگز جلوی جیسونگ خودش رو آفتابی نکرده بود؛ نه به خاطر این‌که ازش خوشش نمیاد بلکه نمی‌خواست به بهترین دوستش صدمه‌ای بزنه. با وجود گذشتن مدت زیادی از دوستی جیسونگ و مینهو، لینو هرگز به خودش اجازه‌ی حرف زدن با پسر رو نداده بود.
همزمان با متوقف کردن حرکات دست‌هاش، لبخندی به سر عقب برگشته‌ی مینهو زد و زانوهاش رو به آرومی به سمت جلو هدایت کرد تا سوراخش رو روی عضو مرد تنظیم کنه.
به محض ورود کلاهک عضوش به سوراخ تنگ پسر، نفس کشیدن رو از خاطر برد. اگه جیسونگ یکم تنگ‌تر از این بود، قطعا دچار قطع عضو می‌شد. یکی از دست‌هاش رو روی رون توپر پسر کشید و سیلی محکمی روش کوبید. هر لحظه بیشتر داخل جیسونگ فرو می‌رفت و از شدت باریک بودن سوراخش به لرز می‌افتاد.
با حس سوزش پوست حساس رونش، باسنش رو ناخواسته با سرعت پایین آورد و ورود ناگهانی عضو مینهو داخل حفره‌اش، غدد اشکیش رو به کار انداخت. مابین نفس‌نفس زدن‌هاش، ناله‌ی بلند و گریه مانندی کرد و دست‌هاش رو به لگن مینهو فشار داد. صورتش درون هم جمع شده بود و برای عادت کردن به عضو مرد به زمان نیاز داشت.
- لطفا یکم صبر کن، نمی‌تونم تکون بخورم.
مینهو به واکنش بانمک پسر خندید. بعد از راست کردن کمرش و چهارزانو نشستن روی تخت، جسم نسبتا ظریف جیسونگ رو بین بازوهاش حبس کرد و سرش رو به سینه‌اش فشرد. بینیش رو روی گردن پسر که به خاطر رایحه‌اش به مرز دیوانگی رسیده بود‌‌‌، کشید. روی ترقوه‌ی جیسونگ بوسه‌ی آرومی گذاشت و کمرش رو با آرامش خاصی نوازش کرد. عجله‌ای نداشت و از حبس کردن پسر داخل آغوشش بیشترین لذت رو می‌برد. لب‌هاش رو به سرشونه‌اش رسوند و با بوسه‌های خیسی که با مکیده شدن پوست پسر بین لب‌هاش همراه بود، کیس مارک‌های خوش‌رنگی رو به جا گذاشت. رد ترقوه‌ی خوش‌تراش جیسونگ رو از شونه تا زیر گلوش با زبونش دنبال کرد و در آخر، سیب گلوش رو مثل آبنبات مکید.
بوسه‌های مینهو مثل جرقه تنش رو به آتیش گرفتن نزدیک می‌کردن و باعث سبک شدن سرش می‌شدن. لب‌های مینهو تجسمی از کلید ورودش به بهشت بود ولی جسمش رو به دام چاله‌های عمیق و سوزان جهنم می‌انداخت.
- مینهو، کافیه دارم می‌سوزم.
به لحن ملتمس و بانمک پسر لبخند زد و با کمی جلو رفتن، کمر جیسونگ رو به ملحفه‌ی تختش سپرد. روی دو زانوش ایستاد و بعد از گرفتن از دو طرف باسن پسر و فاصله دادن کمرش از تخت، ضربه‌های ملایمی رو شروع کرد.
با هر بار ورود عضو مرد به سوراخش، روحش برای ثانیه‌هایی هرچند کوتاه، از بدنش فاصله می‌گرفت و ریه‌هاش از هوا خالی می‌شد. ناله‌هایی که به بازدم‌های عمیق شباهت بیشتری داشتن، بعد از گذشتن چندین دقیقه، پر از التماس شدن.
همزمان با ضربه‌هایی که داخل جیسونگ می‌کوبید، حواسش رو برای آسیب نرسیدن به پسرک، جمع حرکاتش کرده بود. تمام ضرباتش رو محکم اما با احتیاط داخل پسر می‌کوبید و با شنیدن صدای ناله‌هاش به خشن‌تر شدن تشویق می‌شد. عضو کبود شده‌ی جیسونگ رو توی دستش گرفت و به محض گوش دادن به جیغ ضجه مانندش، به شدت و قدرت ضربه‌هاش افزود. پریکام پسر بعد از هر ضربه روی دستش شره می‌کرد و به پمپ کردنش راحتی بیشتری می‌بخشید.
تمام بدنش از لذت می‌لرزید و قسم می‌خورد توان دیدن ستاره‌هایی رو داره که دور سرش می‌چرخیدن. بالاخره بعد از برگشتن مردمک‌هاش به سمت عقب و فرو رفتن پشت سرش داخل ملحفه‌ی تخت، کامش رو روی شکم خودش خالی کرد و نفسش رو با شدت و صدای بلندی بیرون فرستاد.
بعد از ارضا شدن جیسونگ، برای مدت کوتاهی دست از کارش کشید تا به پسر برای ریکاوری شدن فرصت بده. وقتی نگاه خمار و نفس‌های منظمش رو دید، به عقب و جلو کردن کمرش ادامه داد و بعد از مدتی کوتاه، با ناله‌ی بم و کشداری داخل پسر ارضا شد. برای اطمینان حاصل کردن از این‌که تمام کامش رو داخل جیسونگ خالی کرده، با چند ضربه‌ی آروم کارش رو تموم کرد و بالاخره از سوراخش بیرون کشید.
اشک گوشه‌ی چشم‌ها و گونه‌هاش رو کاملا خیس کرده بود و با دهنی باز مونده نفس‌نفس می‌زد. قفسه‌ی سینه‌اش لحظه‌ای آروم و قرار نداشت و قلبش مثل ماهی جدا شده از اقیانوس، بالا و پایین می‌پرید.
همون‌طور که روی جیسونگ خیمه زده بود، لب‌هاش رو برای به جا گذاشتن رد بوسه به پلک‌هاش و سپس پیشونی‌ خیسش رسوند.
- کارت خیلی خوب بود جیسونگی.
جیسونگ با لبخند شیرینی پلک‌هاش رو از هم فاصله داد و دست‌هاش رو مثل حلقه‌ی گل دور گردن مینهو انداخت. داشت برای دوباره امتحان کردن عضو مرد دیوونه می‌شد اما سوالی که در حال ویراژ دادن روی اعصابش بود، از شهوت بیشتر خودنمایی می‌کرد.
- حالا بهم بگو چی شده که قلبت این‌طوری شکسته. همه چیز رو برام تعریف کن. قول می‌دم به تمام حرف‌هات گوش بدم، پس چیزی رو ازم مخفی نکن.

~•~•~
منتظر ووت‌ها و کامنت‌هاتون هستم لاولیا

Fox(skzver)Where stories live. Discover now