᭝ 𝙋𝙖𝙧𝙩: 𝟭𝟯

141 39 7
                                    

نگاهش برای مدتی طولانی روی دیوار مقابلش قفل شده بود و به ذهن به هم ریخته‌اش اجازه‌ی تمرکز می‌داد. شقیقه‌هاش از شدت درد نبض می‌زدن و خستگی‌شون رو به کریس یادآوری می‌کردن.
دو روزی بود که خواب رو از چشم‌هاش فراری می‌داد و انگار بیشتر از این تحمل بیدار موندن رو نداشت. چیزی روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد که شاید می‌شد اسمش رو شرمندگی گذاشت. شاید حق با هیونجین بود و باید درحال حاضر به سوبین دلداری می‌داد و کنارش می‌بود اما واقعا شجاعت رودررو شدن با اون پسر رو داشت؟
وقتی به خودش اومد توجهش به نفس‌های آروم و سنگینی سر شخص کناریش جلب شد. انگار پسر شونه‌ی کریس رو تکیه‌گاه مناسبی برای استراحت دیده و جسم خسته‌اش رو بی هیچ قید و بندی روش رها کرده بود. گرمای بدنش از یک طرف مرد رو در آغوش گرفته بود و آرامش دلنشینی رو از خودش بازتاب می‌کرد.
چان کمی به سمت هیونجین چرخید و همین باعث شد سر پسر روی سینه‌ی مرد قرار بگیره. وقتی سر هیونجین روی قلبش قرار گرفت، ضربان سنگین اون عضو تپنده رو احساس کرد. به مقابلش خیره شده بود اما تمام حواس پنجگانه‌اش فقط روی هیونجین متمرکز بودن. بازوش رو پشت کمر پسر گذاشت و بدن نسبتا ظریفش رو بیشتر به خودش فشرد. طوری پسر رو توی بغلش حبس کرده بود که انگار عضوی از وجود خودشه. با افزایش تماس بین بدن‌هاشون، ذهن چان قدم ‌به ‌قدم از واقعیت دورتر می‌شد و اون بار سنگین از روی دوش‌هاش کنار می‌رفت.
دست آزادش رو زیر زانوهای پسر هدایت کرد و بدنش رو بین بازوهاش گرفت. می‌خواست از جاش بلند شه و هیونجین رو روی تخت بذاره اما از طرفی نمی‌تونست از حسی که نسبت به آغوششون داشت دل بکنه. چند دقیقه‌ای توی همون حالت موند و گونه‎اش رو به سر کسی تکیه داد که براش نقش یک فرشته‌ی نجات رو ایفا می‌کرد.
بالاخره راضی شد موجودی که در سرزمین خیال دست و پا می‌زد رو از خودش فاصله بده و روی تخت بذاره. سرش رو به بالش تکیه داد و موهای مشکی و لختش رو به قصد نوازش مرتب کرد. حالا که صورت کشیده و چشم‌های بسته‌اش رو می‌دید انگار دلیل دیگه‌ای برای حواس پرتی پیدا کرده بود.
لحظه‌ی کوتاهی همون‌جا کنار پسر نشست و به چهره‌ی آرمیده‌اش خیره شد. زیبایی پرستیدنی‌اش غیرقابل انکار بود و قلب و روان کریس رو به چالش می‌کشید. شاید ساده لوحانه به نظر می‌رسید اما به این فکر افتاده بود که پسر پاداش کدوم کار خوبش در این زندگیه. بی‌اختیار به هیونجین اعتماد کرده بود و دیگه از عواقب در کنارش بودن نمی‌ترسید. اسم این حس احمقانه که منطق رو از چان دور می‌کرد، چی می‌تونست باشه؟ مرد جوابی براش نداشت پس تصمیم گرفت تا جای ممکن از این حس ناشناخته‌ای که بی‌اجازه درونش ریشه دوونده بود، لذت ببره.
کنار هیونجین دراز کشید و این‌ بار به نیمرخش چشم دوخت. پلک‌هاش روی هم سنگینی می‌کردن و تقاضای یک خواب راحت داشتن. خودش رو به پسر نزدیک‌تر کرد و دستش رو دور هیونجین پیچید. می‌خواست از فاصله گرفتن احتمالی پسر موقع خواب از خودش جلوگیری کنه؛ چون می‌دونست تنها دلیلی که باعث شده بود الان به استراحت فکر کنه، درست در کنارش مثل زیبای خفته به خواب عمیقی فرو رفته بود.
قلاده‌ای از جنس کابوس دور گردنش سنگینی نمی‌کرد تا توان به هم زدن خوابش رو داشته باشه. وول خوردن چیزی رو کنار بدنش حس کرد اما انقدر مست خواب بود که توان فاصله انداختن بین پلک‌هاش رو نداشت. مدت زیادی نگذشته بود که فهمید جسمی که داخل آغوشش گوله شده، درحال لرزیدنه.
بالاخره راضی شد چشم‌هاش رو باز کنه. صورت هیونجین درست مقابل مردمک‌هاش قرار گرفته بود و چان با کمی جلو بردن لب‌هاش، به راحتی می‌تونست بینی پسر رو ببوسه. این قشنگ‌ترین تصویری بود که بعد از بیدار شدن می‌تونست ببینه پس بی‌اختیار لبخند کوچیکی زد.
هیونجین با پاهایی که توی شکمش جمع شده بودن، به خاطر افت دمای بدنش موقع خواب، کاملا توی آغوش گرم چان فرو رفته بود.
با نگاهی که هنوز روی صورت هیونجین قفل شده بود، سر جاش نشست. پتویی که پایین تخت به طور مرتبی تا شده بود رو روی پسر کشید و قبل از پایین اومدن از تخت، موهاش رو با لبخند نوازش کرد.
جلوی آیینه ایستاد و سر و وضعش رو برانداز کرد. تصویر مقابلش متعلق به خودش نبود، بلکه صورت کسی رو به نمایش می‌ذاشت که شب قبل خون کل هیکلش رو مثل پیله‌ی پروانه در آغوش کشیده بود.
تموم غمی که درون وجودش خفته بود، روی شونه‌هاش سنگینی می‌کرد. بدنش به قدری خسته و دردمند بود که انگار از بالای صخره به اعماق اقیانوس سقوط کرده و هرچقدر که دست و پا می‌زنه، نمی‌تونه خودش رو به سطح آب برسونه. رسیدن به خوشبختی هم به همین شکل براش تعبیر می‌شد. مهم نبود چقدر به کف آب لگد بزنه و برای نجات تقلا کنه، با هر تلاش بیشتر داخل مشکلات غرق می‌شد.
حس می‌کرد حالش داره بدتر و بدتر از اینی که هست می‌شه. سرش سوت می‌کشید و زُق‌ زُق می‌کرد. یونجون الان توی یک تابوت فلزی داخل یک سردخونه گیر افتاده بود و دیگه توانی برای نفس کشیدن نداشت پس چان با چه حقی تونسته بود مثل بچه‌ها کنار یک پسر غریبه بخوابه؟
"فکر کردی حق خوشحال بودن رو داری؟"
سینه‌اش به تنگ اومد و ریه‌هاش از کارشون دست کشیدن. نمی‌تونست نفس بکشه. روی زانوهاش فرود اومد و به لباسش چنگ زد. تا حد امکان بین لب‌هاش فاصله انداخت اما قادر به بلعیدن هیچ هوایی نبود. مشت‌های محکمی به سینه‌اش کوبید و عاجزانه برای نجات تقلا کرد. قلبش طوری با قدرت و با فاصله‌های طولانی می‌تپید که انگار یک نفر داخلش گیر افتاده و داره با مشت‌های سنگین و پی‌در‌پی‌اش چان رو از وجودش آگاه می‌کنه.
"تو یک احمقی که نمی‌تونه از کسایی که دوستشون داره مراقبت کنه."
سرش تیر وحشتناکی کشید و مجبورش کرد بیشتر خم بشه. بالاخره تونست مقداری اکسیژن به بدن کرخت شده‌اش برسونه اما کل بدنش سوزن‌سوزن می‌شد و توانی برای حرکت به جا نمی‌ذاشت.
"تنها چیزی که لایقشی، مرگه!"
صدای سرزنشگر درون ذهنش متوقف شد و فکر کرد حالا می‌تونه نفس راحتی بکشه. به سختی بدنش رو سرپا کرد و تلوتلو خوران راهش رو سمت حموم کشید. سرش درحال انفجار بود و با هر قدم حس می‌کرد داره به مرز بیهوشی نزدیک‌تر می‌شه.
"هیونگ، چرا تنهام گذاشتی؟"
وقتی صدای یونجون رو از پشت سرش شنید، دستش رو به دیوار مقابلش تکیه داد و کمی خم شد. شاید می‌دونست فقط داره توهم می‌زنه اما باز هم جرئت نگاه کردن به پشت سرش رو نداشت.
"هیونگ، من رو نگاه کن!"
"اینجوری می‌خواستی از من و خانواده‌ام مراقبت کنی؟"
چان به حالش خندید، رسما دلش می‌خواست از نرده‌های بالکن اتاقش عبور و بدنش رو روی زمین سیمانی جلوی در خونه رها کنه. مهم نبود چقدر دلش مرگ بخواد، این زندگی مال خودش نبود که براش حق انتخاب داشته باشه. چان لیاقت نداشت برای خودش زندگی کنه که در آخر تسلیم مرگ بشه. باید می‌جنگید! باید خودش رو از این وضعیت خلاص می‌کرد تا بار دیگه بتونه بدون هیچ مشکلی روی پاهاش بایسته. نباید از پا درمی‌اومد.
در حموم رو باز کرد و تنش رو با عجله زیر دوش کشوند. آب سرد رو باز کرد و با شوکی که بهش وارد شد، لرز وحشتناکی به جونش افتاد. همونطور که دستش رو برای حفظ تعادل به دیوار تکیه داده بود، روی زمین زانو زد و انگشت‌هاش رو لای موهاش فرو برد. کل بدنش یخ کرده بود و مغزش به سمت خاموشی قدم برمی‌داشت.
- کریس؟ داری چیکار می‌کنی؟
هیونجین که با شنیدن صدای ناگهانی شرشر آب و نفس‌نفس زدن‌های چان از خواب عمیقش دل کنده بود، خودش رو با عجله داخل اتاقک حموم انداخت و حالا بالای سر چان ایستاده بود.
با هر لحظه‌ای که می‌گذشت، روحش تمایل بیشتری به ترک بدنش پیدا می‌کرد. کل تنش از شدت سرما بی‌حس شده بود و افکار و صداهای درون ذهنش دیگه توانی برای آزار رسوندن بهش نداشتن.
هیونجین با دیدن وضعیت ناخوش مرد، کنارش قرار گرفت و با نشستن سرمای آب روی پوست بدنش، کمی سر جاش لرزید. بدن چان ناگهان داخل آغوشش رها شد. چشم‌هاش هنوز باز بودن و به آرومی نفس می‌کشید ولی حال خوبی رو به همراه نداشت.
بغضی که باید گلوی چان رو مورد حمله قرار می‌داد، حالا به سمت هیونجین هجوم برده بود. دست‌هاش رو دور هیکل چان پیچید و صورت رنگ پریده‌اش رو نوازش کرد. قلبش داخل سینه‌اش مچاله شده بود و حتی دلیلش رو نمی‌دونست.
چان گرمای بدن هیونجین رو کنارش حس می‌کرد و دلش می‌خواست بیشتر در آغوشش بمونه. حال بهتری نسبت به قبل داشت و چیزی جز سرما آزارش نمی‌داد.
هیونجین همونطور که هیکل چان رو به خودش تکیه داده بود، دمای آب رو کم‌کم افزایش داد. نمی‌تونست باور کنه مردی که مثل بچه‌‌های بی‌گناه توی بغلش آروم گرفته، همون شخصیه که مینهو انقدر ازش تنفر داره. کنجکاوی درباره‌ی روابط خانواده‌ی مینهو با دشمن‌هاشون، مثل شمشیر دولبه‌ای می‌موند که کنار شاهرگش قرار گرفته بود و هیونجین به خوبی از این تیغ برنده آگاهی داشت. واقعا لازم بود از رمز و راز این دشمنی کهنه سر در بیاره؟ شاید فقط یک سوءتفاهم این وسط وجود داشت. البته نه! نفرتی که مینهو به چان می‌ورزید قطعا دلیل دیگه‌ای داشت که پشت پرده پنهان شده بود.
بعد از اینکه کنترل بدنش رو به دست آورد، برخلاف خواسته‌اش از هیونجین فاصله گرفت و با کمک گرفتن از دیوار سرپا ایستاد. بدنش بیش از اندازه ضعف داشت اما به خاطر غرورش هم که شده نباید نشونش می‌داد.
- چان هیونگ؟
هیونجین با شنیدن صدای وحشت‌زده‌ی جونگین، به سرعت سعی کرد جواب پسر رو بده. تنها کسی که الان می‌تونست به چان کمک کنه جونگین بود.
- ما این‌جاییم.
جونگین به سرعت خودش رو به اتاقک حموم رسوند و بعد از بررسی سر و وضع چان، دستش رو بین موهاش کشید. وقتی وویونگ بهش زنگ زد و بهش خبر داد که امشب دقیقا چه اتفاقی افتاده، نفهمید چطور خودش رو به عمارت رسوند. با اینکه با سوبین و یونجون آشنایی چندانی نداشت اما به خوبی می‌دونست اون دو نفر چه ارزشی برای هیونگش دارن.
- خدای من، هیونگ حالت خوبه؟
چان نگاهش رو سمت پسر کشید و مردمک‌های لرزونش رو از نظر گذروند. الان به ترحم و مراقب هیچکس نیاز نداشت. فقط باید یه دوش می‌گرفت و خودش رو به سوبین می‌رسوند.
- من حالم خوبه. می‌خوام دوش بگیرم پس بهتره تنهام بذارین.
جونگین سری تکون داد و دست هیونجین رو گرفت. پسر قد بلند رو دنبال خودش کشید و از حموم خارج کرد. کلی سوال داشت که ازش بپرسه ولی بهتر بود اول به وضعیتش رسیدگی کنه.
- اوه پسر، سر تا پات خیسه بهتره اول لباس‌هات رو عوض کنی.
هیونجین دستش رو از حصار دست پسر آزاد کرد. از طرفی دلش نمی‌خواست چان رو با اون وضعیت تنها بذاره اما از طرف دیگه سوال‌های زیادی از جونگین داشت.
- می‌شه تا وقتی که  لباس‌هام رو عوض می‌کنم، پایین منتظر بمونی؟ باید باهات حرف بزنم.
جونگین بی‌هیچ حرفی با سرش تایید و راهش رو سمت در خروجی کج کرد اما قبل از خارج شدن، ایستاد و حس کرد لازمه چیزی به هیونجین بگه.
- ازت ممنونم که تنهاش نذاشتی.
بعد به در حموم اشاره کرد و ادامه داد:
- چان هیونگ رو می‌گم.
هیونجین بی‌اختیار لبخند کج و معوجی تحویل پسر داد و به رفتنش خیره شد. ماموریتش این بود که اعتماد چان و جونگین رو جلب کنه و حالا، یک پله‌ی دیگه به سمت موفقیت قدم برداشته بود اما چرا حس خوبی نداشت؟ هدفی که به اجبار به جلب اعتماد چان وادارش می‌کرد، واقعا خیانت به مرد بود؟ می‌دونست آدمی نیست که لایق قضاوت مردم باشه اما با شناختی که از صاحب این عمارت پیدا کرده بود، متوجه می‌شد بیش از هشتاد درصد شایعه‌هایی که درباره‌اش سر زبون‌ها می‌چرخه فقط یک دروغه.
بدنش رسما در حال منجمد شدن بود اما بهش اهمیتی نمی‌داد. لذت چشیدن سرما رو با تک‌تک سلول‌های پوستش تجربه می‌کرد ولی باید هرچه سریع‌تر آماده می‌شد تا بتونه به جواب سوال‌هاش برسه.
از وقتی که فهمیده بود جونگین یک روانپزشکه، دنبال فرصت می‌گشت تا راجع به اختلال مینهو ازش سوال بپرسه اما حالا بیشتر نیاز داشت راه‌های کمک به چان رو یاد بگیره و ای کاش دلیل این کارش رو می‌دونست. توی دلش خبر داشت که درحال حاضر مینهو باید اولویت بیشتری براش داشته باشه اما چرا ذهنش دائما سمت چان سر می‌خورد؟
با هر زحمتی که بود، لباس‌های جدیدی به بدنش پوشوند و بدون اینکه به خشک شدن موهاش اهمیت بده از در اتاق چان خارج شد. از پله‌ها پایین رفت و جونگین رو روی یکی از کاناپه‌ها پیدا کرد. دقیقا همون کاناپه‌ای که چند ساعت قبل مهمون اشک‌های اون پسر قدبلند شده بود.
- بقیه کجان؟
جونگین دست از افکاری که آرامش ذهنیش رو به چالش کشیده بودن، برداشت. بین آرنج‌ها و زانوهاش فاصله‌ انداخت و توجهش رو معطوف پسری کرد که با همون موهای خیس به ملاقاتش اومده بود. واقعا تحمل یه مازوخیسمی دیگه رو توی این خونه نداشت اما زندگی قرار نبود بهش در این زمینه حق انتخابی بده.
- رفتن تو اتاق من استراحت کنن. یکم پیش بهشون سر زدم. هردوشون خوابیدن.
هیونجین کنار جونگین نشست و به پشتی کاناپه تکیه داد. سرش با حالت گنگی درد می‌کرد و نمی‌تونست تشخیص بده سردردش ناشی از بی‌خوابیه یا خیس بودن موهاش.
- خوشحالم که تونستن استراحت کنن.
جونگین با سرش حرف پسر رو تایید کرد. همچنان به مقابلش خیره شده بود و انتظار شروع بحث رو می‌کشید اما با دیدن سکوت طولانی مدت هیونجین، تصمیم گرفت شروع مکالمه رو به دست بگیره.
- چی می‌خواستی بهم بگی؟
هیونجین که انگار چیز مهمی یادش افتاده بود، سمت جونگین چرخید و گوشه‌ی لبش رو به دندون گرفت. مطمئن نبود پرسیدن درباره‌ی این موضوع کار درستی باشه اما باید شانسش رو امتحان می‌کرد. قیافه‌ی جدی و نگرانی به خودش گرفت و دست از جویدن لبش کشید.
- چان دیگه از چه اختلال‌هایی رنج می‌بره؟ چطور می‌شه کمکش کرد؟
جونگین اخم غلیظی بین ابروهاش نشوند. شاید پسر تونسته بود هیونگش رو نرم کنه و اعتمادش رو به دست بیاره اما عمرا بهش اجازه‌ی ورود به زندگی شخصی چان رو نمی‌داد. شاید انتظار همچین سوالی رو داشت اما دلیلی نمی‌دید که بخواد بهش جواب بده. با نگاهی نافذ به آدمی چشم دوخت که توی دلش "فضول" خطابش می‌کرد.
- اگه واقعا می‌خوای به چان هیونگ کمک کنی، از زندگی شخصی‌اش فاصله بگیر. اون مرد پیچیده‌تر از چیزیه که فکر می‌کنی و کل زندگی‌اش یک معمای حل نشده‌ است پس بهتره سعی کنی سرت تو کار خودت باشه.
هیونجین سرش رو پایین انداخت تا اتصال بین چشم‌هاشون رو قطع کنه. حق با پسر بود؛ اجازه نداشت که به دنیای چان وارد بشه. پاش رو بیش از اندازه از گلیمش درازتر کرده بود اما واقعا نیت خاصی نداشت.
- حق با توئه، متاسفم. فقط می‌خواستم بدونم چطور می‌شه کمکش کرد.
جونگین با دیدن چهره‌ی هیونجین تا حدودی به خاطر لحن پرخاشگرانه‌ای که به خرج داده بود، پشیمون شد. اگه پسر برای هیونگش باارزش بود، باید سعی می‌کرد باهاش کنار بیاد. از وقتی هیونجین پا به عمارت گذاشته بود، کار مشکوکی انجام نداده بود پس چرا نمی‌تونست بهش اعتماد کنه؟ حتی اگه بهش باور نداشت نباید انقدر تند باهاش برخورد می‌کرد. لحنش موقع به زبون آوردن اون سوال کاملا نگرانی‎اش رو به نمایش می‌ذاشت و جونگین در فهمیدن این رفتارها استاد بود. به خاطر فریادی که زده بود عذاب وجدان گرفت. تصمیم به معذرت خواهی کردن کار هر کسی نبود اما باید تلاشش رو می‌کرد.
- من نباید سرت داد می‌زدم. معذرت می‌خوام.
هیونجین با تعجب به صورت جونگین نگاهی انداخت و بعد از کمی مکث، لبخند شیرینی زد که مدت‌ها قبل طعمش رو به فراموشی سپرده بود. باورش نمی‌شد از زبون کسی به خاطر فریاد کشیدن سرش عذر خواهی شنیده. معلوم بود که جونگین رو می‌بخشه؛ درواقع اصلا ازش ناراحت نشده بود و بیشتر خودش رو به خاطر سوال نامربوطش سرزنش می‌کرد.
- نه، مهم نیست. بهش عادت دارم.
جونگین متقابلا به پسر لبخند زد. شاید هوانگ هیونجین مرموز انقدرها هم که تصور می‌کرد بد نبود. یعنی می‌تونست به حرف‎های چند روز قبلشون اعتماد کنه و با حضور پسر در کنار هیونگش کنار بیاد؟ هیونجین دلیل احساس آرامش این روزهای چان شده بود پس حق نداشت این دلیل رو از مرد بگیره.
- خب، می‌تونم یه سوال دیگه ازت بپرسم؟
انگشت‌هاش رو مردد داخل هم قفل کرد و منتظر جواب پسر شد. حداقل می‌خواست راجع به مینهو اطلاعات به دست بیاره. امیدوار بود این بار جونگین دست رد به سینه‌اش نزنه چون واقعا می‌خواست بدونه برای مینهو چه اتفاقی افتاده.
- البته! اگه بتونم جواب می‌دم.
جونگین با ملایمت و یک لبخند کوچیک جواب داد. دوست داشت بدونه سوالی که پسر رو انقدر مضطرب کرده چی می‌تونه باشه.
- خب راستش راجع به یکی از آدم‌هاییه که می‌شناختم. می‌خوام بدونم مشکلش دقیقا چیه و چرا اینطوری شده.
جونگین به فکر فرو رفت. تا وقتی که فرد مورد بحث چان نبود، مشکلی با سوالات هیونجین نداشت.
- خب؟ می‌شنوم.
پشت کمرش رو صاف کرد و  به فکر فرو رفت. سعی کرد دقیق رفتارهای مینهو رو به خاطر بیاره. ابروهاش رو کمی درون هم کشید و چهره‌ی متمرکزی رو از خودش به نمایش گذاشت.
- حس می‌کردم گاهی به کل یک آدم دیگه می‌شه! البته این رو هم بگم مطمئن بودم تغییر می‌کنه. نمی‌دونم چه مشکل یا اختلالی داشت اما انگار دو نفر داخل یک بدن زندگی می‌کردن.
جونگین حالت متفکری به خودش گرفت و دستش رو زیر چونه‌اش گذاشت. از حرف‌های هیونجین چیز قانع کننده‌ای نفهمیده بود پس تصمیم گرفت خودش سوالاتش رو شروع کنه.
- دو نفر؟ خب اون یکی شخصیتش مواقع خاصی ظاهر می‌شد؟
هیونجین نامطمئن به جونگین خیره شد. در این باره آگاهی چندانی نداشت اما تا جایی که می‌دونست، مینهو فقط موقع انجام دادن کارهایی که پدرش ازش می‌خواست تبدیل به لینو می‌شد.
- فکر کنم آره اما مطمئن نیستم. به نظرت اون مرد یه چند شخصیتیه؟
جونگین شونه‌ای بالا انداخت و به کاناپه تکیه داد. این بحث داشت براش جذاب‌تر می‌شد و ای کاش می‌تونست بفهمه شخص مورد نظر هیونجین کیه.
- بهش می‌گن اختلال هویت تجزیه‌ای اما از حرف‌هات نمی‌شه مطمئن شد که اون مردی که مد نظرته این اختلال رو داره یا نه. به هرحال حتی اگه خود بیمار بیاد و همچین علائمی رو برای پزشکش تعریف کنه، بعد از چندین جلسه مشاوره و معاینه مشکلش مشخص می‌شه پس من جواب قطعی نمی‌تونم بهت بدم. چیزهای واضحی که راجع به این اختلال وجود داره اینه که فرد بیمار یک یا چند شخصیت متناوب برای خودش ایجاد می‌کنه که با آگاهی یا بدون آگاهی از شخصیت اصلی فعالیت می‌کنن. اکثر مواقع دلیل محکمی پشت هر کدوم از شخصیت‌هاییه که به وجود میان. فرد بیمار از شخصیت‌هایی که درونش به وجود اومدن برای جدا شدن از یک موقعیت پرتنش یا آسیب‌زا استفاده می‌کنه. مثلا فرد وقتی توی موقعیت لازم قرار می‌گیره، ارتباط خودش رو با دنیای بیرون قطع می‌کنه تا از آگاهی نسبت به اتفاقی که قراره براش بیفته فاصله بگیره. درواقع این یه جور مکانیزم دفاعی در برابر درد جسمی یا عاطفی یک تجربه‌ی ترسناک یا استرس‌زاست. دلیل اصلی به وجود اومدن این اختلال درون یک فرد، سابقه‌ی ترومائه. این ضربه می‌تونه شامل سوءاستفاده‌ی جنسی، عاطفی و جسمی باشه یا حتی بلایای طبیعی باشه. امیدوارم جواب سوالت رو گرفته باشی.
هیونجین که دهنش از توضیح مفصل جونگین باز مونده بود، سعی کرد اون حجم از اطلاعات رو توی مغزش جا بده و چیزی رو از قلم نندازه. واقعا پسر رو تحسین می‌کرد.
- اوه پسر، تو محشری!
جونگین خنده‌ی معذبی کرد و دستش رو پشت گردنش کشید. توقع همچین تعریفی رو از جانب هیونجین نداشت.
- نه خب راستش چیز خاصی نبود. راستی دوست داشتم بدونم چرا بعد از فارق‌التحصیل شدنت از دانشگاه وارد ارتش شدی؟ با مدرکی که داشتی مطمئنا جاهای خوبی می‌تونستی کار پیدا کنی.
هیونجین روی پاهاش ایستاد و دست‌هاش رو داخل جیب شلوارش قایم کرد. واقعا نیاز داشت از این بحث فرار کنه.
- راستش اون موقع چیزهای مهم‌تری از داروسازی برام وجود داشتن. اولویت من اون زمان پیوستن به ارتش و انتقام گرفتن از یک خوک پیر و کثیف بود.
ابروی جونگین بالا پرید اما ترجیح داد سوال دیگه‌ای نپرسه. از شدت خستگی رو به موت بود و توانایی خوابیدن با چشم‌های باز رو درست همون‌جایی که نشسته بود، داشت.
- که اینطور! حتما برات سخت بوده.
هیونجین لبخند تلخی زد و نگاهش رو از پسر دزدید. سخت لغتی نبود که حال اون روزهاش رو دقیقا توصیف کنه اما درحال حاضر نمی‌خواست خاطرات گذشته رو از نظر بگذرونه.
- خیلی هم مهم نیست. حتما خیلی خسته‌ای پس تنهات می‌ذارم. شب بخیر پسر.
- جونگین! یانگ جونگین.
هیونجین نگاه متعجبش رو سمت پسری کشید که رسما خودش رو معرفی کرده بود. لبخندی به جونگین تقدیم کرد.از این آشنایی تا حدودی احساس شادی می‌کرد.
- اسم قشنگیه. ممنونم بابت توضیحاتت.
- قابلی نداشت.
دیگه بیشتر از این مکالمه رو کش نداد. باید هرچه سریع‌تر خودش رو به اتاق چان می‌رسوند تا وضعیت مرد رو چک کنه. به محض ورودش به اتاق با تصویری مواجه شد که اصلا انتظارش رو نداشت. چان پشت بهش رو به آیینه ایستاده بود و موهای کوتاهش رو با حوله‌ی کوچیکی خشک می‌کرد. شلوار مشکی و گشادی پوشیده بود و با بالا تنه‌ی برهنه‌اش داشت چشم‌های هیونجین رو به فاک می‌داد. پیچش گرما رو زیر دلش احساس می‌کرد اما بدتر از اون، قلبی بود که با نهایت توان خودش رو به سینه‌اش می‌کوبید.
وقتی کارش با موهاش تموم شد، به سمت پسری برگشت که جلوی در مثل مجسمه خشک شده بود. با دیدن موهای نمدار هیونجین، حوله‌ی جدیدی از داخل کشو برداشت و لبه‌ی تخت نشست.
- چرا خشکت زده؟ بیا این‌جا.
آب دهنش رو به سختی فرو فرستاد و قدم به ‌قدم فاصله‌ی بینشون رو کوتاه‌تر کرد. وقتی مقابل پاهای چان ایستاد، نگاه مرددی به مرد انداخت. داشت فکر می‌کرد قصد مرد از اینکه صداش کرد چیه که درست همون لحظه مچ دستش در حصار انگشت‌های چان گرفتار شد.
هیونجین رو سمت خودش کشید و بدن پسر رو روی پاهاش نشوند. همونطور که به چشم‌های براقش خیره مونده بود، حوله رو روی سرش انداخت و شروع به خشک کردن موهاش کرد. قلبش به لطف پسر سبک‌تر شده بود و کوله بار کمتری از احساس گناه رو حمل می‌کرد.
تمام مدتی که چان داشت موهاش رو خشک می‌کرد، اتصال محکمی بین چشم‌هاشون برقرار شده بود که هیچکدوم خواستار قطع شدنش نبودن. نیازشون به آغوش همدیگه به وضوح داخل چشم‌هاشون موج می‌زد.
به کل سرمای چند دقیقه قبل بدنش رو به فراموشی سپرده بود. زیر شکمش با حس دلنشینی پیچ می‌خورد. هورمون‌هاش بازی بدی رو با بدنش شروع کرده بودن و همه‌ی این‌ها فقط به خاطر نگاه چان بود. داشت به خودش لعنت می‌فرستاد که حتی با نگاه خمار مرد قابلیت تحریک شدن داره اما وقتی دست چان زیر چونه‌اش قرار گرفت و نگاهش روی لب‌های برجسته‌اش لغزید، تمام حواسش مختل شد. ذهنش خاموش شد و نفس کشیدن رو به کل از خاطر برد. تک‌تک سلول‌های بدنش یک جمله رو فریاد می‌زدن.
"من رو ببوس."
- می‌تونم ببوسمت؟
ته دلش خالی شد. انتظار این سوال رو داشت؟ معلومه که نه. حتی بوسه‌ی مینهو رو هم پس زده بود پس چی باعث می‌شد انقدر خواستار لب‌های چان باشه؟ درواقع اگه الان توسط  چان بوسیده می‌شد، حتی اسمش رو هم فراموش می‌کرد چه برسه به اینکه داره اولین بوسه‌ی عمرش رو تجربه می‌کنه.
- اگه این بوسه چیزیه که تو می‌خوای، با کمال میل بهت می‌دمش.
دست‌هاش رو دور گردن چان حلقه کرد و صورت‌هاشون رو مقابل هم قرار داد. دوست داشت تحت سلطه‌ی چان این بوسه رو شروع کنه و ادامه بده.
چان حوله رو روی زمین رها کرد و دستش رو پشت گردن هیونجین گذاشت. شاید این بخش حرف گوش کن پسر بود که باعث شیفته شدنش می‌شد اما تنها چیزی که فعلا براش اهمیت داشت، بوسیدن لب‌های درشت و صورتی پسر بود. دلش می‌خواست انقدر اون ماهیچه‌های نرم رو بمکه که خون از لابه‌لای زخم‌های ریزش بیرون بزنه.
و بالاخره این چان بود که لب‌هاشون رو روی هم کوبید و اولین بوسه‌ی هردوشون رو در تاریخ سرنوشت به ثبت رسوند.

~♤~
ووت و کامنت یادتون نره^^

Fox(skzver)Where stories live. Discover now