_ زمان: گذشته / سال 2020
- چقدر دیگه با هدف فاصله داریم؟
"سه متر تا هدف. برای شروع عملیات آماده باش. تو اول وارد شو، اسنوپی بیست دقیقه بعد از تو به عنوان نیروی کمکی اعزام میشه."
بعد از گرفتن تاییدیه از جونکی، جت اسکی رو متوقف کرد و کشتی مقابلشون رو زیر نظر گرفت. قایقهای نیروی پلیس دریایی طبق نقشه درحال نزدیک شدن به کشتی چینیها بودن و تنها کار باقی مونده، نفوذ خودش به اون هیولای شناور بود.
- فاکس، یادت باشه برای درگیری اینجا نیستیم. بذار گارد ساحلی و نیروی پلیس خدمتشون برسن. ما فقط باید به اون اسناد محرمانه دسترسی پیدا کنیم تا از مکانهای ملاقات و انبارهاشون سردربیاریم.
- دریافت شد!
بعد از تنظیم کردن ماسک غواصیش روی صورتش، به پشت داخل آب پرید و بدون گذاشتن کوچیکترین ردی از خودش، تا کشتی شنا کرد. زمانی که به محدودهی یک متری غول شناور مقابلش رسید، تفنگ قلاب اندازی رو که به ساق دستش متصل شده بود، سمت لبهی کشتی شلیک کرد و بعد از محکم کردنش، خودش رو بالا کشید.
نیروهای پلیس با نفوذ کردن به عرشه و داخل فضای کشتی، هر فردی رو که در دیدرسشون قرار میگرفت، دستگیر میکردن. بیشتر جمعیت کشتی دستگیر شده بود و همین راه رو برای هیونجین باز میذاشت. لوازم غواصیش رو در مکانی امن، مخفی کرد و به سمت محل مدنظرش قدم برداشت. تنگ بودن راه پلههایی که به طبقات پایین کشتی راه داشتن، شرایط رو سخت میکرد اما خوشبختانه پلیس تمامیشون رو تخلیه کرده بود.
افراد زیادی داخل کشتی باقی نمونده بودن و همین ورود رو برای فاکس ممکن میکرد. با رسیدن به طبقات تاریک پایین کشتی، حالت دید در شب عینک مخصوصش رو فعال و به حرکتش ادامه داد. با دیدن شخصی که از دریچهای مخفی بیرون میاومد، دوتا از تیرهای بیهوشی تفنگ مخصوصش رو حروم کرد و بعد از کشوندن هیکل بیجون مرد به گوشهای از راهرو، از دریچه گذشت و راهش رو به سالن مخفی باز کرد.
میز بزرگی وسط سالن قرار گرفته بود و فقط یک نفر در اون مکان حضور داشت. مرد چهارشونهای که صورتش رو با ماسک پوشونده بود، باعث بالا پریدن ابروهاش شد.
مرد مرموز بهش نزدیک شد و برگههای داخل دستش رو با عجله لوله کرد تا داخل کیف استوانهای حالتش جاشون بده.
- نمیدونم کی هستی ولی اون اسناد مال تو نیستن.
مرد هفتتیرش رو سمت هیونجین نشونه گرفت و قدمقدم بهش نزدیک شد. حرفی نمیزد و کاملا بیاحتیاط به یکی از خبرهترین مبارزهای سئول نزدیک میشد.
وقتی فاصلهشون به اندازهی مدنظرش رسید، با حرکت سریعی انگشتهاش رو دور لولهی اسلحهی مرد پیچید و همزمان با چرخوندن و بالا گرفتنش، با کف دست دیگهاش، ضربهی محکمی رو به نقطهای حساس از قفسه سینهاش کوبید.
با قطع شدن نفسش به مدت چند ثانیه، بیاراده اسلحهاش رو رها کرد و به سینهاش چنگ انداخت. با وجود تار شدن دیدش، سرتاپای مرد مقابلش رو خوب بررسی کرد.
- تو کی هستی؟ به نظر نمیاد پلیس یا یکی از اون قاچاقچیهای چینی باشی.
چان کیف چرمیش رو محکمتر گرفت و به پسرک خیره شد. درسته که جزء هیچکدوم از اون اشخاص بیرون نبود اما در کمال سکوت از جواب دادن به شخص ناشناس طفره رفت. به هر قیمتی که شده باید از هویتش محافظت میکرد.
- اگه اون اسناد رو بهم تحویل بدی، بهت آسیبی نمیزنم.
"فاکس، مشکل چیه؟"
با پیچیدن صدای یونهو داخل گوشش، دستش رو روی ایرپاد بیسیمش گذاشت تا صداش رو واضح به گوش پسر برسونه. باید این وضعیت رو به جونکی هم گزارش میداد.
- یه ناشناس سعی داشت قبل از من مدارک رو از کشتی خارج کنه.
"جونکی صحبت میکنه. به هیچ وجه اون اسناد رو از دست نده. برای فهمیدن نقشههای بعدیشون به اونها نیاز داریم. اگه امکانش وجود داشت، با مذاکره مشکل رو حل کن."
- دریافت شد!
چان هنوز از نام و نشون جاسوس مقابلش خبر نداشت و به هیچ قیمتی حاضر به از دست دادن نقشههای بعدی شریکهای چینی هوجونگ نبود اما تا حدودی دلیل حضور پسرک داخل کشتی رو حدس میزد.
- تو فاکس هستی؟
جا خورده بود. مرد غریبه اسم رمزش رو میدونست اما چرا و چطور؟
- من رو میشناسی؟
پوزخندش پشت ماسکش مخفی موند. شخص مقابلش رو به خوبی میشناخت. درواقع اسم رمز هیونجین محبوبترین لقب بین اهالی بوسان شمرده میشد؛ مخصوصا برای کسایی که به خون هوجونگ تشنه بودن، فاکس یه قهرمان بود.
- اگه واقعا خودتی، اجازه میدم این اسناد رو با خودت ببری. هدف من هم درست مثل تو نابود کردن و به خاک مالیدن پوز لی هوجونگه.
مرد با صدای خفه و عجیبی حرف میزد و کاملا مشخص بود که از لو رفتن صدای اصلیش جلوگیری میکنه اما فاکس از لو رفتن هویتش به عنوان "هوانگ هیونجین" هیچ ترسی نداشت و بدون هیچ نقابی اونجا بود. فقط کافی بود عینکش رو برداره تا چهرهاش کاملا برای چان آشکار بشه.
- اون اسناد رو بهم بده. در عوض کمکت میکنم صحیح و سالم از این کشتی خارج بشی.
- اول باید بهم ثابت کنی که واقعا فاکس هستی.
هیونجین تک خندی زد و سرش رو به طرفی چرخوند. اون مرد باهوش به نظر میرسید و قطعا فقط از روی شک حاضر نمیشد اطلاعاتش رو دو دستی بهش تقدیم کنه. نشان شخصی سازمانش رو از روی جلیغهی ضد گلوله و نازکش کند و مقابل مرد گرفت.
چان بعد از دیدن نشان، مردد کیف چرمیش رو داخل دستهای مرد گذاشت.
- اسلحهام؟
- وقتی داشتیم از هم جدا میشدیم، بهت برمیگردونمش.
***
_ زمان: گذشته / سال 2023
- اون معدن دقیقا کجاست؟
آقای یانگ به فکر فرو رفت و نقشهی قدیمی و کمرنگی رو از لابهلای کتاب روی یکی از قفسههای کتابخونهاش بیرون کشید. مکان دقیق اون گنج مشخص نبود اما هانا و جان اون رو جایی مخفی کرده بودن تا جز پسرشون، هیچکس بهش دست پیدا نکنه.
- آفریقای جنوبی، شهر موزامبیک. مکان دقیقش مشخص نیست و من فقط در همین حد اطلاعات دارم. جان به من گفته بود که مکان دقیقش رو به نحوی برای تو به ارث گذاشته ولی من منظور دقیقش رو نمیدونم. ارزش اون معدن به اندازهایه که حتی توی تصوراتت نمیگنجه اما راه رسیدن بهش رو باید پیدا کنی.
چان ساعت جیبی پدرش رو از جیبش بیرون کشید و مقابل دکتر یانگ روی میز گذاشت. تنها چیزی که میدونست، اینه که ساعت پدرش کلید رسیدن به اون گنجه.
- مادرم قبل از مرگش این ساعت رو به من داد و هشدار داد که حتی به کسی نشونش ندم. مطمئنم یه ربطی به اون معدن جواهرات داره.
پیرمرد ساعت رو به چنگ گرفت و تکتک اجزاش رو با دقت بررسی کرد. شاید کلید یه مکان یا کارت حافظهی نقشه داخل ساعت مخفی شده بود.
- بهم یکم زمان بده تا روش تحقیق کنم پسرم.
سرش رو به نشونهی فهمیدن تکون داد و از روی صندلی چوبی و سلطنتی بلند شد. بیشتر از خودش به پیرمرد اعتماد داشت پس باارزشترین داراییش رو بیچون و چرا بهش سپرد. قبل از خارج شدن از دفتر پدر جونگین، با یادآوری موضوعی مهم، سمت دکتر یانگ برگشت.
- شما به خاطر رابطهی دوستانهی گذشتهتون با لی هوجونگ، آشناهای مشترک زیادی باهاش دارین، درسته؟
البته که داشت. جان و هوجونگ زمانی بهترین دوستهاش به شمار میرفتن.
- از دنیای سیاست بگیر تا پزشک و دادستان. به خاطر شغلمون رابطهی گستردهای داشتیم. اما... چرا میپرسی؟
کراواتش رو کمی شل کرد و دستهاش رو داخل جیب شلوار کتان سرمهای رنگش فرو کرد. باید به هر قیمتی که شده لی مینهو رو ملاقات میکرد؛ اگه موفق میشد باهاش مذاکره کنه، موفقیت بزرگی رو به دست میآورد اما درحال حاضر برای دیدنش به بهونه نیاز داشت.
- باید پسرش رو ملاقات کنم پس لطفا ترتیب یه جشن رو بده. شنیدم تولد همسرتون نزدیکه پس از همین بهونه استفاده میکنیم.
***
مهمونی از چیزی که انتظارش رو داشت، خسته کنندهتر بود. کل تالار از افراد سرشناس دولتی پر شده بود و اکثرشون شوق دیدن مدیر جوون بزرگترین شرکت مواد غذایی کره رو داشتن.
چان اطلاعات شخصی چند نفر از اونها رو چک کرده بود و طبق برنامهاش، فقط با اشخاص مفید مدنظرش همکلام شد. نور زیاد فضا، اعصابش رو مختل و میگرن لعنتیش رو تشدید میکرد اما بدون هیچ اعتراضی به کارش ادامه داد. بعد از خوش و بش کردن با آخرین فرد لیستش، بطری تکیلا رو از داخل سطلی پر از یخ قاپید و گوشهی خلوتی از تالار منتظر لی مینهوی مرموز نشست.
با هر جرعهای که مینوشید، آرامش بیشتری رو به ذهنش تقدیم میکرد. میزهای خلوت روی سکو که گوشهای از تالار جشن رو تصاحب کرده بودن، دید کافی رو برای تجسس کردن به چان میدادن. با ظاهر شدن شخصی آشنا مقابل چشمهاش، کل الکلی که نوشیده بود بر اثر شوک از سرش پرید. اون لبهای درشت و هیکل ظریف اما روی فرم هیونجین رو درجا شناخته بود اما بازهم توی قضاوتش شک کرد.
پسرک قد بلند با هر قدم بهش نزدیکترمیشد و تپش قلبش رو بیشتر میکرد. چان اون شخص رو میشناخت اما انگار خودش برای روباه مقابلش ناشناس بود.
- شما تنها هستین قربان؟ همراه نمیخواین؟
افسر فاکس مرموز درست مقابلش قرار داشت و چان حالا با شنیدن صداش، از هویتش تا حدودی مطمئن شده بود. با وجود کوتاه بودن ملاقات قبلیشون، مرد به خوبی اون رو به خاطر سپرده بود. همزمان با برانداز کردن ظاهر بینقص هیونجین، توی ذهنش خاطراتش رو مرور میکرد و متوجه نشستن پسر روی پاهاش نشد.
این موضوع که فاکس اونجا چه کاری برای انجام دادن داشت، داخل اجاق شعلهور کنجکاویهای چان رو با هیزمهای بیشتری پر میکرد. تصمیم گرفت هویت پسر رو فعلا پیش خودش نگه داره و بحثی رو وسط نکشه اما نباید اجازه میداد پسرک امروز برای بار دوم بدون هیچ حرفی ترکش کنه.
- امشب دوست دارید همراه من خوش بگذرونید؟
جملهی پسر برای ظاهر شدن پوزخند گوشهی لبش کافی بود. لحن شهوتانگیز هیونجین، حصارهای مقاومتش رو در هم شکسته بود. اگه افسر فاکس از علاقهی مرد نسبت به خودش خبردار میشد، بازهم خودش رو داخل تلهی آغوشش جا میداد؟ چان به افراد کم شماری اعتماد داشت اما چشم بسته پسر رو پذیرفت تا برای بار دوم مهرهی مارش رو از دست نده.
- چرا که نه؟
***
_ زمان: حال / سال 2023
با احساس تشنگی شدیدی هشیاریش رو به دست آورد و تمام محتویات معدهاش رو کنارش خالی کرد. مچ دستهای دردناکش رو کشید اما فایدهای نداشت؛ به سختی پشت سرش به هم بسته شده بودن. کمرش به خاطر سفت بودن دیوار کمی خشک شده بود و درد میکرد و به قدری احساس گیجی میکرد که هنوز درکی از موقعیت نداشت.
با گذشت زمان به خودش اومد و با دیدن صحنهی مقابلش، نفس کشیدن رو از خاطر برد. هیونجین به واسطهی حبس شدن دستهاش داخل حلقهی پهنی که به زنجیرهای آویزون از سقف متصل بودن، کمی از زمین فاصله داشت و به سختی روی پاهاش ایستاده بود.
- بهم بگو اون مرد کجاست یا همینجا سلاخیت میکنم تا در حسرت دیدن دوبارهی خورشید بمونی.
زنجیر برای بار سوم داخل پهلوش کوبیده شد و درد وحشیانه و جدیدی رو به جون جثهی ضعیفش انداخت. از شدت درد تمام حواسش از کار افتاده بودن و به سختی خودش رو هشیار نگه داشته بود. هیونجین به خاطر رد زنجیرهایی که بدنش رو مورد لطف قرار داده بودن، حتی توان نفس کشیدن رو در خودش نمیدید. قرار نبود حرفی از مکان مخفی مردی که عاشقش بود، به زبون بیاره پس فقط به پیرمرد خرفت مقابلش خندید و دندونهای آغشته به جوهر قرمز وجودش رو برای هوجونگ به نمایش گذاشت.
- حتی اگه گوشت تنم رو تیکهتیکه و خوراک سگهات کنی، برای بار دوم چان رو به تو نمیفروشم.
هوجونگ بعد از جواب گستاخانهی هیونجین، سمت وویونگ برگشت و با پوزخند کثیفی به چشمهای نیمه بازش خیره شد. نقشهی جدیدی به سرش زده بود و به بدترین شکل ممکن قصد عملی کردنش رو داشت.
- اگه دوستت هم جلوی چشمهات زجر بکشه، باز هم به این مقاومت احمقانهات ادامه میدی؟
وویونگ ترسیده بود اما به روی خودش نیاورد و فقط به چهرهی نگران هیونجین خیره موند. بالاتنهاش کاملا برهنه بود و پوست سینه و شکمش به خاطر برخوردهای سنگین زنجیر، باز شده بود. زخم پهلوش حتی از زیر باند خونریزی میکرد و تقریبا کل هیکل پسر رو به رنگ قرمز نقاشی کرده بود.
- اون لعنتی دوست من نیست. فقط بذار بره.
هوجونگ به یکی از افراد حاضر در کنارش، دستور جابهجا کردن وویونگ رو داد و دوباره مقابل هیونجین ایستاد. گلوی پسر رو با بیرحمی فشرد و لبهاش رو به گوشش رسوند.
- روسها پول خوبی بابت بردهی زیبایی مثل تو میدن. تا فردا صبح بهت وقت میدم نظرت رو عوض کنی وگرنه تو و اون دوست مو قرمزت رو با قیمت خوبی به کارلوس شیلگین میفروشم. مطمئنم اسمش رو قبلا شنیدی و از تجارتش خبر داری.
کارلوس شیلگین رئیس یکی از وحشتناکترین مافیاهای روسیه به شمار میرفت و به قدری در قدرت و ثروت غرق بود که حتی دولت روسیه جرئت پا گذاشتن توی قلمروش رو نداشت. اگه پاش به تجارت کثیف اون انسان پست باز میشد، به هیچ عنوان راه نجاتی پیدا نمیکرد.
- یکی رو میفرستم به زخمهات رسیدگی کنه. نمیخوام جسدت رو بفروشم. در ضمن نگران دوستت نباش. بدن سالمش بیشتر میارزه.
***
اگه همون طوری به شکنجه کردن هیونجین ادامه میدادن، پسر قطعا همونجا جون میداد. درحال حاضر حتی به شرایط خودش فکر هم نمیکرد و فقط نگران دوست جدیدش بود.
- کجا میبرینش؟
با شنیدن صدایی آشنا، دست از افکارش کشید و به مرد قدبلند مقابلش خیره شد. سان اونجا بود و این موضوع ته دل وویونگ رو خالی میکرد. قلبش جوری میتپید که انگار قراره بعد از بیرون پریدن از سینهاش، مرد مقابلش رو به جهان پس از مرگ بکشونه. بهش خیانت شده بود و باید حرفی میزد اما فکش قفل شده بود قدرت تکلم رو با بیرحمی ازش دریغ میکرد. یعنی تمام این مدت رابطهشون جعلی بوده و سان با نقشه بهش نزدیک شده؟
- رئیس گفته داخل انبار اصلی حبسش کنم.
سان که بعد از سوار کردن لینو مقابل عمارت چان، گزارش دستگیر شدن هیونجین و دوست پسرش رو دریافت کرده بود، به دستور اربابش با تمام سرعت خودش رو به این منطقه رسوند و حالا، به محض دیدن وویونگ توی اون شرایط فاصلهای تا از دست دادن قلبش نداشت، به سرعت خودش رو به پسر رسونده بود تا شاید راه نجاتی براش پیدا کنه اما مغزش اصلا کار نمیکرد و به کمک نیاز داشت.
- من میبرمش.
مرد نگهبان ابرویی بالا انداخت و بازوی وویونگ رو محکمتر از قبل فشرد. به خوبی رانندهی شخصی ارباب جوانش رو میشناخت اما نباید ماموریتش رو نصفه رها میکرد.
- ممکنه بعدا برام دردسر درست بشه پس نمیشه. اینجا توی حوضهی کاریت نیست.
- ولش کن. میخوام چندتا سوال ازش بپرسم و بعد میبرمش به انبار اصلی.
نگهبان با دیدن لینو تعظیم نود درجهای کرد و بالاخره به رها کردن بازوی پسر رضایت داد. با وجود اضطرابی که داشت، نباید با پسر اربابش درمیافتاد.
لینو به چهرهی نگران سان نگاهی انداخت و تا حدودی به افکارش پی برد. اون مرد به هیچکس جز مینهو اهمیت نمیداد و اکثر اوقات هیچ فرقی با یک مجسمه نداشت ولی حالا با نگرانی به پسرک مو قرمز چشم دوخته بود و اون هم متقابلا با بغض و نفرت به سان نگاه میکرد.
- اگه نگرانی که بعدا توسط پدرم مواخذه بشی، میتونی همراهمون بیای.
مرد نگهبان با خندهای احمقانه تعظیم سریعی کرد و بازوی وویونگ رو دوباره بین انگشتهاش فشرد. حالا که خیالش راحت شده بود، منتظر دستورات بعدی مرد مقابلش بود.
- همراهمون بیا.
- چشم.
لینو، مرد نگهبان و رانندهاش رو همراه خودش تا کنار ماشینش کشوند و به سان دستور داد که پشت فرمون بشینه. بعد از جا گرفتن رانندهی وفادارش پشت رول، سمت نگهبان چرخید و مثل قاتلهای روانی بهش لبخند زد.
- بذارش توی ماشین و همینجا منتظر باش تا حرفم باهاش تموم بشه.
وویونگ از همه جا بیخبر روی صندلی عقب ماشین لوکس و اسپرت لینو نشست و با وحشت و نگرانی به لینو چشم دوخت. چه بلایی قرار بود سرش بیاد؟ با اینکه مینهو رو توی جلسهی تیم هیونجین ملاقات کرده بود اما با این شخصیتش آشنایی نداشت و همین به ترسش دامن میزد.
سان با استرس به فرمون چنگ زده بود و جرئت چشم تو چشم شدن با وویونگ رو از طریق آینه نداشت. صدای ویبرههای گوشیش، توجهش رو از معشوقش دزدیدن و شوک جدیدی رو بهش وارد کردن.
"مبلغ صد میلیون وون به حساب شخصی شما واریز شد."
"با این پسر از اینجا برو و دیگه هیچوقت پشت سرت رو نگاه نکن. آشنا شدن باهات بهترین اتفاق زندگیم بود و ازت ممنونم که تا الان کنار من و مینهو دووم آوردی دوست من."
به محض اینکه نگهبان در ماشین رو بست، سان سمت عقب برگشت و بالاخره به چشمهای شیشهای و نگران وویونگ چشم دوخت. در حد مرگ نگران بود و چارهای جز اطاعت کردن نداشت. واقعا اجازه داشت همه چیز رو پشت سرش بذاره و زندگی جدیدی رو برای خودش دست و پا کنه؟ اگه وویونگ دیگه بهش اعتماد نمیکرد و رابطهشون رو به هم میزد، چه کاری از دستش برمیاومد؟
- محکم بشین و بهم اعتماد کن.
جملهی سان شاید مسخره به نظر میرسید اما درحال حاضر مسیر دیگهای جلوش قرار نداشت پس سرش رو به نشونهی موافقت تکون داد و نگاهش رو با بیمیلی و ناراحتی از مرد گرفت.
لینو تفنگش رو از پشت شلوارش بیرون کشید و مقابل چشمهای مرد نگهبان، صدا خفه کن رو به سرش وصل کرد. باید از شر کلاغهای خبرچین خلاص میشد تا برای تنها دوستش کمی زمان بخره و بعد از اون، باید راهی برای نجات دادن هیونجین پیدا میکرد.
- قربان شما نباید اون پسر رو بکشین. ارباب لازمش دارن.
- کی گفته قرار اون رو بکشم؟
جوری که انگار سطلی پر از آب سرد روی سرش خالی شده باشه، خون داخل رگهاش منجمد شد. شاید باید فرار میکرد یا با فریادش بقیه رو خبردار میکرد اما چشمهای ترسناک لینو، تمام قدرتش رو ازش میگرفتن.
با خونسردی گلولهی سبکی رو به سمت صورت مرد بیخاصیت مقابلش شلیک کرد و به افتادن جسدش روی زمین خیره شد.
سان به محض دیدن صحنهی پشت سرش از طریق آینه بغل ماشین، پاش رو روی پدال گاز فشرد و نهایت مهارتش توی کنترل کردن فرمون رو برای دور شدن از اون جهنم به کار گرفت.
زمانی که به اندارهی کافی از یکی از مکانهای مخفی هوجونگ فاصله گرفتن، راه ساحل رو در پیش گرفت. پسر حال خوشی نداشت و قطعا قبل از هرچیزی باید باهاش دربارهی امشب حرف میزد. قبل از خارج شدن از بوسان، میخواست منظرهی دریا رو در کنارش تماشا کنه.
به محض ایستادن ماشین روی شنهای نرم ساحل، از افکارش خارج شد و به امواج ناآروم دریا چشم دوخت. هوای اون بیرون هم دقیقا مثل درونش به هم ریخته بود و سرمای هوا آزاردهندهترش میکرد.
- وویونگ، لطفا بهم گوش بد...
- خفه شو! چرا من رو آوردی اینجا؟
از شدت عصبانیت بغض کرده بود و از شکستنش خجالت میکشید اما ناتوانتر از اون بود که بتونه جلوش رو بگیره. کاش حداقل به اندازهی سر سوزن از اتفاقاتی که درحال رخ دادن بودن، سردرمیآورد.
- من احمق بودم و فکر میکردم ازم خوشت میاد. از کی نقشه ریختی که بهم نزدیک بشی؟
از پشت فرمون بلند شد و بعد از پیاده شدن از ماشین، روی صندلیهای کنار وویونگ نشست. طناب ضخیم دور دستهای پسر رو با چاقوی جیبیش برید و به اشکهای معصومش خیره شد. خودش هم به همون اندازه شوکه شده بود اما چطور باید پسر رو متقاعد میکرد که رابطهشون کاملا اتفاقی شکل گرفته؟
- باور کن از هیچی خبر نداشتم و هرگز فکرش رو هم نمیکردم که پات به این ماجراها باز بشه. من از قصد بهت نزدیک نشدم و تو درست فکر کردی؛ به قدری ازت خوشم میاد که نفهمیدم چطور به اینجا رسیدم. قسم میخورم همه چیز رو برات توضیح بدم پس بهم فرصت بده تا برات جبران کنم.
اشکهاش رو پاک کرد اما فایده نداشت؛ صورتش باز هم خیس شد. واقعا نیاز داشت حرفهای سان رو باور کنه اما چطوری بعد از این ماجرا بهش اعتماد میکرد؟ مینهو رو میشناخت و از نیتش باخبر بود اما هویت سان و لینو بهش احساس ناامن بودن میداد و باعث ترسش میشد.
- چطوری بهت اعتماد کنم؟
دستش رو پشت گردن پسر رسوند و لبهاشون رو به هم وصل کرد. توی زندگیش احساسات خیلی کمی رو تجربه کرده بود و گاهی از یه ربات هم خنثیتر میشد اما وویونگ تجربیات جدیدی رو به زندگیش بخشیده بود که ارزششون با هیچ واحدی قابل اندازه گیری نبود.
- از همون لحظهای که دیدمت، همه چیزم شدی جونگ وویونگ.♤~♤~♤
ووت یادتون نره💗
اگه کامنتای خوشگل بگیرم سه روز دیگه پارت بعدی رو آپ میکنم
YOU ARE READING
Fox(skzver)
FanfictionCouples: Chanjin, Hyunho, Changlix, Minsung Genres: BDSM, Psychology, Crime Author: #Octave