᭝ 𝙋𝙖𝙧𝙩: 𝟮𝟴

88 15 0
                                    

- بعد از این می‌خوای چیکار کنی؟
لینو نگاه دلتنگش رو از هیونجین گرفت و سمت چان چرخید. این اواخر بدجوری پدر عزیزش رو تحریک کرده بود و با دونستن این که هیچ راه نجاتی براش وجود نداره، همچنان به کارهاش ادامه می‌داد. لو دادن انبارهای هوجونگی که از کره فرار کرده بود، از هرکاری راحت‌تر به نظر می‌رسید و با این کارها رسما روی دم شیر پا گذاشته بود. با از بین رفتن وجهه‌ی مردمی هوجونگ، خیلی از سهامدارهای شرکتشون پا پس کشیده بودن و پیرمرد روی لبه‌ی تیغ ورشکستگی گام برمی‌داشت.
- من آدم خیلی صبوریم جناب بنگ.
با پوزخند کج و تیزی لب زد و همین برای انتقال دادن منظورش کافی بود. قرار بود انقدر این کارهاش رو تکرار کنه تا هوجونگ بالاخره توی کره خودش رو نشون بده. مهم نبود اگه نقش طعمه رو توی این ماجرا ایفا کنه؛ لینو فقط باید پدرش رو لبه‌ی پرتگاه می‌کشوند تا به کمک بقیه شاهد سقوط کردنش باشه.
جعل کردن صدای هوجونگ و گول زدن روس‌ها با این موضوع که هوجونگ قصد خیانت کردن بهشون رو داشته و جنس‌هاش رو به جای اون‌ها به چین صادر کرده، رئیس اون چشم‌ آبی‌های بلوند رو حسابی عصبانی کرده بود. اون‌ها یکی از کشتی‌های عظیم قاچاق هوجونگ رو که به سمت روسیه راهی شده بود، با تمام محموله‌اش منفجر کردن و طوری جلوه دادن که انگار کشتی سمت دریای چین روونه شده و همین کار دلیل محکمی رو برای کشتن اون پیرمرد شغال صفت به روس‌ها می‌داد. همه چیز طبق نقشه‌ی بی‌نقص چان پیش می‌رفت و مرد با لذت به دشمنی بین روس‌ها و هوجونگ نگاه می‌کرد. به لطف چانگبین و هیونجین تموم این کارها به انجام رسیده بود و حالا تنها نکته‌ی باقی مونده، پیدا کردن هوجونگ و تقدیم کردنش به روس‌ها بود.
- اما متاسفانه کاسه‌ی صبر من داره لبریز می‌شه.
چان درحالی که همچنان صورت رنگ پریده‌ی هیونجین رو زیر نظر داشت، فکش رو روی هم فشرد. واقعا هم دیگه تحملی نداشت و تمام طول این چند روز رو به فکر کردن راجع به مرگ هوجونگ اختصاص داده بود. باید اون پیرمرد رو با دست‌های خودش از روی زمین محو می‌کرد تا ذره‌ای از خشمی که توی تموم این سال‌ها درونش انباشته شده، خالی بشه.
لینو دستش رو روی شونه‌ی مرد گذاشت تا توجهش رو جلب کنه. منظور چان رو متوجه شده بود ولی کاری جز انتظار کشیدن از دست هیچکدومشون برنمی‌اومد.
- گوش کن مرد... تو یه قاتل نیستی و من هم به خاطر مینهو بازنشسته شدم.
با دیدن نگاه وحشی و تیز چان، دست‌هاش رو به نشونه‌ی تسلیم بالا برد و سرش رو با نیشخند ترسناکی به پهلو خم کرد. با این که درآوردن حرص چان به یکی از سرگرمی‌هاش تبدیل شده بود اما نباید حالا چنین کاری رو انجام می‌داد. بازی کردن با اعصاب چان و کشته شدن به دستش، آخرین خواسته‌ی زندگیش به شمار می‌رفت.
- بهتره فقط تله رو برای موش کار بذاریم و از دور به تیکه تیکه شدنش نگاه کنیم. با مردن پدر عزیزم، دوره‌ی جدیدی توی زندگی همه‌مون شروع می‌شه و امیدوارم به تنهایی ازش لذت نبرم. اول از همه باید آرامش خودمون رو حفظ کنیم.
نگاهش رو برای آخرین بار به هیونجین دوخت و میلش به بوسیدن پسر روی تخت رو مهار کرد. درسته که از این چالش به نفع چان کنار کشیده بود اما اگه مرد تصمیم به آزار دادن عزیزترین آدم زندگیش می‌گرفت، این دشمنی از سر گرفته می‌شد. بعد از تموم شدن شوخی‌هاش، با چشم‌های مصمم و لحن خشکی شمشیر تهدیدش رو سمت چان نشونه گرفت و همزمان با فرو بردن دست‌هاش داخل جیب شلوارش، قدمی بهش نزدیک‌تر شد.
- هیون تا این‌جا چیزهای زیادی رو تحمل کرده و اگه قرار باشه به خاطر تو هم زجر بکشه، من پرچم سفیدم رو پایین میارم تا به هر قیمتی که شده ازت پس بگیرمش، کریستوفرچان.
چان خنده‌ای از روی حرص کرد و دست به سینه مقابل مرد ایستاد. لینو از آرامش حرف می‌زد و بلافاصله بعدش روانش رو به مبارزه می‌طلبید. به هیچ وجه دوباره گل رزش رو از دست نمی‌داد و حتی اگه رابطه‌شون مثل قبل درست نمی‌شد، هیونجین یه کالا نبود که بخوان سر به دست آوردنش با هم بجنگن.
- همون‌طور که گفتی، سختی زیادی کشیده پس حق این رو داره که آزادانه راجع به انتخاب‌هاش تصمیم بگیره.
لینو از بحثی که توش به وضوح باخته بود، عقب کشید و با تکخندی دستش رو سمت مرد دراز کرد. هرچقدر بیشتر با چان آشنا می‌شد، بیشتر ازش خوشش می‌اومد. از اون‌جایی که احتمالا این آخرین دیدارشون به حساب می‌اومد، تصمیم گرفت افکاری رو که داخل سرش داشت، راحت‌تر از همیشه به زبون بیاره.
- ممنونم که اجازه دادی به عنوان دوستم بهت اعتماد کنم و بهم پشت نکردی؛ می‌دونم که لایقش نبودم.
با گرفته شدن دستش توسط چان، بعد از مدتی در کمال سکوت عقب کشید و قبل از بیرون رفتن از در، با شنیدن جمله‌ی چان چند لحظه‌ای مکث کرد.
- همه لیاقت کسی رو دارن که بتونن بهش اعتماد کنن.
بی‌درنگ از ساختمون خارج شد و به محض نشستن داخل ماشینش، نفس راحتی کشید. با توجه به نگاه‌های مرد به هیونجین، انگار نگرانی درباره‌ی رابطه‌شون بی‌مورد بوده. مینهو برای سرکوب کردنش، از جونگین قرص گرفته بود و لینو با این که خودش این رو ازش خواسته بود اما باز هم احساس بدی داشت. امیدوار بود مینهو دیگه هرگز توی موقعیتی قرار نگیره که مجبور باشه روی کار بیاد اما ته قلبش دلش برای نفس کشیدن تنگ می‌شد. از اون‌جایی که امروز آخرین روز زندگیش بود، ای کاش کارهای بهتری برای انجام دادن داشت اما لینو از همون اول تا همین حالا، جز سیاه و سرخ رنگ دیگه‌ای رو به زندگیش راه نداده بود. با زنگ خوردن موبایل مزاحمش، نگاهش رو از مقابلش گرفت و به محض دیدن اسم چانگبین، تماس رو وصل کرد.
"بالاخره وقتش رسید. امشب می‌بینمت ولی یه مشکلی داریم."
لینو با اخم به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد و زمانی که سکوت چانگبین رو دید، برای رفع کردن کنجکاویش به شخصه دست به کار شد. از منتظر شدن متنفر بود و ای کاش چانگبین یاد می‌گرفت به جای طرح کردن معما، منظورش رو توی یه جمله خلاصه کنه.
- چه مشکلی؟
"جیسونگ! قراره تو خونه‌ی اون انجامش بده و اون پسر از هیچی خبر نداره."
دستش رو روی صورتش کشید و مشت محکمی به فرمون کوبید. سرش رو به پشتی صندلیش تکیه داد و پیشونیش رو برای القا کردن ذره‌ای آرامش به خودش، کمی مالید.
- اگه بلایی سر جیسونگ بیا مطمئن می‌شم جون سالم به در نبری سئو چانگبین.
بعد از قطع کردن تماس، گوشیش رو گوشه‌ای از ماشین پرت کرد و با سریع‌ترین حالت ممکن، راه افتاد. باید مکان آرومی رو برای آماده شدن پیدا می‌کرد و زمانی که داخل اولین جای خلوتی پارک کرد که سر راهش قرار داشت، پیاده شد تا ساکی رو که برای این موقعیت حاضرش کرده بود، برداره. پالتوی بلند و کتش رو درآورد و جلیغه‌ی ضدگلوله رو روی پیراهن مشکی رنگش به تن کرد. کیسه‌ی خون رو درست جایی گذاشت که چانگبین براش مشخص کرده بود و لباس‌های ضخیمش رو دوباره از روش پوشید. باید لباس‌هاش رو طوری مرتب می‌کرد که جلیغه‌اش مشخص نشه و به لطف پالتوی ضخیمش، موفق هم بود‌.
زمانی که به خونه‌ی جیسونگ رسید و پسر رو توی چنگال چانگبین دید، خشم رو به وضوح درونش حس کرد. با این که جیسونگ معشوق مینهو بود اما برای لینو هم شخص و همین‌طور دوست مهمی به شمار می‌رفت.
زمانی که دستور شلیک از سمت هوجونگ صادر شد، گلوله‌ی ساچمه‌ای کیسه‌ی خونی رو که روی قلبش جا ساز شده بود، سوراخ کرد و مرد مقابل چشم‌های نگران جیسونگ روی زمین افتاد. باید تا زمان دور شدن هوجونگ نقش یه جنازه رو بازی می‌کرد و این با وجود پسری که بالای سرش ضجه می‌زد، کار سختی به شمار می‌رفت. جیسونگ از تمام نقشه‌هاش بی‌خبر بود و در حال حاضر تا سکته کردن فاصله‌ای نداشت.
چانگبین با دیدن حال جیسونگ، ماشین هوجونگ رو زیر نظر گرفت و به محض رفتن اون پیرمرد خرفت، با پوزخند کجی سمت بازیگر روی زمین چرخید تا قبل از خارج شدن از خونه، به مرد برای بازیگری بی‌نظیرش تبریک بگه.
- عالی بود. حتی من هم باور کردم که کشتمت.
لینو بالاخره چشم‌هاش رو باز کرد و مقابل چشم‌های شوکه و نگران جیسونگ، سر جاش نشست. حالا زمانش فرا رسیده بود که مینهو روی کار بیاد تا معشوقش رو آروم کنه. با دونستن این موضوع که احتمالا این آخرین باریه که می‌تونه جسم مینهو رو قرض بگیره، با لبخند تلخی به جیسونگ چشم دوخت و به راحتی ناپدید شد.
مینهو درست مثل هر موقعی که بعد از لینو روی کار می‌اومد، هیچ ایده‌ای راجع به مکان و زمانی که توش قرار گرفته بود، نداشت اما با گذشت چند ثانیه و پردازش کردن اطلاعات درون مغزش، با نگرانی سمت چانگبین برگشت و مرد جلوی در، قبل از بیرون رفتن با نگاهش بهش اطمینان خاطر داد که نقشه‌شون درست انجام شده. با ضربه‌ی نسبتا محکمی که روی سینه‌اش نشست، صورت جمع شده‌اش رو سمت جیسونگ چرخوند و با دیدن اشک داخل چشم‌هاش، بازوهاش رو دور بدن لرزونش پیچید تا در آغوشش بگیره اما جیسونگ خودش رو از حصار دست‌هاش آزاد کرد و با شدت عقب کشید.
هنوز به خاطر اتفاق‌هایی که جلوی چشمش افتاده بود، می‌ترسید و دیگه حتی به عقل خودش هم اعتماد نداشت. این‌طور که فهمیده بود، لینو با جعل کردن مرگش قصد فریب دادن هوجونگ رو داشته اما چرا؟ به خاطر این ماجرا، بزرگترین ترس زندگیش رو تجربه کرده بود و دیگه تحمل اتفاقات بدتر از این رو نداشت.
- چرا این‌کار رو کردی؟
سرش رو پایین انداخت و بغضش رو به راحتی شکست. قلب دردناکش طاقت این ماجراها رو نداشت و با فکر این‌ که امشب ممکن بود واقعا مینهوش رو از دست بده، به خودش لرزید. به معنای واقعی کلمه وحشت کرده بود و طوری گریه می‌کرد که انگار تمام دنیا روی سرش خراب شده. قول داده بود تا از مرد در برابر تمام آسیب‌هایی که دیده و می‌بینه محافظت می‌کنه اما اگه از دستش می‌داد، تمام حرف‌هاش بی‌معنی می‌شدن.
- دیگه همچین کاری باهام نکن. من اون لحظه واقعا احساس کردم دارم می‌میرم.
مابین هق زدن‌هاش گفت و زمانی که دوباره درون آغوش مرد کشیده شد، هیچ مقاومتی نکرد. پیچیدن گرما و عطر تن مینهو بعد از مدتی آرامشی رو که گم کرده بود، بهش برگردوند و پسر بالاخره از گریه کردن دست کشید.
مینهو به هیچ عنوان نمی‌خواست پای جیسونگ به این ماجراها باز بشه و فکر نمی‌کرد پدرش برای کشتنش انقدر بی‌رحمانه عمل کنه و روانش رو به بازی بگیره؛ البته که اون پیرمرد از هیچ رحم و مروتی بو نبرده بود.
موهای جیسونگ رو بوسید و بعد از جدا کردنش از خودش، صورت آشفته‌اش رو با نگرانی از نظر گذروند. با لبخند ملیحی به پسر چشم دوخت تا خبر خوب امشب رو بهش بده. این همه ریسک رو به جون خریده بود تا چیزی رو به دست بیاره که از کودکیش تا الان ازش دریغ شده بود؛ آزادیش رو.
- دیگه همه چیز تموم شد جیسونگی. فردا باهم از این کشور می‌ریم و منتظر خبر مرگ اون پیرمرد روانی می‌مونیم.
دستش رو روی گونه‌های پسر کشید و روی چشم‌های دلخورش رو بوسید. برای این که هوجونگ رو به کره بکشونه و پای خودش رو تا ابد از این تشکیلات کثیف بیرون بکشه، راه دیگه‌ای جز این نداشت و درحال حاضر فقط نگران پسر مقابلش بود.
- دیگه اجازه نمی‌دم کسی اذیتمون کنه.
جیسونگ با گذشت دقایق و پشت سر گذاشتن افکار متنوع، بهتر مرد رو درک می‌کرد. مینهو نمی‌خواست به کارهای کثیف پدرش تن بده و ترجیح می‌داد کل اموال پدرش به دست روس‌ها نابود بشه تا به دست خودش برسه.
- همین که این‌جایی و حالت خوبه، برای من کافیه.
روی زانوهاش بلند شد و بعد از چسبوندن کمر مینهو به دیوار پشت سرش، صورتش رو بین دست‌هاش قاب گرفت و لب‌هاشون رو به هم رسوند. یه بوسه برای مرهم گذاشتن روی تمام زخم‌های درونشون کافی بود و امنیت رو بهشون می‌بخشید؛ تنها راه فرارشون از زمان و مکان مزخرفی که توش گرفتار شده بودن، تکیه کردن به عشق همدیگه بود.
با خیس شدن گونه‌اش عقب کشید و با دیدن چشم‌های نمناک مینهو، خط ظریفی رو بین ابروهاش نشوند. درک کردن مرد واقعا کار سختی به شمار می‌رفت و حالا که قرار بود لینو رو درونش حبس کنه، تحمل خیلی چیزها براش سخت‌تر می‌شد. مینهو با وجود تنفری که از پدرش داشت اما بازهم اون مرد تنها خانواده‌اش به حساب می‌اومد و قطعا نسبت به مرگش ‌بیخیال نبود.
- هر اتفاقی که بیفته، من کنارتم و بهت افتخار می‌کنم. تو از پسشون برمیای و توی این راه تنها نیستی.
مینهو سرش رو به نشونه‌ی فهمیدن تکون داد و بعد از سرپا شدن به کمک پسر، سمت حموم قدم برداشت. باید با آب گرم آرامش قبل از خوابش رو فراهم می‌کرد. در آخر سر خشک کردن موهای با جیسونگ بحثش شد و پسر کوچیکتر به زور روی تخت نشوندش تا قبل از خواب موهاش رو با سشوار خشک کنه. وقتی کارشون تموم شد، مینهو سرش رو توی سینه‌ی جیسونگ مخفی کرد و بعد از پیچیدن بازوش دور هیکل خواستنیش، به خوابی عمیق فرو رفت.
***
- هوجونگ برگشته کره. چانگبین تعقیبش می‌کنه تا مکان مخفیش پیدا بشه. باید ردش رو غیرمستقیم به روس‌ها بدیم و از شرش خلاص بشیم.
بعد از قطع کردن تماسش با چانگبین، با سریع‌ترین حالت ممکن خودش رو به دفتر جونکی رسوند تا بهش آماده باش بده. موش تله رو پیدا کرده بود و فقط باید توش گیر می‌افتاد.
جونکی از پشت میزش بلند شد و سمت چان قدم برداشت. تا این‌جای کار همه چیز طبق برنامه پیش رفته بود و مرد به لطف همین موضوع، احساس آرامش کاذبی رو احساس می‌کرد.
- براش برنامه دارم.
چان سرش رو به نشونه‌ی موافقت تکون داد و با یادآوری موضوعی تازه، نگاهش رو سمت مرد کشید. به هوش اومدن هیونجین هنوز به گوش کسی نرسیده بود و انگار خودش باید برای دادن این خبر دست به کار می‌شد.
- هیون به هوش اومده. می‌خوام بر گردونمش خونه‌ی خودم.
با چشم‌های بسته، نفس عمیقی کشید. حالا که دیگه از بابت سلامتی هیونجین احساس نگرانی نمی‌کرد، دلیلی برای مخالفت کردن نمی‌دید. خودش هم خوب می‌دونست که پسر کنار چان جاش امنه و حال خوبش رو کم کم پیدا می‌کنه.
- تصمیم با خودشه.
چان بعد از گرفتن جوابش، از دفتر مرد بیرون اومد و راهش رو مستقیم سمت اتاق هیونجین کشوند. از اون‌جایی که وضعیت زخم‌های پسر خیلی بهتر شده بود، قطعا توانایی بردنش رو داشت. هنوز به در اتاق نرسیده بود که هیونا رو پشت در دید. دختر به وضوح با استرس پشت در ایستاده بود و انگار قصدی برای باز کردنش نداشت.
- مطمئنم اون هم به اندازه‌ی تو دلش می‌خواد ببینتت.
هیونا با شنیدن صدای چان، از افکارش بیرون کشیده شد و نگاهش رو سمت مرد کشید. به خاطر مشکلاتی که برای پسر درست کرده بود، هنوز هم از دیدن برادرش خجالت می‌کشید و توان دیدنش رو نداشت.
- لطفا بهش نگید که من ساعتتون رو برگردوندم. نمی‌خوام بیشتر از این نگرانش کنم.
چان همزمان با بالا و پایین کردن سرش، در رو برای دختر باز و با نگاهش به داخل اتاق اشاره کرد. با به یاد آوردن خاطرات شبی که هیونجین راجع به خواهر کوچیکترش باهاش حرف زده بود، لبخند ملیحی گوشه‌ی لبش نشست و کاش می‌تونست به دختر احساسات هیونجین رو نشون بده. وقتی هیونا جرئت وارد شدن به اتاق رو پیدا کرد، مرد راهش رو سمت در خروجی کشید تا تنهاشون بذاره. هردوشون به یکم زمان برای تنهایی نیاز داشتن و چان این حق رو ازشون دریغ نمی‌کرد.
هیونجین در کمال آرامش به دیوار تکیه داده بود و هیچ توجهی به فضای اطرافش نشون نمی‌داد. بوسه‌اش با چان بعد از مدت‌ها تمام قلبش رو با آرامش دربرگرفته بود و همین حواسش رو از تمام اتفاقات دور و بر پرت می‌کرد.
- اوپا!
با شنیدن صدایی ضعیف و آشنا، با حیرت سمت دختری چرخید که با چونه‌ی لرزون بهش زل زده بود‌. هیچ کس از دلتنگی پسر برای خواهرش خبر نداشت و تپش قلب هیونجین رو برای دیدن دختر درک نمی‌کرد.
- خانم کوچولوی من.
با لبخند پهنی لب زد و دست‌هاش رو برای دعوت کردن دختر به آغوشش، از هم باز کرد. امروز به تنها آرزوهای زندگیش رسیده بود؛ آرزوهایی که توی دوتا از مهم‌ترین آدم‌های زندگیش خلاصه شده بودن.
هیونا اول لبه‌ی تخت نشست و جوری که برادرش اذیت نشه، سرش رو روی سینه‌اش گذاشت. این اواخر هر خطر و مصیبتی رو به امید این لحظه تحمل کرده بود و حالا هیچ خواسته‌ی دیگه‌ای نداشت. ضربه‌های آهسته و متداوم دست پسر روی کمرش، هیونا رو زمان بچگی‌هاش می‌انداخت؛ زمان‌هایی که از درون می‌شکست و درد می‌کشید، هیونجین با این روش آرامش رو بهش برمی‌گردوند تا بهش تنها نبودنش رو ثابت کنه.
- بابت حرف‌هایی که دفعه‌ی قبل بهت زدم، واقعا متاسفم. می‌دونم که چقدر سختی کشیدی تا از من محافظت کنی اما من مثل بچه‌ها سرزنشت کردم.
هرگز خواهر کوچولوش رو بابت اتفاقات قبل سرزنش نکرده بود و حالا هم چنین قصدی رو نداشت. هیونا از بچگی تا حالا تنها منبع قدرتش به شمار رفته بود و پسر قسم می‌خورد که اگه خواهرش رو کنارش نداشت، مدت‌ها قبل از مبارزه کردن برای زندگیش دست می‌کشید.
- تو جز خوبی چیزی برای من نداشتی عزیزم دلم. درک می‌کنم که چقدر تنها و نگران بودی... بابتش متاسفم.
هیونا از پسر فاصله گرفت و سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون داد. درسته که نگران بود اما باز هم نباید اون حرف‌ها رو به ناجی زندگیش می‌زد. تنها دلیلی که تا این‌جا به عنوان یه دختر طاقت آورده بود، چیزی جز حضور برادرش در کنارش نبود.
- پس... من رو می‌بخشی؟ بابت تمام دفعاتی که ناخواسته قلبت رو شکستم.
بعد از زدن لبخندی به نشونه‌ی موافقت، چتری‌های دختر رو از روی صورتش کنار زد تا موقع پرسیدن سوالی که این همه مدت براش صبر کرده بود، مستقیم توی چشم‌هاش نگاه کنه. هیونا گفته بود که می‌خواد به دیدن سونگمین بره و هیونجین واقعا در این باره کنجکاو بود؛ واقعا دلتنگ سونگمین بود اما هیچ ایده‌ای راجع به رو در رو شدن باهاش نداشت.
- سونگمین... رفتی دیدنش؟
هیونا با لبخند شروع به تعریف کردن ماجرا شد. از این گفت که چطور سونگمین بعد از فهمیدن اتفاقات این مدت از شدت عصبانیت اشک ریخته و چقدر بهشون توی خراب کردن وجهه‌ی هوجونگ کمک کرده بود و در آخر با شک شروع کردن رابطه‌شون رو هم برای پسر توضیح داد اما هیونجین برخلاف تصور هیونا، به خاطر این موضوع خوشحال شد.
هیونجین مدت زیادی از علاقه‌ی برادرخونده‌اس نسبت به خواهرش خبر داشت و حقیقتا، سونگمین بهترین آدمی بود که پسر می‌شناخت و با خیال راحت هیونا رو به آغوشش می‌سپرد پس از این بابت هیچ مشکل یا مخالفتی نداشت.
بعد از این همه سوال‌ پیچ شدن راجع به رابطه‌اش با سونگمین، حالا نوبت برادرش بود که در این باره حرف بزنه. هیونا از احساسات چان با توجه به رفتارها و کارهای اخیرش مطمئن بود ولی از تصمیمش برای آینده‌شون هیچ خبری نداشت.
- خب... رابطه‌ات با اون مرد به کجا رسید؟ حالا که ساعتش رو به دست آورده، باز هم ازت عصبانیه؟
هیونجین نمی‌دونست چان ساعتش رو به دست آورده و براش مهم نبود این اتفاق چطور افتاده اما رفتار چان کمی نگرانش می‌کرد. مرد جواب قطعی بهش نداده بود و این موضوع آشوب دیگه‌ای رو درونش به راه می‌انداخت.
- فکر کنم همه چیز داره خوب پیش می‌ره.
***
صبح زود با دریافت کردن تماس از پرفسور یانگ، به بانک مرکزی رفت تا متوجه حرف‌های عجیب مرد بشه. زمانی که بهترین دوست پدرش رو اون‌جا ملاقات کرد، بدون رد و بدل کردن هیچ حرف اضافه‌ای، همراهش سمت اتاق صندوق امانات رفت. پروفسور یانگ مقابل یکی از ستون‌ها ایستاد و دستش رو سمت چان دراز کرد.
- می‌شه ساعت پدرت رو بهم قرض بدی؟
از وقتی که ساعت رو پس گرفته بود، دائما همراه خودش نگهش می‌داشت تا دوباره از دستش نده. از اون‌جایی که به پدر جونگین حتی بیشتر از خودش اعتماد داشت، بی‌چون و چرا ساعت رو به پیرمرد داد و با کنجکاوی به کاری که انجام می‌داد، چشم دوخت.
پرفسور یانگ با دقت شیشه و صفحه‌ی روی ساعت رو باز کرد و مقابل چشم‌های چان، از داخلش کلید کوچیکی رو بیرون کشید.
- می‌دونستم!
با اخمی از روی تعجب، کلید رو از مرد گرفت و بعد از باز کردن صندوقی که آقای یانگ بهش اشاره کرده بود، پوشه‌ی کاهی رنگی رو از داخلش بیرون آورد. هیچ ایده‌ای نداشت که اون‌ها چی می‌تونن باشن پس با احتیاط برگه‌های داخلشون رو بیرون کشید.
- دیشب مابین وسایل قدیمی دفتر پدرت، یه قرارداد پیدا کردم که متعلق به این صندوق بود. این ارثیه‌ایه که پدر و پدربزرگت برات به جا گذاشتن‌.
چان نگاهش رو بین برگه‌ها چرخوند اما هرچقدر بیشتر می‌خوند، بیشتر گیج می‌شد. نگاه متحیرش رو سمت آقای یانگ کشوند تا ازش توضیح بخواد‌ چون خودش مت جه هیچی نمی‌شد.
- هوجونگ می‌دونست ساعت پدرت کلید رسیدن به همچین گنجیه اما هیچ ایده نداشت که چطور باید بهش برسه؛ برای همین به تو نیاز داشت.
- من متوجه نمی‌شم. این چیه؟
با کلافگی لب زد و برگه‌ها رو محکم بین انگشت‌هاش فشرد. به خاطر یه مشت برگه این همه عذاب رو همراه از دست دادن خانواده‌اش به جون خریده بود؟ هرچقدر بیشتر به این موضوع فکر می‌کرد، خشم بدتر از قبل درون وجودش رو می‌سوزوند.
- بگو این چه آشغالیه که پدر و مادرم با دادن جونشون تقاص داشتنش رو پس دادن؟
پروفسور یانگ عینک ته استکانیش رو روی بینیش مرتب کرد و با استرس عجیبی به چان چشم دوخت. حالا که پسر از همچین چیزی خبردار شده بود، جونش بیشتر از قبل به خطر می‌افتاد.
- این‌ها اسناد یه معدن جواهر توی جنوب آفریقاست که ارزشش فراتر از تصورته. می‌تونی کل جمهوری کره رو باهاش بخری ولی باید حواست رو بیشتر از قبل جمع کنی. هیچکس جز من و تو نباید از وجود چنین چیزی خبر داشته باشه تا وقتی که تمام این قضایا تموم بشن. من خودم رو به ندونستن می‌زنم و بهتره تو هم همین کار رو انجام بدی.
فکش رو جوری روی هم می‌فشرد که انگار قصد شکستن دندون‌هاش رو داره. درحالی که برگه‌ها رو لول می‌کرد، پوزخند کج و پر از حرصی زد و بدون گفتن هیچ حرف اضافه‌ای، اون‌جا رو ترک کرد. حالا که دلیل مرگ والدین بی‌گناهش و عذاب کشیدن این همه آدم رو فهمیده بود، اجازه نمی‌داد هوجونگ راحت برای خودش توی کره بچرخه. حتی اگه لازم می‌شد، دستش رو به خونش هم آلوده می‌کرد تا وجود نحسش رو از روی زمین پاک کنه. از شدت عصبانیت به زور جلوی پاش رو می‌دید و به سختی راهش رو برای خارج شدن از بانک پیدا کرد.
"پدر و مادرت به خاطر این پول جونشون رو وسط گذاشتن و تو حتی نمی‌دونی چطور باید ازش استفاده کنی."
"همیشه کسایی رو که دوسشون داری رو به خاطر خودت از دست می‌دی."
"الکی دور خودت می‌چرخی و هیچ ایده‌ای نداری که باید چیکار کنی."
"همه چیزت رو به خاطر چندتا معدن مسخره از دست دادی."
با احساس سرگیجه و نیش کشیدن وحشتناک سرش، دستش رو به دیوار بیرون ساختمون تکیه داد و در خطاب صداهای تو سرش فریاد کشید.
- خفه شو!
تهوع به حال خرابش دامن می‌زد و سرگیجه توانایی درست قدم برداشتن رو ازش دریغ می‌کرد. به سختی خودش رو به ماشین رسوند و به وویونگ برای راه انداختن ماشین علامت داد. باید اول دنبال هیونجین می‌رفت و بعد به خونه برمی‌گشت. تنها راه نجاتش از این وضعیت رو می‌دونست و قبل از انجام دادن هر کاری احمقانه‌ای، هرچه سریع‌تر باید به اون طناب نجات چنگ می‌انداخت.
وویونگ و سان بعد از فهمیدن اتفاقاتی که توی کشتی افتاده بود، پیش چان برگشتن تا توی عملیات‌های بعدی کمکش کنن ولی مرد ترجیح می‌داد همون‌طور که قصد داشتن، از کره فرار کنن و تمام گذشته‌شون رو به باد فراموشی بسپرن.
- قبل از خونه می‌ریم دنبال هیون.
وویونگ سرش رو به نشونه‌ی فهمیدن تکون داد و نگاهش رو از مردی که با خشم و نفس‌های سنگین و نامنظم به مقابلش خیره شده بود، گرفت. از اون شبی که از هیونجین جدا شده بود، دیگه با پسر ملاقاتی نداشت و واقعا برای دیدنش مشتاق بود. شنیدن تمام آسیب‌هایی که توی این مدت به تنهایی تحملشون کرده بود، ازش یه انسان قوی رو توی ذهن وویونگ ساخته بودن و پسر واقعا برای اون روباه کاربلد ارزش قائل بود.
***
وقتی از زیر دوش کنار اومد، به شدت احساس سبکی می‌کرد؛ طوری که انگار مثل یه پر روی هوا معلق مونده. بعد از خشک کردن بدنش و برانداز کردن وضعیت زخم‌هاش، بدون پانسمان کردنشون لباس‌هاش رو به آرومی تنش کرد و به محض خروجش از اتاقک حموم، چان رو جلوی آینه‌ی روی دراورش پیدا کرد. مرد روی چهارپایه‌ی چوبی و پهنی نشسته بود و با خیالی آسوده، مشغول پخش کردن فوم اصلاح روی صورتش بود.
با فکری که به ذهنش خطور کرد، بی‌خیال خشک کردن موهاش با حوله شد و با قدم‌های آرومی سمت هدفش قدم برداشت. روی پاهای مرد نشست و با لبخندی که مدت‌ها از آخرین باری می‌گذشت که خودش رو نشون داده بود، به نگاه متعجب و اخم غلیظش خیره شد.
- بذار من برات انجامش بدم.
چان با بی‌خیالی، پسر رو از روی پاهاش بلند کرد و حوله‌ی مخصوصش رو دور گردنش بست. قصد اجازه دادن به هیونجین برای انجام چنین کاری رو نداشت اما وقتی اون موجود چموش با لجبازی روی پاهاش برگشت و تیغ رو از دستش قاپید، با پوکرترین حالت ممکن خودش رو بهش سپرد؛ احتمال این که توی این شرایط خودش صورتش رو تیکه تیکه کنه، خیلی بیشتر از هیونجین بود.
با دقت و ظرافت تیغ رو روی صورت مرد به حرکت درمی‌آورد و وسط کارش، چشم‌های خنثی چان رو هم زیر نظر می‌گرفت. زمانی که کارش تموم شد، با حوله باقی مونده‌های فوم رو از روی گونه‌ها و چونه‌ی پاک کرد و درست زمانی که قصد بلند شدن از جاش رو داشت، با پیچیده شدن بازوی چان دور کمرش، روی پاهای مرد برگشت.
یادش رفته بود که حلقه کردن دست‌هاش دور کمر باریک هیونجین چه لذتی رو به وجودش تزریق می‌کنه. نگاه خمارش رو به پسر دوخت و همزمان با خیره شدن داخل چشم‌هاش، دست آزادش رو از زیر لباسش رد کرد. پوست صیقلی و لطیف پهلوش رو نوازش کرد و به محض برخورد کردن انگشت‌هاش با زخمش، با لذت به صورت جمع شده‌اش از شدت درد، چشم دوخت.
حرکت دست چان روی بدنش، احساسات نهفته‌ی درون وجودش رو بیدار و قلبش رو به تپش‌های سنگینی وادار می‌کرد. هربار که مرد از قصد زخمش رو به بازی می‌گرفت، لرز خفیف و خوشایندی زیر دلش می‌پیچید و روح درد پرستش رو نوازش می‌کرد. چان به وضوح با آروم پیش رفتن، روانش رو به بازی گرفته بود و هیونجین به خوبی از روشش خبر داشت.
هربار که پوست گردن یا شکم پسر رو به بازی می‌گرفت و واکنش پر از لذتش رو می‌دید، درجا عقب می‌کشید و وسط کار تشنه رهاش می‌کرد. تنها مسکن روانش درحال حاضر توی چنگش قرار گرفته بود و چان قطعا برای آروم شدنش ازش استفاده می‌کرد. بعد از چسبوندن لب‌هاش به گردن سفید عروسک پرستیدنیش و مکیدن اون قسمت، با انگشت‌هاش یکی از نیپل‌هاش رو به بازی گرفت و گاز محکمی از سرشونه‌اش گرفت. چشم‌های خمار هیونجین به قدری براش جذاب بود که چان برای دیدنشون به هرکاری دست می‌برد. وقتی التماس رو توی مردمک‌های خواستنیش می‌دید، با تموم وجود زیباییش رو می‌پرستید و سرشار از احساس غرور می‌شد.
- باید یه بار دیگه نقش آرامبخش رو برام بازی کنی و این بار هیچ خبری از آسون گرفتن نیست.

◇~◇~◇
ووت یادتون نره عزیزای دلم که داریم به آخر ماجرا نزدیک می‌شیم:)

Fox(skzver)Where stories live. Discover now