᭝ 𝙋𝙖𝙧𝙩: 𝟭𝟲

120 24 0
                                    

بعد از پارک کردن ماشینش داخل پارکینگ مجتمع، کیف چرمش رو از صندلی کنار راننده برداشت و سمت آسانسور راه افتاد. بعد از زدن رمز در، منتظر کنار رفتن در شیشه‌ای ایستاد و بالاخره وارد راهرو شد. چشم‌هاش از شدت خستگی می‌سوختن و دردی که ناحیه‌ی مرکزی سرش رو نوازش می‌کرد، یادآور کارهای مزخرف امشبش بود. تازه بعد از راهی کردن چانگبین خوابش برده بود که باهاش تماس گرفتن و به دفتر کارش دعوتش کردن.
-لعنت بهش.
دکمه‌ی آسانسور رو زد و نفس عمیقی کشید. طولی نکشید تا اجازه‌ی ورود به آسانسور رو پیدا کنه و به طبقه‌ی مدنظرش برسه.
-چانگبین هیونگ؟
با دیدن چانگبین جلوی در خونه‌اش، چهره‌ی متعجبی به خودش گرفت و به سمت مرد قدم برداشت. تمام این چند ساعتی که از بدرقه کردن دوست پسرش گذشته بود، براش عذاب به همراه داشت. با دیدن قطره‌های خونی که صورت و لباس چانگبین رو تزیین کرده بودن، بغض راه گلوش رو بست. ناراحتی‌اش برای حال خراب دوست پسرش، کاملا از چهره‌اش قابل تشخیص بود.
-هیونگ، صدمه دیدی؟
چانگبین در سکوت به چشم‌های نگران فلیکس خیره شده بود و از درون خودش رو بابت جنایت امشبش مجازات می‌کرد. چه‌طور باید با کاری که کرده بود کنار می‌اومد؟ اگه اون دوربین لعنتی توی لباسش مخفی نشده بود، هرگز حاضر به کشتن یه آدم بی‌گناه نمی‌شد. روزی که با کلی اشتیاق شغلش رو به‌دست آورده بود هرگز به کشتن یه آدم فکر نمی‌کرد و حالا دستش به خون آغشته شده بود.
زیر اون پوسته‌ی سرد و خشن، درگیری و درد روح معشوقش رو می‌دید و همین برای عذاب کشیدنش کافی بود. لب‌هاش رو روی هم فشرد و خیلی سریع مقابل مرد ایستاد. با لمس کردن صورت مرد، چندتا از لکه‌های خون رو از روی پوستش پاک کرد اما مچ دستش بین انگشت‌های چانگبین گیر افتاد.
-دست نزن، خون من نیست.
به‌محض آزاد شدن مچ دستش، با پیچیدن بازوهاش دور گردن مرد قد کوتاه، بدن‌هاشون رو به هم چسبوند و موهای پشت سر چانگبین رو نوازش کرد. چه‌قدر آزاردهنده که کاری جز در آغوش گرفتن بلد نبود و توان رها کردن چانگبین از شغل وحشتناکش رو نداشت.
-می‌دونم! هرچی که بود دیگه تموم شد.
بعد از لمس دو طرف پهلوی پسر، بغضش رو شکست و صورتش رو داخل گردن فلیکس فرو کرد. تنها مکان امنش روی این کره‌ی خاکی درست مقابلش ایستاده بود و برای رد کردن آغوشش دلیلی نداشت. مثل کوهنوردی که از داخل سرما و بوران کوهستان پناه‌گاه گرمی رو برای خودش پیدا کنه، احساس امنیت می‌کرد.
صدایی از گریه‌اش به گوش نمی‌رسید اما فلیکس خیس شدن گردنش رو به وضوح حس می‌کرد. همیشه از رسیدن روزی که چانگبین مجبور به همچین کاری بشه می‌ترسید و حالا کاری جز در آغوش گرفتن مرد از دستش برنمی‌اومد. کاش راه بهتری برای آرامش بخشیدن به مرد سراغ داشت تا زخم‌هاش رو درمان کنه.
-من یه آدم بی‌گناه رو کشتم... جون یه آدم واقعی رو گرفتم.
بدن لرزون چانگبین رو بیش‌تر به خودش فشرد و بغضش رو شکست. مهم نبود افسر سئو چقدر تظاهر به عوضی بودن کنه، فلیکس ذات واقعی‌اش رو می‌شناخت. اولین روزی که مرد رو بین افراد پدرش دیده بود، هرگز به فکرش خطور نمی‌کرد عاشق همچین چهره‌ی سرد و بی‌روحی بشه ولی بعد از شناختن شخصیت واقعی چانگبین، فهمید که با یک جوجه تیغی بی‌پناه طرفه که برای محافظت از ذات حساسش، زرهی خطرناک به تن کرده.
بعد از جمع و جور کردن خودش و احساساتش، از پسر فاصله گرفت و به صورت زیباش خیره شد. فقط نظاره کردن چهره‌ی معصوم فلیکس برای از بین رفتن خستگی‌هاش کافی بود.
لبخند غمگینی گوشه‌ی لبش نشوند و با دست‌هاش صورت مرد رو قاب گرفت. ذهنش در اون لحظه از هر حس اضافه‌ای خالی شده بود و فقط نگرانی و عشق رو به دوش می‌کشید. با جلو بردن صورتش، لب‌های مرد رو شکار کرد و پلک‌هاش رو با آرامش روی هم گذاشت.
یکی از دست‌هاش رو پشت گردن فلیکس قفل و دست دیگه‌اش رو دور کمر باریک پسر حلقه کرد. تنها مسکنی که قابلیت درمان دردهاش رو داشت، از طریق لب‌های تنها موجود دوست داشتنی زندگی‌اش، به وجودش تزریق می‌شد. داشتن فلیکس تنها معجزه‌ی معنا بخش زندگی‌اش بود که به دنیای کوچیکش گرما می‌بخشید.
با خم کردن سرش اجازه‌ی دسترسی بیش‌تری رو به چانگبین داد و درست مثل همیشه، خودش رو تمام و کمال به مرد سپرد. هیچ کاری از بوسیده شدن درون آغوش چانگبین لذت‌بخش‌تر نبود و تپش قلبش این موضوع رو بهش اثبات می‌کرد.
به محض سیر شدن از لب‌های فلیکس با آرامشی که از ناکجا آباد دریافت کرده بود، بعد از پسر وارد خونه‌اش شد. دوش کوتاهی گرفت و لکه‌های قرمز رنگ گناهش رو از روی صورت و گردنش پاک کرد.
تمام مدتی که با حوله مشغول خشک کردن موهای مشکی رنگش بود، چشم از فرشته‌ی غرق در خوابش برنداشت. تمام فکر و ذکرش درگیر زیبایی ناب و تکرار نشدی فلیکس شده بود و جایی برای احساسات دیگه نداشت.
به آرومی روی تخت و کنار پسر دراز کشید تا از به هم خوردن خوابش جلوگیری کنه اما انگار فلیکس خسته‌تر از این حرف‌ها بود. با لبخند بی‌سابقه‌ای پیشونی‌ پسر رو به سینه‌اش چسبوند و بازوش رو دور بدن نحیفش حلقه کرد.
-خوب بخوابی جوجه کوچولو.
***
بلافاصله بعد از بیرون اومدن پسر از حموم، گوشه‌ی تخت نشوندش و با سشوار مشغول خشک کردن موهای لختش شد. لمس تارهای لطیف و بلند هیونجین توسط انگشت‌هاش حس عجیبی داشت که چان هرگز تجربه‌اش نکرده بود.
-موهات چه‌طوری انقدر نرمن؟
همراه با لبخند ملیحی سرش رو بالا گرفت و به مرد چشم دوخت. چان اولین‌ کسی بود که از بدنش تعریف می‌کرد و از لطافت موهاش حرف می‌زد.
-فقط موهام نرمه؟
چان بعد از اطمینان حاصل کردن از خشک شدن موهای پسر، سشوار رو خاموش کرد و داخل کشوی دراورش گذاشت. هیونجین فقط با چند کلمه‌ی ناچیز توان به بازی گرفتن روح و روانش رو داشت و این خبر خوبی نبود.
-قبل از این‌که دوباره بهت حمله کنم سعی کن یکم بخوابی.
هیونجین که حسابی به‌خاطر نوازش شدن موهاش خوابالو شده بود، بدون هیچ مقاومتی روی تخت دراز کشید و درست زمانی که چان پتو رو روی بدنش مرتب می‌کرد، پلک‌هاش رو روی هم گذاشت. با احساس گرمایی دلنشین روی پیشونی‌اش، با آرامش به خواب رفت.
بعد از بوسیدن پیشونی صاف پسر و نوازش کردن موهاش، قدم‌هاش رو سمت در اتاقش کشید. چیزی تا صبح نمونده بود و اطمینان داشت خواب امشبش رو از دست داده پس نباید وقتش رو بیش‌تر از این داخل اتاقش هدر می‌داد. حالا که وضعش بهتر شده بود، باید سوبین رو پیدا و از حالش اطمینان حاصل می‌کرد.
دستگیره‌ی در اتاق جونگین رو از هم فاصله داد و با دیدن سوبین روی تخت، به خودش اجازه‌ی ورود داد. لبه‌ی تخت نشست و به صورت رنگ پریده و لب‌های خشک دونسنگش چشم دوخت. کاش توان پاک کردن اتفاق دیشب رو از ذهن پسر داشت تا شاهد چهره‌ی رنجورش نباشه اما آرزوش دست نیافتنی بود.
سوبین که به‌خاطر آرامبخش جاری درون رگ‌هاش هوش و حواس درستی نداشت، با حس گرمای آشنایی کنار بدنش مجبور به باز کردن چشم‌هاش شد.
-هیونگ؟!
سعی کرد از جاش بلند شه اما با فشار دست چان، سر جاش برگشت. جونی برای نفس کشیدن داخل بدنش نمونده بود پس بدون هیچ مقاومتی فقط دراز کشید.
-بلند نشو... سعی کن استراحت کنی.
حرفی برای زدن به پسر نداشت. جملات زیادی رو از سر شب درون ذهنش ردیف کرده بود اما حالا که به چشم‌های سوبین نگاه می‌کرد، زبونش قادر به بیان هیچ لغتی نبود.
-هیونگ اتفاقی که افتاد تقصیر تو نبود. من می‌دونم چقدر تلاش کردی از ما محافظت کنی پس لطفا خودت رو سرزنش نکن. مطمئنم اگه یونجون الان اینجا بود اجازه‌ی رنج کشیدن از این افکار رو بهت نمی‌داد.
با یادآوری صورت پوشیده شده از خون برادرش، اشک به چشم‌هاش چیره شد. دستش رو روی صورتش گذاشت و برای آروم شدنش نفس عمیقی کشید. قلبش مثل یک تیکه سنگ، سفت و خشک شده بود و درد وحشتناکی به جونش می‌انداخت.
چان دستش رو روی پهلوی پسر گذاشت و برای آروم کردنش ضربه‌های آرومی بهش زد. با شنیدن صدای هق‌هق پسر، چشم‌هاش رو بست و سرش رو پایین انداخت. حالش به لطف هیونجین قابل تحمل‌تر شده بود و نمی‌دونست در صورت نبودن پسر چه عذابی رو باید تحمل می‌کرد.
-استراحت کن. وقتی آروم شدی باهم حرف می‌زنیم.
سوبین بدون هیچ حرفی بعد از تکون دادن سرش، بغضش رو با نفس عمیقی فرو فرستاد. هرچقدر بیش‌تر گریه می‌کرد، درد قلبش وحشتناک‌تر از قبل می‌شد. ماهیچه‌ی مریضی که درون سینه‌اش به سختی می‌تپید، تا همین حالا هم سختی‌ زیادی رو به دوش کشیده بود و نباید با گریه بدترش می‌کرد.
***
پشت پیانوی مادرش نشسته بود و دستش رو روی کلاویه‌های کهنه‌اش می‌کشید. پیانوی مشکی رنگ و کلاسیکی که لابه‌لای تک‌تک نت‌هاش خاطرات زیادی رو جا داده بود، باارزش‌ترین یادگاری به جا مونده از مادرش شمرده می‌شد.
با شنیدن صدای در، از جاش بلند شد اما بعد از دیدن پسری که با صورت خواب‌آلودش درحال روانه شدن به سمت صداست، سرجاش باقی موند.
-من باز می‌کنم.
جونگین بعد از باز کردن در، با اخم به چهره‌ی خنثی و خسته‌ی وویونگ خیره شد. شب رو چه‌طوری گذرونده بود که پای چشم‌هاش انقدر گود به‌نظر می‌رسید؟
-تو کی رفتی بیرون؟
وویونگ حتی تحمل صدای کلاغ‌ها رو هم نداشت چه برسه به غر زدن‌های جونگین؛ پس با گذشتن از کنار دوست عزیزش، وارد عمارت شد. کل شب رو با سرما و احساسات مزخرفش تنها بود و حالا نیاز به استراحت داشت.
-محض رضای خدا دست از سرم بردار یانگ جونگین. من بچه‌ی تو نیستم.
چان به خوبی با اخلاق پسر آشنا بود پس لام تا کام حرفی نزد. وویونگ مواقعی که ناراحتی وجودش رو دربر می‌گرفت از فضاهای بسته بیزار بود و احساس خفگی تنهاش نمی‌ذاشت.
-صبح بخیر هیونگ.
رو به پسر برگشت و به گونه‌های سرخش خیره شد. کاملا مشخص بود کل دیشب رو با سرما دست و پنجه نرم کرده ولی جلوی بروز دادن نگرانی‌اش رو گرفت. تنها نیاز وویونگ درحال حاضر یک دوش آب گرم و تخت گرم و نرم خودش بود ولی چرا به‌جای خونه‌اش، به عمارت چان برگشت؟
-حالت بهتره؟ چرا نرفتی خونه؟
دستش رو پشت سرش کشید و سرش رو پایین انداخت. نمی‌شد بگه حالش بهتره، فقط وضعیت یکم براش قابل تحمل‌تر شده بود.
-من خوبم. اومدم ببینم اگه سوبین بیدار شده ببرمش اداره‌ی پلیس.
چان سرش رو تکون داد و نگاهش رو از پسر گرفت. صورتش عاری از هر احساسی بود ولی باطنش بی‌رحمانه توسط افکارش شکنجه می‌شد. سر و گردنش به شدت درد می‌کرد و با وجود کفش‌هایی که پوشیده بود، پاهاش کاملا یخ زده بودن.
انقدر در افکارش غرق شده بود که متوجه رفتن وویونگ و سوبین یا حتی خداحافظی جونگین نشد. ضبط صوت جیبی مادرش رو روی تکرار گذاشته بود و به ملودی لطیف کلاویه‌های پیانوش گوش می‌داد. مطمئن نبود چقدر از زمانش گذشته ولی وقتی با لمس شدن شونه‌هاش به خودش اومد، عقربه‌ی ساعت قدیمی نسب شده روی دیوار، ساعت دو بعدازظهر رو به رخش کشیدن.
-حالت خوبه؟ چی گوش می‌دی؟
بعد از قطع کردن صدای موسیقی محبوبش، از جاش بلند شد و دست هیونجین رو از روی شونه‌اش برداشت. به صورت پسر نگاهی انداخت و برای بار هزارم محو زیبایی‌اش شد.
با گرفتن از از دوطرف پهلوی هیونجین، به راحتی بدنش رو روی پیانوی آکوستیک گرند مادرش نشوند و بین پاهای پسر جا گرفت. دست‌هاش رو دو سمت بدن ظریفش، روی پیانو ستون کرد و فاصله‌ی صورتش با چهره‌ی دوست داشتنی هیونجین رو تا حد امکان کاهش داد.
-مادرم خیلی وقت پیش یه آهنگ برام ضبط کرده بود تا قبل از خواب بهش گوش بدم. داشتم به اون گوش می‌دادم.
آب دهنش رو قورت داد و ناخواسته به لب‌های چان خیره شد. درست و حسابی متوجه حرف‌های چان نشده بود و تمرکزش جای دیگه‌ای سیر می‌کرد. قلبش با استرس عجیبی خودش رو مثل دیوونه‌ها به سینه‌اش می‌کوبید و گردش خونش رو تا مرز جنون بالا می‌برد. لب پایینش رو گزید تا از حالت احمقانه‌اش خارج بشه.
-واقعا؟ اسم قطعه‌اش رو می‌دونی؟
چان با چهره‌ی سردرگمی به پسر چشم دوخت. هیچوقت دنبال اسم یا نوازنده‌ی اصلی موسیقی مورد علاقه‌اش نگشته بود و هیچ جوابی برای دادن به هیونجین نداشت.
-نه نمی‌دونم. برای چی می‌پرسی؟
بازوهاش رو همراه با لبخند شیطونی دور گردن مرد حلقه کرد. درست بود که طبق نقشه باید اعتماد چان رو به‌دست می‌آورد اما هیچکس از دزدیدن قلب مرد حرفی نزده بود پس چرا ناخواسته انجامش می‌داد؟ قلبش بی‌هیچ فکری به اغواگری وادارش می‌کرد و بدنش با کمال میل به فرمانش گوش می‌داد.
-من یکم پیانو بلدم. گفتم شاید بتونم برات بزنم.
چان ناباورانه پلک زد و نگاهش رو سمت ضبط صوت کوچیکش کشید. شنیدن نواختن مادرش واقعا لذت‌بخش بود اما پخش شدن دوباره‌ی صدای کلاویه‌های سیاه و سفیدی که مدت‌ها داخل خونه‌ی دلگیرش خاک می‌خوردن، قلبش رو گرم می‌کرد. ملودی گوشنوازش رو برای هیونجین پخش کرد و با قیافه‌ی منتظر و امیدواری به پسر خیره شد.
-من این قطعه رو می‌شناسم. مدت زیادی بهش گوش دادم.
هیونجین با ذوق گفت و درحال پایین اومدن از روی پیانوی بود که قبل از رسیدن پاهاش به زمین، لب‌هاش توسط مرد اسیر شد. چشم‌های خمارش رو بست و دست‌هاش رو روی سینه‌ی چان گذاشت.
لب‌های برجسته‌ی پسر جوری معتادش کرده بود که هربار بعد از دیدنشون، کنترلش رو به طور کامل از دست می‌داد. چان توی کل زندگی‌اش هرگز به کسی وابستگی پیدا نکرده بود چون از طرد شدن می‌ترسید ولی حالا ماجرا فرق می‌کرد. تصور رها شدنش توسط هیونجین از هر کابوسی وحشتناک‌تر بود و افکارش رو به هم می‌ریخت. اگه این بلا سرش می‌اومد قطعا عقل و احساساتش رو برای همیشه از دست می‌داد. دستش رو پشت کمر پسر کشید و فاصله‌ی اندک بین بدن‌هاشون رو از بین برد.
بدنش مثل گل رزی که بین حلقه‌ای از آتیش دست و پا بزنه، می‌سوخت. سرخ شدن گونه‌هاش رو حس می‌کرد و از تسلط نابود شده و روانی شدن بدنش آگاهی کامل داشت. آغوش چان هرجا و هر مکان برای دیوونه کردنش کافی بود و احساس ضعفی که در برابر مرد حس می‌کرد، قدرت اختیار رو ازش می‌دزدید.
بعد از دست کشیدن از بوسیدن پسر، لب‌هاش رو به شونه‌اش رسوند و قبل از لمسش، کنار گوشش چیزی رو زمزمه کرد که از ته قلب خواستارش بود.
-پس برام بزن.
به مورمور شدن بدن و قلب سنگینش اهمیتی نداد و با فشار دادن دست‌هاش به سینه‌های چان، مرد رو از خودش دور کرد. لبخند هیجان‌زده‌اش برای لمس دوباره‌ی کلاویه‌های پیانو مثل کنه به گوشه‌ی لب‌هاش چسبیده بود و قصدی برای رها کردنش نداشت.
هم‌زمان با تماشای نشستن هیونجین پشت پیانوی مادرش، بازوهاش رو درون هم قلاب کرد و آماده‌ی شنیدن شد. درست لحظه‌ای که نوک انگشت‌های بلند پسر روی کلیدهای ساز قول پیکر نشست، صدای زنگ موبایل چان جریان آرامش بینشون رو با خاک یکسان کرد.
-لعنتی، چند لحظه من رو ببخش باید جواب بدم.
هیونجین در جواب مردی که با نفرت به صفحه‌ی موبایلش خیره شده بود، لبخندی زد و نگاهش رو سمت ساز محبوبش کشوند.
از اون‌جایی که زمان دبیرستان علاقه‌ی زیادی به نواختن پیانو نشون می‌داد، پدرخونده‌اش توی یک آکادمی پیانو ثبت نامش کرد و هیونجین نیمی از تایم دبیرستانش رو به لطف نت‌های لطیف پیانو پشت سر گذاشت. به خاطر آوردن خانواده‌ی دوست داشتنی‌اش، سینه‌اش رو سنگین و اوقاتش رو تلخ کرد. قطعا زمانی می‌رسید تا انتقام خانواده‌ی از دست رفته‌اش رو از لی هوجونگ بگیره؛ هیونجین فقط به امید رسیدن به همچین روزی نفس می‌کشید و هیچ هدف دیگه‌ای برای زندگی‌اش نداشت.
سعی در به یادآوردن نت‌های قطعه‌ای که چان خواستار شنیدنش بود، انگشت‌هاش رو مرتبا روی کلاویه‌ها به رقص دعوت می‌کرد. با دیدن اشتباهات مکررش موقع نواختن، دست‌هاش رو پس کشید و بازدم عمیقی رو با حرص از ریه‌هاش بیرون فرستاد. مدت‌ها از آخرین نواختنش می‌گذشت و با وجود دقایقی که به‌خاطر تمرین کردن تلف شدن، دست‌هاش برای نواختن یاری‌اش نمی‌کردن.
-من باید برم جایی.
چان درحالی که با قدم‌های سریعی به هیونجین نزدیک می‌شد، جمله‌اش رو کامل کرد. کت خوش دوخت و مشکی رنگی که روی پیرهن سرمه‌ای و یقه بازش پوشیده بود، راه گلوی هیونجین رو سد کرد. برای اولین‌بار مرد رو با همچین استایلی می‌دید و قلبش در مقابل جذبه‌ی مرد به زانو دراومده بود.
با دیدن نگاه خیره‌ی هیونجین، پوزخند خبیثی زد و کنارش قرار گرفت. کمی خم شد و بعد از رسوندن لب‌هاش به پیشونی پسر، بوسه‌ی ملایمی روی صورتش کاشت.
-وقتی برگشتم می‌خوام بشنومش. ممکنه کارم یکم طول بکشه اما خیلی تنهات نمی‌ذارم.
بزاقش رو به سختی قورت داد و حجم عظیمی از اکسیژن رو درون ریه‌هاش فرستاد. این‌که دوباره فرصت تنها شدن داخل عمارت رو به‌دست آورده بود، یک قدم به کلید موفقیت نزدیک‌ترش می‌کرد.
-پس سعی می‌کنم تا زمان برگشتنت نت‌هاش رو به یاد بیارم.
چان بعد از نوازش موهای پسر، لبخند محوی زد و بعد از چک کردن صفحه‌ی گوشی‌اش، بدون خبر داشتن از نقشه‌ی هیونجین با عجله عمارت رو ترک کرد.
لب‌هاش رو آویزون کرد و به پیانوی زیبای مقابلش خیره شد. انگشت اشاره‌اش رو بی‌حوصله روی اولین کلاویه‌ی سمت چپ پیانو گذاشت و با کشیدن دستش به سمت راست، از هارمونی نت‌ها لذت می‌برد که شنیدن نت‌های نامیزون بخشی از کلاویه‌های میانی پیانو، توجهش رو جلب کرد. برای اطمینان حاصل کردن، بار دیگه انگشتش رو روشون کشید ولی اون کلید‌ها با ایجاد نکردن صدایی که بهشون تعلق داشت، کنجکاوی عجیب هیونجین رو شعله‌ور کردن.
از جاش بلند شد و بعد از قلاب کردن انگشت‌هاش کنار درپوش پیانو، به راحتی بلندش کرد. جعبه‌ی کوچیکی که با قرار گرفتن روی چکش‌ها  از کار اون چند کلید جلوگیری می‌کرد، قلبش رو به تپش انداختن. امکان نداشت وسیله‌ای که دنبالش بود رو این‌جا پیدا کنه.
بعد از گزیدن گوشه‌ی لبش، جعبه‌ی چوبی و زیبایی که با مهارت تراش خورده بود رو از آغوش پیانو جدا کرد. باز کردن چفت کوچیکش زمان زیادی نبرد و هیونجین با دیدن وسیله‌ی داخلش، نفسش رو حبس کرد. تیرش بالاخره به هدف خورده بود ولی هیچ احساسا خوشایندی درونش وجود نداشت.
-فکر کنم ماموریتم بالاخره تموم شد؛ الان باید به‌خاطر رفتن از این عمارت خوشحال باشم یا تنها گذاشتن چان؟
***
سرش به‌خاطر کم‌خوابی درد می‌کرد ولی ارزشش رو داشت. حتی دراز کشیدن کنار چانگبین براش لذت‌بخش‌ بود ولی فلیکس این‌بار در آغوش مرد از خوابش دلکند و این موضوع قلبش رو از کار می‌انداخت.
-همین‌جا نگه دار.
چانگبین با اشاره‌ی فلیکس، کنار خیابون و درست مقابل دفتر دادستانی‌اش پارک کرد. موهای پسر رو به هم ریخت و یقه‌ی پیراهنش رو مرتب کرد. در حال حاضر دوست نداشت از جوجه‌ی دوست داشتنی‌اش جدا بشه اما کارهای مهم‌تری برای رسیدگی داشت.
فلیکس بعد از باز کردن کمربند ماشین، دستش رو به دستگیره‌ی در رسوند اما لحظه‌ای توقف کرد. دلیل برنامه‌ی شلوغ دوست پسرش رو خوب می‌دونست و باید موضوعی رو به مرد گوشزد می‌کرد
-من دیگه می‌رم. لطفا از طرفم به هیونا سلام برسون و مراقب باش موقع تمرین آسیب نبینه.
چانگبین در جواب پسرک دوست داشتنی‌اش پوزخند صداداری زد. واقعا باید مراقب می‌بود هیونا آسیب نبینه؟ بعد از دیدن استعداد و مهارت دختر بیش‌تر نگران خودش بود تا اون موجود فسقلی.
-اون دختر سرسخت‌تر از چیزیه که انتظارش رو داری. باید نگران آسیب دیدن من باشی نه اون.
فلیکس با خنده از ماشین پیاده شد و در رو به آرومی پشت سرش بست. بعضی از مهارت‌های هیونجین رو شخصا به چشم‌ دیده بود و تصور این‌که خواهرش هم استعدادهای برادرش رو به ارث برده باشه، اصلا کار سختی نبود.
-خوش‌حالم که از پس خودش برمیاد.
دستش رو برای چانگبین تکون داد و با لبخند پهنی سمت محل کارش قدم برداشت. از اعماق قلبش خواستار زمین خوردن پدرش و نجات پیدا کردن برادر عزیزش بود. مینهو از بچگی زیر بار شکنجه‌های اون پیرمرد عوضی سر خم کرده بود ولی هرگز اجازه‌ی آسیب رسیدن به فلیکس رو نداد.
یادآوری عذاب‌هایی که مینهو به تنهایی تحملشون می‌کرد، روحش رو به درد آورد. برادرش مثل ربات دست‌آموز تحت کنترل ذات کثیف پدرش دراومده بود و این حقیقت قلبش رو می‌شکست.
-دلم‌ برات تنگ شده هیونگ.
نفسش رو با صدا بیرون داد و وارد آسانسور شد. انقدر درگیر افکارش بود که متوجه رسیدنش داخل ساختمون نشد. بعد از رسیدن به طبقه‌ی مدنظرش، قدم‌هاش رو سمت دفتر شیشه‌ای‌اش کج کرد اما با شنیدن صدای منشی‌اش، از حرکت ایستاد.
-اتفاقی افتاده خانم وانگ؟
زن میان‌سالی که عینک گرد و بانمکی مقابل چشم‌های ریزش رو پوشونده بود، موهای کوتاهش رو مرتب کرد و مقابل فلیکس ایستاد.
-یه پرونده‌ی قتل عجیب دیگه برامون فرستادن. هیچ آلت قتاله‌ای همراه جسد پیدا نشده و ما حتی از صحنه‌ی جرم بی‌خبریم. گروهبان کانگ کل دیشب دوربین‌های اطراف محل پیدا شدن جسد رو گشته اما هیچ سرنخی دستگیرش نشده. پلاک ماشینی که جسد رو باهاش منتقل کردن تقلبی بوده و هیچ ردی ازش پیدا نشده.
فلیکس با یادآوری سر و وضع چانگبین دستی به صورتش کشید و برگه‌های مربوط به پرونده‌ی جدید پدر عزیزش رو از زن گرفت. واقعا از جمع و جور کردن کثافت کاری‌های پدرش خسته شده بود و حالش از سرنوشت مزخرفش به هم می‌خورد.
-هیچ شاهدی نداریم؟ خبری از خانواده‌ی مقتول نیست؟
خانم وانگ چهره‌ی متفکری به خودش گرفت. با توجه به چیز‌هایی که از بازرس‌های پرونده شنیده بود، جملاتی رو درون ذهنش ردیف کرد تا گزارشش رو تکمیل کنه.
-شاهد قتلی وجود نداره اما سه نفری که جسد رو پیدا کردن از بستگان مقتول بودن. برادر بزرگ‌ترش تنها عضو خانواده‌اشه که احتمالا الان داره با تیم جرائم خشن صحبت می‌کنه.
فلیکس سرش رو به نشونه‌ی فهمیدن تکون داد و نگاهش رو سمت برگه‌ها کشوند. بعد از بررسی کردن چهره‌ی قربانی جدید پدرش از روی عکس سه در چهاری که گوشه‌ی برگه منگنه شده بود، نگاهش سمت مشخصات شخصی‌اش جلب شد.
"چوی یونجون"
-با این‌که عذرخواهی من به روحت آرامش نمی‌ده اما متاسفم یونجون شی.

~•~♡~•~
سلام قشنگای من:)
ووت و کامنت یادتون نره^^

Fox(skzver)Where stories live. Discover now