᭝ 𝙋𝙖𝙧𝙩: 𝟮𝟵

142 18 18
                                    

درست زمانی که صبرش دقیقا در مرز لبریز شدن قرار گرفته بود، هیونجین مثل آرام‌بخشی قوی خودش رو به روح چان تزریق کرد و احساسات تاریک مرد رو به سمت خودش کشید.
چان درست روی لبه‌ی تیغ ایستاده بود و تصویر اون مرد چشم آبی دائما مقابل چشم‌هاش ظاهر می‌شد. نه تنها توی خواب‌هاش زجر می‌کشید بلکه توی بیداری هزاران برابر دردش رو به جون می‌خرید.
"می‌خوای از شر من خلاص بشی؟ ولی من یه بار مردم و این بار نوبت توئه."
تصویر و صدای مرد روسی تک‌تک لحظات روزهای اخیر چان رو به شکنجه‌گاه مبدل کرده بودن و به توهم‌های وحشیانه‌ی مرد شدت می‌بخشیدن. به محض بستن چشم‌هاش، صورت ملوان کشته شده توی صورتش پوزخند می‌زد و حتی زمانی که چشم‌هاش رو باز نگه می‌داشت، اون تصویر همچنان مقابلش قد علم کرده بود تا روح و روانش رو به چالش بکشه؛ چالشی که هیچ برد و باختی درونش وجود نداشت و تنها قانونش شکنجه شدن چان بود.
"هردومون می‌دونیم که چه هیولایی رو درون خودت حبس کردی، باید نابودش کنی!"
بدون نشون دادن هیچ‌گونه توجهی به صدای گوش‌خراش شکنجه‌گر کنارش، با تمام توان مشغول بوسیدن هیونجین شد و تا جایی به کارش ادامه داد تا گرما و طعم گس خون رو روی زبونش حس کنه. بوی خون، چان رو هیجان‌زده‌تر از قبل می‌کرد و اختیار به زنجیر کشیدن هیولای درونش رو ازش می‌گرفت. به خوبی از بخش تاریک درون وجودش خبر داشت و تلاشی رو صرف انکار کردنش نمی‌کرد؛ هیچوقت برای پنهان کردن شخصیت وحشی و خشنش سعی نکرده بود.
- برو به درک!
رد دندون‌های چان روی تمام نقاط گردن، سرشونه‌ها و صد البته لب‌هاش حس می‌شد و بدنش مثل شمع مابین حرارت آغوش و نوازش‌های مرد درحال ذوب شدن بود. لذت بودن با معشوقش، روی تمام درد و رنج‌هاش سرپوش می‌ذاشت و اجازه‌ی فکر کردن به اوقات مزخرف زندگیش رو بهش نمی‌داد اما با شنیدن صدای چان، چشم‌هاش رو باز کرد تا به صورت خشمگین مردی چشم بدوزه که با جدیت به دیوار کنارش خیره شده بود.
"تا وقتی تمومش نکنی، من ادامه می‌دم. تنها چیزی که لایقشی فقط یه چیزه و خودت بهتر از من درباره‌اش می‌دونی."
"تمام افرادی که دوستشون داری بدون تو راحت‌تر زندگی می‌کنن."
چهره‌های آشنا پشت سر هم ظاهر می‌شدن و با هر جمله، مرد از درون به سقوط کردن از پرتگاه تشویق می‌شد. خاطرات شومی که براش به جا مونده بودن بی‌رحمانه درون سرش جولان می‌دادن و لحظات دلخراشی رو براش زنده می‌کردن.
- چان؟
نگاهش رو بی‌اختیار سمت پسر کشوند و بالاخره خودش رو از اون خلا وحشتناک خلاص کرد. سینه‌اش با بی‌تابی بالا و پایین می‌شد و سرش پذیرای درد غیرقابل تحملی شده بود. نگاه نگران هیونجین عصبی‌ترش می‌کرد پس قبل از این که افکار شوم داخل سرش رو به عمل برسونه، پسر رو از روی پاهاش بلند کرد و با سرگیجه روی پاهاش ایستاد.
"مگه مرگ همیشه چیزی نبوده که با تموم وجودت اون رو می‌خواستی، پس چرا الان ازش می‌ترسی؟!"
"تو من رو از خانواده‌ام گرفتی، باید تقاصش رو پس بدی."
کمرش به دراور چسبیده بود و هیچ راه فراری نداشت. چان درست مثل یه حیوون درنده با ترسناکترین نگاه ممکن بهش چشم دوخته بود و دندون‌هاش رو برای پاره کردن گلوش تیز می‌کرد. جوری سرجاش خشک شده بود که انگار با کوچیک‌ترین حرکت، قلبش توسط مرد از داخل سینه‌اش بیرون کشیده می‌شه.
"چرا اینطوری نگاه می‌کنی... می‌خوای دوباره من رو بکشی؟ ولی من قبلا مردم رفیق."
دست‌هاش رو دور گردن مرد روسی حلقه کرد و با تمام وجود فشرد. اگه برای از بین بردن این شکنجه مجبور به کشتن دوباره‌اش می‌شد، باز هم انجامش می‌داد. خشم و عذاب وجدان چشم‌هاش رو کور کرده بود و قدرت قضاوت درست رو ازش دریغ می‌کرد تا مثل همیشه به تاریک‌ترین بخش وجودش اجازه‌ی خودنمایی بده.
- تو هیچی درباره‌ی مرگ نمی‌دونی! من بارها از درون مردم و این کالبد، فقط یه جسم تو خالیه.
از بین دندون‌های چفت شده‌اش، جمله‌اش رو با صدای لرزونی زمزمه کرد و با دیدن پوزخند مرد روسی، با قدرت ببشتری راه تنفسیش رو فشرد. وجهه‌ی تاریک و غیرقابل کنترلش هرلحظه بیشتر از قبل خودش رو به چان غالب می‌کرد و همین موضوع تمام احساساتش رو به سمت خشم و نفرت سوق می‌داد.
مهم نبود چندبار مشت‌های بی‌جونش رو به سینه‌ی چان بکوبه؛ مرد هیچ پاسخی به تقلاهاش نمی‌داد و فقط فشار دست‌هاش رو بیشتر می‌کرد. سرش سبک شده بود و گزگز شدن رگ‌های مغزش رو به راحتی حس می‌کرد. ضعف تمام بدنش رو بی‌حس کرده و از پا درش آورده بود؛ توانایی مقابله کردن با مرد رو نداشت و به خاطر همین، با ناامیدی به حلقه‌ی دست‌هاش چنگ زد و دست از تقلا کردن برداشت. با هر تلاش برای نفس کشیدن، یک قدم به مرگ نزدیک‌تر می‌شد ولی قدرتی برای مبارزه کردن باهاش نداشت.
تصویر مرد چشم رنگی ناگهان جاش رو به صورت کبود و چشم‌های نیمه‌باز هیونجین داد و چان با ناباوری درجا عقب کشید. وقتی جسم پسر روی زمین کوبیده شد و صدای سرفه‌های خشکش توی اتاق پیچید، با نفس‌هایی سنگین و ناشی از ترس، روش رو از هیونجین برگردوند و دست‌هاش رو مشت کرد. ای کاش همون لحظه روح از بدنش خارج می‌شد تا مجبور به تحمل کردن این حال نباشه. جرئت برگشتن و چشم تو چشم شدن با پسرک رو نداشت پس فقط مثل مجسمه سرجاش ایستاد تا با کمک گوش‌هاش وضعیتش رو بررسی کنه.
وقتی قلبش آروم گرفت و سرگیجه‌اش متوقف شد، با ایستادن روی پاهاش، گزارش بهتر شدن حالش رو به مرد رسوند. می‌ترسید و نگرانی تمام ارگان‌های بدنش رو سست کرده بود، تک‌تک سلول‌های بدنش به فرار کردن از اون خونه و سرکوب کردن علاقه‌اش به چان تشویقش می‌کردن اما هیونجین دقیقا خلافشون رو به عمل می‌رسوند تا عشقش رو به خودش ثابت کنه.
- کریس!
- برو بیرون.
آروم لب زد و با چشم‌های بسته سرش رو پایین انداخت. نگاه کردن توی چشم‌های پسر فقط حالش رو بدتر می‌کرد و چان طاقت قرار گرفتن توی شرایط بدتر از الان رو نداشت. هرطرف رو که نگاه می‌کرد، فقط خون می‌دید و حتی شجاعت خیره شدن توی آینه رو هم در خودش نمی‌دید.
- من جایی نمی‌ر...
- گفتم برو بیرون!
با فریاد بلندی جمله‌اش رو به زبون آورد و با چشم‌های خون افتاده‌ای سمت هیونجین برگشت. اگه قرار بود برای محافظت کردن از پسر، عشق رو از قلبش بیرون بکشه و به نفرت تبدیلش کنه، این کار رو با لجبازی به ثمر می‌رسوند. اون لیاقت پیدا کردن زندگی شادی رو داشت اما نه در کنار کسی که بدبختی مثل سایه هر لحظه دنبالش می‌کنه.
- الان!
چشم‌هاش ناخواسته به خاطر صدای بلند مرد بسته شدن و با وجود ناراضی بودنش، قدم‌هاش رو مطیعانه سمت در اتاق کشوند. بعد از خارج شدنش و بستن در پشت سرش، به دیوار تکیه داد و همون‌جا نشست. از این که برای کمک کردن به مرد هیچ کاری از دستش برنمی‌اومد، شدیدا متنفر بود و شنیدن شکسته شدن وسایل داخل اتاق حالش رو بدتر می‌کرد.
- دوباره زده به سرش؟
درست زمانی که از تنها گذاشتن چان پشیمون شد، صدای هیونسو حواسش رو به بازی گرفت. از اون‌جایی که هیچ شناختی نسبت به زن مقابلش نداشت، فقط با نگاهی خیره زیر نظرش گرفت. مرد هیچ غریبه‌ای رو به خونه‌اش راه نمی‌داد پس حضور زن مرموز مقابلش قطعا دلیلی رو پشت خودش پنهان کرده بود.
- فکر می‌کنم باید جونگین رو صدا کنیم.
هیونسو که به محض شنیدن صدای فریاد چان خودش رو به طبقه‌ی بالا رسونده بود، با دیدن پسر مچاله شده‌ی لبه‌ی دیوار، تا حدودی متوجه ماجرا شد. رگ خواب چان رو به چنگ داشت و از پس رام کردن اون گرگ درنده برمی‌اومد اما انگار موجود بی‌پناه مقابلش هم به کمک نیاز داشت. درحالی که وزنش رو روی یکی از پاهاش انداخته بود، دست‌هاش رو توی هم قلاب کرد و با نگاه تیزی به هیونجین چشم دوخت.
- بذار یه چیزی رو بهت بگم. اگه قرار نیست براش مفید باشی، ازش دور شو. چان اولین‌باره که توی زندگیش چنین حسی رو تجربه می‌کنه و به اندازه‌ی کافی به خاطرش ضربه خورده پس ازت می‌خوام وقتی کنارشی، هم با خودت و هم با احساساتت روراست باشی. اگه من به جای اون بودم تو الان زنده نبودی؛ من تمام مردهای خیانتکار زندگیم رو سلاخی کردم پس قدر این رفتارش رو بدون.
با اخمی غلیظ و کمی خشم روی پاهاش ایستاد. هیونجین آدم به شدت خونسردی بود و خشم فقط در مواقع خاصی به سراغش می‌رفت اما در حال حاضر واقعا به خاطر حرف‌های بی‌سر و ته زن عصبی شده بود و بهش اجازه‌ی قضاوت کردن وضعیت رو نمی‌داد. با اخمی غلیظ و چشم‌های خون افتاده‌اش روبه‌روی هیونسو ایستاد و با دوختن نگاهشون به همدیگه، توجهش رو خرید.
- من با دونستن تمام عواقبش این‌جام و کنارشم پس نیازی به شنیدن این حرف‌ها ندارم. لطفا طوری حرف نزنید که انگار از همه چیز بین من و کریس خبر دارید، این موضوع ربطی به هیچکس نداره و هردوی ما خیلی خوب می‌دونیم اون مثل شما نیست. حتی اگه من رو به بدترین شکل مجازات کنه، خودم رو بی‌چون و چرا در اختیارش می‌ذارم اما کسی حق قضاوت یا دخالت کردن توی رابطه‌ی ما رو نداره و من چنین اجازه‌ای رو به هیچ شخصی نمی‌دم.
هیونسو پوزخند فریبنده‌ای رو گوشه‌ی لبش نشوند. حالا می‌فهمید بهترین دوستش دقیقا عاشق چه موجودی شده؛ هیونجین آدمی معمولی، ساده یا احمقی نبود. چان در هر زمینه‌ای سلیقه‌ی مخصوص به خودش رو داشت و خرج کردن احساساتش برای این پسر، گواهی برای خاص بودنش بود.
- قبول شدی!
کوتاه لب زد و قبل از دیدن هرگونه واکنشی از جانب هیونجین، خودش رو داخل اتاق مرد راه داد. چان مثل بمبی ساعتی که هر لحظه آماده‌ی ترکیدنه، لبه‌ی تخت نشسته بود و بلندبلند با خودش حرف می‌زد. هیونسو بارها توی این شرایط گیرش انداخته بود و از عذابی که می‌کشید به خوبی خبر داشت.
به هر جایی که نگاه می‌کرد فقط خون می‌دید و قلبش طوری سنگین و فشرده شده بود که انگار جسمش بین دیوارها در حال له شدنه. تمام اتفاقات چند ماه اخیر به ذهنش هجوم برده بودن و چان جوری صدای اشخاص رو می‌شنید و حالت صورت و نگاهشون رو به خاطر می‌آورد که انگار همین حالا توی اون زمان قرار گرفته.
"تو یه قاتلی، دائم تظاهر می‌کنی که زندگی بقیه برات مهمه اما خودت به یکیش خاتمه دادی."
"جز ادعاهای مسخره، هیچی نیستی."
- خفه شو!
همزمان با ایستادن روی پاهاش، مشتش رو با تمام قدرت توی تصویر مرد چشم آبی کوبید و با دیدن خونی که روی صورتش شکل گرفت، همچنان به کارش ادامه داد. وقتی عقب کشیده شد و ضربه‌ی محکمی روی صورتش نشست، این بار تصویر هیونسو مقابل چشم‌هاش ظاهر شد.
- چرا فکر می‌کنی با کوبیدن مشتت توی دیوار همه چیز بهتر می‌شه؟
وقتی که چان سمت دیوار هجوم برد، با تمام سرعت خودش رو بهش رسوند و بعد از عقب کشیدن مرد، مشت محکمی رو توی صورتش کوبید. اگه جلوش رو نمی‌گرفت، بدون خستگی تا حد مرگ به کارش ادامه می‌داد.
ذهنش خالی شده بود و سردرد و توهمات کشنده‌اش، قدرت تصمیم‌گیری درست رو ازش دریغ می‌کردن. با فشار دست‌های زن، در کمال سکوت روی تخت برگشت و بعد از تکیه دادن آرنج‌هاش روی هردو زانوش، سرش رو بین دست‌هاش گرفت. سرگیجه در هر شرایطی از پا درش می‌آورد و اعصابش رو خدشه‌دار می‌کرد.
- تا کی می‌خوای خودت رو برای اتفاقات گذشته عذاب بدی؟ می‌دونی که هرگز دوباره تکرار نمی‌شن.
دستش رو روی کمر مرد کشید و کمی بهش نزدیک‌تر شد. به عنوان یه دوست خیلی قدیمی، خیلی خوب از افکار داخل ذهنش خبر داشت و باید به دنبال راه نجاتی می‌گشت تا از این گودال بیرونش کنه.
- چان تو یه آدم بی‌گناه رو نکشتی، اون آشغال لایق مرگ بود. تنها کسی که بی‌گناه داره توسط تو مجازات می‌شه، اون بیرون ایستاده و نگرانته.
حرف‌های هیونسو قانع‌کننده‌ به نظر می‌رسیدن اما چان با این قضیه موافق نبود؛ مجازات کردن اون مرد به خاطر جنایت‌هاش، وظیفه‌ی چان نبود و مرد نباید با این دلیل که اون آدم لایق مرگ بوده، خودش رو قانع و تبرئه می‌کرد.
- من به یه زندگی خاتمه دادم. انتظار داری به همین سادگی باهاش کنار بیام و فراموشش کنم؟ اون‌وقت تبدیل به چی می‌شم؟ همون هیولایی که همیشه بهم می‌گن؟
هیونسو این شرایط رو درک می‌کرد و به خوبی از عواقبش خبر داشت. اولین کسی رو که کشته بود، هنوز هم به خاطر داشت و گاهی به خاطرش در حد مرگ از خودش متنفر می‌شد. هیونسو به محض خلاص شدن از یتیم‌خونه، همراه برادرش سراغ قاتل پدرش رفته بود تا انتقامش رو بگیره اما درست بعد از شلیک کردن گلوله توی قلب شخص مقابلش، از کارش پشیمون شده بود. ماه‌ها اون صحنه رو مرتب توی خواب‌هاش تجربه می‌کرد تا این که قتل دومش رو به ثمر رسوند. هربار که دستش به خون آلوده می‌شد، آسون‌تر با این موضوع کنار می‌اومد و حالا به جایی رسیده بود که با گفتن جمله‌ی "اون لایق مرگ بود." خودش رو آروم می‌کرد.
- خشم احساس خیلی قدرتمندیه و بهت برای جنگیدن انگیزه می‌ده اما گناه کاری که به خاطرش انجام دادی، تا ابد همراهت میاد که تقاصش رو ازت پس بگیره. من مسئولیت کارم رو به عهده می‌گیرم و عواقبش رو می‌پذیرم چون جز این کاری از دستم برنمیاد.
آروم لب زد و سر دردناکش رو بیشتر از قبل بین دست‌هاش فشرد. از هیونسو شناخت کافی داشت و داستان زندگیش رو به خوبی می‌دونست پس به خاطر زدن این حرف‌ها سرزنشش نمی‌کرد اما راه و روش زن برای کنار اومدن با عواقب کارهاش، فقط مناسب خودش بود.
- تو لیاقت خوشحالی و آرامش رو داری دوست من؛ همه‌ی ما این حق رو داریم پس خودت رو بیشتر از این ازش دریغ نکن.
هیونسو بعد از کامل کردن جمله‌اش، از کنار مرد بلند شد و راهش رو سمت خروجی کشید. به محض رد شدن از چهارچوب در، با اشاره‌ی نگاهش به هیونجین دلیل این‌جا بودنش رو یادآوری کرد؛ اون پسر تنها کسی بود که قرص آرامش روان چان رو به چنگ داشت. هیونسو از پس مهار کردن دیوونه‌بازی‌های مرد برمی‌اومد اما کنترلی روی روح زخمیش نداشت و قدرت آروم کردنش رو نداشت.
- اون بهت نیاز داره.
هیونجین با شنیدن صدای زن، جمله‌ی "من بیشتر بهش نیاز دارم." رو توی ذهنش مرور کرد و بدون اتلاف وقت، داخل اتاق قدم گذاشت. به مرد رو تخت نزدیک شد و مقابلش روی زمین زانو زد. از دیدن رنج کشیدن چان جوری عذاب می‌کشید که حاضر بود تمام دردهای دنیا رو برای از بین بردنش به جون بخره.
- می‌دونی که الان وقت باختن خودت نیست، درسته؟
چشم‌هاش رو باز کرد و در سکوت به پسر خیره شد. نگاه کردن به صورتش، تمام دردهاش رو تسکین می‌داد و تمام احساسات محبوس و نهفته‌ی درونش رو تشدید می‌کرد. حتی اگه هیونجین تا ابد براش حرف می‌زد، چان حاضر بود به تک‌تک جملاتش با کمال میل گوش بده و همچنان عاشق لحن صداش باشه.
- اگه توی این نقطه جا بزنی، مثل این می‌مونه که درست یک مایل قبل از رسیدن به قله، به خاطر خسته شدن طناب رو ول کنی و با آغوش باز پرت شدن داخل دره رو بپذیری. یه بار یه نفر بهم گفت که مهم نیست چندبار ضربه می‌خوری، مهم اینه که چند دفعه زمین می‌خوری و قدرت بلند شدن رو پیدا می‌کنی. تو تاحالا تنهایی با همه چیز جنگیدی ولی دیگه تنها نیستی کریس.
گونه‌ی مرد رو با لطافت خاصی نوازش کرد و بوسه‌ی کوتاهی رو روی لب‌هاش کاشت. حاضر بود برای کنار چان بودن، تمام عالم رو به نبرد بطلبه؛ به خاطر مرد قدرت جنگیدن با هرچیزی رو پیدا می‌کرد.
- من تا آخر این مسیر کنارتم و از هیچی جز از دست دادنت نمی‌ترسم. هر اتفاقی که بیفته، شونه‌ به‌ شونه‌ات باهاش می‌جنگم و قسم می‌خورم هرگز تنهات نذارم پس من رو از خودت دور نکن.
درسته که چان در طی مسیر ناهموار زندگیش آدم‌های خوب زیادی رو توی زندگیش راه داد و برای امنیت همگیشون تا پای جون تلاش کرد اما هیچ‌کس تا به‌ حال چنین جملاتی رو بهش تقدیم نکرده بود. هرگز کسی به خاطرش نجنگید و نقص‌هاش رو بی‌چون و چرا نپذیرفت اما هیونجین با این‌جا بودنش تمام این حد و مرزها رو در هم می‌شکست. بغض عجیبی که راه گلوش رو مسدود کرده بود، سرانجام اشک‌های لجوجی رو روی گونه‌هاش جاری کرد. نگاهش رو از پسر گرفت و به محض بالا آوردن دستش برای کنار زدن اون قطرات مزاحم، دست‌هاش توسط پسر مهار شدن.
- با هم از پس همه‌ی چیزهایی که مقابلمونه برمیایم، بهت قول می‌دم.
بعد از بلند شدن از کف زمین، شونه‌های مرد رو به عقب هل داد تا راهش رو به آغوشش باز کنه. زانوهاش رو دوطرف چان گذاشت و بار دیگه روی پاهاش جا گرفت. اشک از نظر هیونجین مظهر ضعف نبود بلکه روشی برای ترمیم کردن خراش‌ها و تخلیه شدن احساسات تاریکی به شمار می‌رفت که در طی زمان درون وجود انسان انباشته شده بودن.
- برای من مهم نیست که از نظر خودت یا بقیه کی یا چی هستی، تو کسی هستی که من تمام احساسات و وجودم رو بهش باختم و برای داشتنش خودم رو فدا می‌کنم.
یکی از بازوهاش رو دور هیکل پسر پیچید و با دست آزادش موهای پشت سرش رو نوازش کرد. در طی این‌ همه سال نفس کشیدنش روی این کره‌ی خاکی، هیچ چیزی رو اندازه‌ی شخص مقابلش نخواسته بود. اولش از این احساسات می‌ترسید چون بهش ضعف رو تحمیل می‌کردن اما حالا می‌فهمید عشق چقدر قدرتمند و غیرقابل انکاره.
- لطفا بگو که من رو بخشیدی.
با چشم‌هایی ملتمس به مرد خیره شد. تصور این که چان وجودش رو نخواد یا دور بندازتش، دنیاش رو به آتیش می‌کشید. درسته که حاضر به پذیرفتن هر مجازاتی شده بود اما به هیچ‌وجه طاقت بی‌توجهی‌های چان رو نداشت.
- اگه نبخشیده بودم، الان این‌جا نبودی. من تو رو به خاطر خودم بخشیدم تا برای یک‌بار هم که شده، در حق خودم لطفی کرده باشم پس من رو از این انتخاب پشیمون نکن.
سرش رو با لبخند پربغضی به دو طرف تکون داد و صورت مرد رو قاب گرفت. دیگه هرگز چنین حماقتی رو به جون نمی‌خرید چون درد و رنج بعدش با تیکه تیکه شدن گوشت تنش برابری می‌کرد.
- من رو بشکن، زیر پات له کن اما بهم بی‌توجه نباش. هیچ ایده‌ای نداری که برای خریدن توجهت حاضرم تا کجا پیش برم.
با چرخوندن بدنش‌هاشون سمت تخت، کمر هیونجین رو با شدت روی تخت کوبید و با لذت به صورت جمع شده‌اش خیره شد. لباس‌های هردوشون رو با بی‌طاقتی درآورد و بعد از دراز کشیدن کنار هیونجین، با ولعی کشنده و بی‌انتها مشغول بوسیدن لب‌هاش شد.
بدون این که کوچیک‌ترین کنترلی روی خودش داشته باشه، اشک می‌ریخت و هیچ ایده‌ای راجع به دلیلش نداشت. بدنش بعد از مدت‌ها به دردهای درونش واکنش نشون داده بود و چان دلیلی برای به مبارزه طلبیدنش نمی‌دید.
کشیده شدن دست‌های چان روی کمر و پهلوهاش، کل وجودش رو به چالش می‌کشید و تمام سلول‌های عصبیش رو از کار می‌انداخت. حرکات سریع و خشن مرد روی پوستش، روحش رو نوازش می‌کرد و زیاده‌خواه بودنش رو بهش یادآور می‌شد. هیونجین به وضوح خواستار لذت بیشتری بود و نوازش‌های خشن و کنترل مرد روی بدنش، لذت‌بخش‌ترین بخش سپردن خودش به چان به حساب می‌اومدن.
- اگه یه بار دیگه بدون اجازه به کوتاه کردن موهات فکر کنی، کاری می‌کنم نفس کشیدن از یادت بره.
نوازش کردن موهای لخت و بلند هیونجین به یکی از دلایل به آرامش رسیدنش تبدیل شده بود و چان به خاطر از دست دادنشون شدیدا احساس مزخرفی داشت.
دستش رو روی گونه‌ی مرد کشید و پاش رو دور کمر مرد انداخت تا تماس بین بدن‌های گرگرفته‌شون رو بیشتر کنه. به قدری برای داشتن مرد بی‌طاقت شده بود که با تک‌تک سلول‌های بدنش حل شدن درون آغوشش رو می‌طلبید. هیچ اهمیتی به وضع و شرایط حال و اتفاقات گذشته نمی‌داد و در زمان حال نفس می‌کشید. تمام افکار و احساساتش روی چان متمرکز شده بودن و پسر رو با تمام وجود در برابر مرد به زانو درمی‌آوردن.
- می‌خوام کاری کنی امشب جز تو هیچ چیز دیگه‌ای رو توی این دنیا حس نکنم.
با گذشت هر ثانیه، عطش ناتمومی سراسر وجودش رو فرا می‌گرفت و با این که تمام قسمت‌های گردن و سرشونه‌ی پسر رو کبود کرده بود، هنوز هم احساس سیری نمی‌کرد. از جاش بلند شد و بعد از خوابوندن هیونجین به روی شکم، گردنش رو به تخت فشرد و به سمت سطح صیقلی کمرش هجوم برد. همون‌طور که زبونش رو روی پوست شیری رنگش می‌کشید، به خاطر حس کردن رد برجسته‌ی زخم‌های کهنه‌اش، کنترل هیجان سرکش و درنده‌ی درونش رو از دست می‌داد.
- چرا فکر می‌کنی فقط یه شب برای این موضوع کافیه؟ تنها چیزی که دلم می‌خواد تا ابد حسش کنم، وجود توئه!
در کمال صداقت و با لحنی سرد کنار گوش پسر لب زد و با گرفتن از پشت موهاش، سرش رو برای بوسیدن گردنش بالا کشید. زانوهاش رو برای حفظ تعادل کنار پاهای پسر ستون کرده بود و با خیمه زدن روی کالبد شیشه‌ایش، عضو خوابیده‌اش رو با شهوت روی خط باسنش می‌کشید.
به خاطر عقب کشیده شدن سرش، راه تنفسیش تا حدودی مسدود شده بود و به خاطر گردش خون ضعیف داخل سرش، تشدید شدن شهوتش رو حس می‌کرد. با به وجود اومدن هر تماس بین بدن‌هاشون، احساسی خوشایند مثل الکتریسیته‌ی خفیف بدنش رو به لرز می‌انداخت و ذره‌ذره‌ی وجودش رو به آتیش می‌کشوند.
فضای اتاق هرلحظه خفه‌کننده‌تر از قبل می‌شد و چان به حدی گرگرفته بود که کمبود اکسیژن رو به راحتی اطرافش حس می‌کرد. گاز محکمی از سرشونه‌ی هیونجین گرفت و وقتی پسر با فاصله دادن شکمش از تخت از شدت درد توی خودش جمع شد، بازوش رو سریع دور کمرش قلاب کرد. بعد از نشستن روی زانوهاش، کمر بت پرستیدنیش رو با شدت به سینه‌اش چسبوند و بعد از فرو کردن بینیش مابین گودی گردنش، دستش رو با ملایمت روی شکم تختش کشید و یکی از نیپل‌هاش رو با انگشت شستش به بازی گرفت.
به خاطر فاصله گرفتن ناگهانیش از تخت، درد خوشایندی توی پهلوش پیچید و گرمای شدیدی رو سمت پایین‌تنه‌اش سوق داد. یکی از دست‌هاش رو برای حفظ تعادل، از پشت دور گردن چان پیچید و مابین نفس‌نفس‌زدن‌هاش، به دنبال راهی برای هضم کردن فاصله‌ی اندک عضو چان با حفره‌ی نبض‌دارش می‌گشت. تمام وجودش توسط حرکات مرد به بازی گرفته شده بود و هیونجین ذوب شدن بدنش رو بین بازوهاش حس می‌کرد.
- من بیشتر می‌خوام، جلوی خودت رو نگیر.
با وجود ریه‌های پرتکاپوش، به سختی جمله‌اش رو بیان کرد. سرکوب کردن تمام لذت‌هاش طی این مدت، زمان حال رو براش تبدیل به برزخی مابین بهشت و جهنم تبدیل کرده بود و پسر هیچ ایده‌ای نداشت که درحال پرسه زدن توی کدوم ناحیه‌ست.
- اگه جلوی خودم رو نگیرم، روشنایی فردا رو نمی‌بینی هیون.
همزمان با کشیدن بینیش روی گونه‌ی پسر، با پوزخند لب زد و لاله‌ی گوشش رو به آرومی بوسید. انرژی عجیب و وحشتناکی درونش حبس شده بود و از آزاد کردنش می‌ترسید؛ اگه افسار هیولای درنده‌ی درونش رو از دست می‌داد، دیگه هیچ راه برگشتی وجود نداشت.
با کمی فاصله دادن خودش از مرد، به سمتش چرخید. دیدن صورت چان حین سکس بزرگ‌ترین لذتش از این کار به شمار می‌رفت و حالا که دوباره مرد رو به دست آورده بود، از هیچ فرصتی برای بوسیدنش نمی‌گذشت. با گذاشتن دست‌هاش روی سینه‌ی چان، مرد رو تا حد نشستن روی زانوهاش به عقب هل داد و با از بین بردن فاصله‌ی صورت‌هاشون، بوسه‌ای تازه‌ رو به ثمر رسوند. به هم ریختن موهای مجعد چان موقع بوسیدنش، از خود بی‌خودش می‌کرد و عواطف درونیش رو به سمت جنون می‌کشوند.
- فقط خودت باش.
بعد از ایجاد کردن مکثی کوتاه مابین بوسه، با لبخند شیطنت‌آمیزی برای گفتن جمله‌اش عقب کشید و با ترسی آغشته به هیجان به مردی چشم دوخت که از روی تخت کنار رفت. رنگ نگاه چان بعد از شنیدن حرفش به راحتی عوض شده بود و حالا هیونجین با کم‌طاقتی در انتظار عملی شدن افکار مرموز توی سرش به سر می‌برد.
چان هربار توی سکس ایده‌ی تازه‌ای رو توی چنته داشت و برای امتحان کردن افکار تاریک درون ذهنش تردید نمی‌کرد. ژل روان‌کننده‌ای رو که به تازگی خریده بود، همراه چسب پهن مشکی رنگی از داخل کشوش بیرون کشید و محتوای دیگه‌ی موردنیازش رو هم از نظر گذروند. جونگین برای مهار کردن شخصیت سادیستیکش موقع رابطه، چندتا راهکار بهش نشون داده بود تا نه تنها موقع انجام دادنش لذت بیشتری رو احساس کنه بلکه تسلط بیشتری روی کنترل خشمش داشته باشه.
- بیا این‌جا!
از روی تخت بلند شد و سمت مرد قدم برداشت. وقتی چان با پوزخند کجی پشتش قرار گرفت و ساق دست‌هاش رو به موازت هم درست روی کمرش قرار داد، نوار چسب با دقت و محکم دور بدنش پیچیده شد و در نهایت مرد انتهای چسب رو با دندون نیشش پاره کرد.
طناب مشکی و بلندی رو که از بین وسایلش انتخاب کرده بود، به طور خاص ولی ساده‌ای دور بالاتنه‌ی پسر پیچید و با گره‌های محکمی ریسمان‌ها رو درون هم قلاب کرد. با این که ویدئوی آموزشی ژاپنی رو فقط یک‌بار دیده بود اما کارش رو تقریبا درست پیش برد و در آخر با لذت به رنگ کبود پوست حبس شده‌ی پسر چشم دوخت.
قلبش برای رسوندن خون به بدنش با نهایت توان تلاش می‌کرد اما هیونجین همچنان به خاطر گردش خون ضعیف ناشی از فشار طناب‌ها، هیجان‌زده‌ بود. همزمان با بی‌حس و سنگین شدن بدنش، خاموش شدن مغزش رو هم احساس می‌کرد و با بی‌دقتی روی لبه‌ی تیغ شهوت قدم برمی‌داشت.
- چه احساسی داری؟
با قلاب کردن دستش دور کمر پسر، فاصله‌ی بدن‌هاشون رو از بین برد و انگشت‌هاش رو دور گردنش پیچید. با این که انتظار شنیدن جوابش رو داشت، با مسدود کردن راه تنفسی هیونجین، قدرت تکلمش رو ازش گرفت تا با لذت به تلاش بی‌نتیجه‌اش خیره بشه.
سرش طوری سنگین شده بود که انگار تمام حجم خون بدنش رو درون خودش جا داده. قلبش سنگین و آروم درون سینه‌اش می‌کوبید و دمای بدنش هیچ ثباتی نداشت. با هربار لمس شدن پوست لخت کمرش توسط انگشت‌های چان، رعشه‌ای دلچسب و گرمای شهوتناکی سرتاسر بدنش رو در برمی‌گرفت. درست وقتی که فشار دست چان از روی گلوش برداشته شد، به خاطر از دست دادن تعادلش، بالاتنه‌اش رو به مرد تکیه داد و سرش رو داخل گودی گردن مرد فرو برد.
- دارم دیوونه می‌شم!
چان ناخن‌های کوتاهش رو روی فضای خالی بین طناب‌ها می‌کشید و جلد کبود شده‌ی یاقوتش رو به نوازشی وحشیانه دعوت می‌کرد. هنوز نیمی از مسیر نقشه‌اش رو هم طی نکرده بود ولی شهوت با گذشت هر ثانیه، بیشتر از قبل صبرش رو به سخره می‌گرفت.
کشیده شدن عضو‌هاشون روی هم، لحظاتشون رو طاقت‌فرساتر می‌کرد و هیچکدومشون قدرت مقابله کردن باهاش رو نداشتن.
- دیگه نمی‌تونم تحمل کنم.
با لحنی صادقانه و ملتمس لب زد و با چشم‌های نیمه‌بازی به مرد چشم دوخت. چان مابین حرکات سریع و خشنش، گاهی به آرومی پیش می‌رفت و با از بین بردن یکنواختی کارهاش، هیونجین رو به مرز جنون می‌کشوند. برجسته‌تر شدن عضوش به مرور زمان، نفسش رو تنگ می‌کرد و جسمش رو به لرزه‌های طاقت‌فرسایی می‌انداخت.
- هنوز وقتش نشده.
درحالی که دسته‌ای از موهای پشت سر پسر رو بین انگشت‌هاش حبس می‌کرد، با پوزخندی خبیثانه حرفش رو زد و لب‌هاشون رو به هم رسوند. گاز گرفتن و مکیدن اون یاقوت سرخ هرگز براش تکراری نمی‌شد و بیشتر از هرچیز دیگه‌ای به آتیش درون وجودش هیزم اضافه می‌کرد.
بعد از بررسی کردن زخم پسر، با تردید کمربند چرم و پهنی رو از بین وسایلش برداشت و دور کمر هیونجین بست؛ به طوری که پهناش از زیر شکم پسر تا زیر سینه‌اش رو می‌پوشوند. چهارپایه‌ی کنار میز دراورش رو زیرپاش گذاشت تا قلاب زنجیر خوش‌بافت توی دستش رو داخل حلقه‌ی بست سقفی بالای سرشون بندازه. بعد از کنار گذاشتن چهارپایه، دستش رو دور کمر پسری که به زور روی پاهاش ایستاده بود، حلقه کرد تا جواهرش رو به خودش تکیه بده. بعد از وصل کردن انتهای زنجیر به قلاب پشت کمربند، با بی‌میلی از پسر فاصله گرفت تا برای مرحله‌ی بعد آماده بشه.
هربار که جسم بی‌حال هیونجین رو به خودش می‌چسبوند و گرمای بدنش رو احساس می‌کرد، بیشتر از قبل متوجه عشقش نسبت به پسر می‌شد. قلبش طوری با در آغوش گرفتن و بوسیدنش آروم می‌گرفت که انگار از اول هرگز دردی رو به وجودش راه نداده و در آرامش مطلق زندگیش رو سپری کرده.
تنفسش کاملا نامنظم شده بود و تنگ بودن کمربند کمکی به شرایطش نمی‌کرد. سرش از شدت تحریک شدن کمی گیج می‌رفت و به سختی روی پاهاش ایستاده بود. تا به حال چنین ابزاری رو استفاده نکرده بود و همین هیجانش رو برای ادامه‌ی کار تثبیت می‌کرد. وقتی مچ پاهاش بین پابندهای متصل به دو سر میله‌ای فلزی اسیر شدن، چان با فشار دست‌هاش کاملا خمش کرد؛ به طوری که تعادلش به واسطه‌ی زنجیر حفظ شده بود و پاهاش به فاصله‌ی زیادی از هم روی زمین قرار گرفته بودن.
دیدن این منظره صبر نداشته‌اش رو لبریز می‌کرد و تپش قلبش رو تا سر حد مرگ گسترش می‌داد. فکر این که عطر و گرمای تن هیونجین تا ابد فقط و فقط متعلق به خودشه، روانش رو به بازی می‌گرفت و بهش غرور خاصی رو می‌بخشید. پسر طوری به چشم مرد زیبا بود که هیچ شیء ارزشمندی با وجودش برابری نمی‌کرد. پوست بدنش درست مثل گلبرگ‌های لطیفی که حتی با یک لمس زخمی می‌شن، ظریف و شکننده بود و چان قدرت وصف کردن لذت ناشی از بوسیدن لب‌هاش رو نداشت.
- دوست داری چطوری پیش بریم؟ یکی از قوانین بازیمون اینه که هروقت توان ادامه دادن رو نداشتی، باید بهم بگی تا من کارم رو تموم کنم.
شنیدن این که چان توی رابطه بهش حق انتخاب داده، لبخند ملیحی رو گوشه‌ی لبش می‌نشوند و احساس امنیت رو بیشتر از قبل به سرتاسر وجودش تزریق می‌کرد. سبک و روش مرد رو برای به چنگ گرفتن افسار رابطه به شدت می‌پرستید و خواستار تغییرش نبود اما حالا که فرصتش رو داشت، باید خودش رو با روش جدیدی به چالش می‌کشید.
- صبرم رو امتحان کن، با روشی که قبلا انجامش ندادی.
ابروی چان با شنیدن این حرف بالا پرید و فکر شوم جدیدی به ذهنش راه پیدا کرد. از اون‌جایی که توی سکس نه تنها روی بدن بلکه روی روان هم تسلط پیدا می‌کرد، به هرکاری دست می‌زد تا اون لذت رو حین رابطه به دست بیاره.
پلاگ فلزی و ویبراتور رو از داخل کشو بیرون کشید و بعد از گذاشتنشون روی دراور، مقداری از محتویات داخل ظرف استوانه‌ای ژل لوبریکانت رو روی انگشت‌هاش ریخت. دستش رو لای باسن پسر کشید و با لذت به نفس بریده شده‌اش گوش سپرد. بعد از چرب کردن سوراخ پسر و سطح صیقلی و نقره‌ای رنگ پلاگ، با گرفتن حلقه‌ی انتهای اون، جسم فلزی رو با احتیاط داخل سوراخ پسر معلق مقابلش هل داد.
کند شدن گردش خون بدنش به خاطر معلق بودن بدنش، شرایط بحرانی و سختی رو برای دستگاه تنفسیش به وجود آورده بود اما هیونجین همچنان هیچ شکایتی نداشت. درست زمانی که کنترل وضعیتش رو به سختی به چنگ آورده بود، با ورود جسمی خارجی و سرد داخل بدنش، تمام تلاشش تبدیل به خاکستر شد. دهنش رو تا جایی که بتونه اکسیژن رو داخل بدنش بکشونه باز کرده بود و توانایی باز نگه داشتن چشم‌هاش رو نداشت. سوراخش به شدت نبض می‌زد و با وجود ناتوانیش برای مقابله کردن، تمایل شدیدی رو به بیرون کردن پلاگ نشون می‌داد.
به محض آروم شدن لرزش‌های خفیف رون‌های توپر پسر، اسپنک محکمی به باسنش زد و ویبراتور رو به سر پلاگ چسبوند. با شدت گرفتن ناله‌های ملتمس هیونجین به مرور زمان، شهوت به مرد چیره شد و صبرش رو در هم شکست. در زمان مناسب، ویبراتور رو مقابل عضو پسر نگه داشت و بعد از گرفتن از حلقه‌ی انتهای پلاگ، جسم فلزی رو با حرکات نامنظم و جنون‌آمیزی داخل پسر به حرکت درآورد.
به سختی مابین نفس‌های نامنظمش ناله می‌کرد و توانی برای فکر کردن نداشت. با تمام وجودش غرق لذت شده بود و برخلاف سوختن کل بدنش، یخ زدن دست‌ها و پاهاش رو احساس می‌کرد. قدرت تفکر و یا اهمیت دادن به احساساتش رو کاملا فراموش‌کرده بود و تمام تمرکزش رو خرج لذتی می‌کرد که مرد بهش می‌داد.
- من دارم میام.
با عجز لب زد و درست زمانی که دو قدم تا اوج لذت ارگاسم فاصله داشت، همه چیز متوقف شد. ریه‌هاش در کسری از ثانیه از هوا خالی شد و برای چند ثانیه هیچ اکسیژنی رو داخلش راه نداد. درد طاقت‌فرسایی که عضوش رو به مبارزه می‌طلبید، کل جسمش رو زخمی می‌کرد و به تکاپو می‌انداخت. مذاب جای خون رو داخل رگ‌هاش گرفته بود و پایین‌تنه‌اش طوری درد می‌کرد که انگار درحال نصف شدن به دو نیمه‌ست. با هر تقلایی که می‌کرد، سر جاش تاب می‌خورد و عضوش با شکمش برخورد می‌کرد تا از قبل بی‌قرارترش کنه.
- خواهش می‌کنم تمومش کن. نمی‌تونم تحمل کنم.
وقتی صدای بغض‌دار پسر رو شنید، با خنده‌ی آرومی پلاگ رو سر جاش برگردوند و با سرعت شروع به حرکت دادنش کرد. وقتی عضو کبود شده‌اش رو لمس کرد، ناله‌ی دردناک و نسبتا بلندی از بین لب‌های نیمه‌باز هیونجین بیرون پرید و پایین‌تنه‌ی مرد رو به چالش کشید.
سرش سنگین شده بود و جسمش با هر حرکت چان توی هوا تاب می‌خورد. تمام عصب‌های مغزش می‌سوختن و بدنش جوری گزگز می‌شد که انگار خون مثل سمباده رگ‌هاش رو خراش می‌ده. درون ریه‌هاش از خار پر شده بود و هیونجین با هر دم و بازدم زخمی شدن سینه‌اش رو احساس می‌کرد. وقتی بالاخره کامش بین انگشت‌های مرد خالی شد، لذت ارگاسم تمام دردهاش رو به باد فراموشی سپرد و طوفان درونش رو به ذره‌ای آرامش دعوت کرد.
- تجربه ثابت کرده که آدم صبوری نیستی روباه کوچولو.
به خاطر حرف مرد آروم خندید و خاطرات قبلیشون رو مرور کرد. درسته که آدم صبوری نبود اما از به دست آوردن تجربه‌ها و دردهای جدید نمی‌ترسید و از تصمیم امشبش هم پشیمون نبود. چان در هر شرایطی اون امنیتی رو که نیاز داشت، بهش تقدیم می‌کرد و هیونجین حتی از مردن در آغوش مرد وحشتی نداشت. هرچقدر بیشتر تحت فشار قرار می‌گرفت، راحت‌تر و بهتر ارضا می‌شد و دقیقا به همین دلیل با سکس وانیلا و معمولی کنار نمی‌اومد.
- هردومون خوب می‌دونیم که هیچ‌وقت از بازی کردن با صبر من خسته نمی‌شی، مگه نه کریس؟
شنیدن اسمش از زبون پسر با لحنی خمار و خسته، آخرین تلاشش برای کنترل کردن خودش بود. پلاگ رو از پسر بیرون کشید و بعد از چرب کردن عضوش، با گرفتن از پهلوی‌پسر، خودش رو در کمترین زمان ممکن داخلش جا داد و لب پایینش رو در حد زخمی شدنش گزید.
- نه تنها صبرت، من از بازی کردن با تمام اجزای وجودت لذت می‌برم.
ضرباتش رو با گرفتن از زنجیر متصل به پسر، بی‌وقفه شروع کرد و با هر تلاش برای کوبیدن داخل باسن هیونجین، جسم معلق مقابلش رو به سرعت تاب می‌داد. کمربند چرمی و پهن مزاحمی که اجازه‌ی به دندون گرفتن پوست کمر پسر رو ازش دریغ می‌کرد، بزرگترین معضل امشبش به شمار می‌رفت. قصدش از پیچیدن طناب‌ها دور بدن پسر، آویزون کردنش به وسیله‌ی همون‌ها بود اما چان به خاطر زخم عمیق پهلوی هیونجین، از تصمیمش پشیمون شد و کمربند رو جایگزین برنامه‌اش کرد.
حرکت عضو چان داخل حفره‌اش به قدر کافی شرایط لازم برای روانی شدنش رو فراهم می‌کرد اما فشار خون پایین و تاب خوردنش توی هوا، تحمل کردن وضعیت رو سخت‌تر و سخت‌تر می‌کرد. درد زخم‌هاش شدت گرفته بود و از خونریزی کردن پهلوش اطمینان داشت اما هوشیاری نصفه و نیمه‌اش، لذت‌بخش‌تر از چیزی بود که انسانی عادی از پس درک کردنش بربیاد.
- حس می‌کنم دارم می‌میرم.
جمله‌اش رو بریده‌بریده به زبون آورد و احساساتش رو صادقانه بیان کرد. از شدت لذت فاصله‌ای تا مرگ نداشت و نفس کشیدن هرازگاهی به کل از خاطرش پاک می‌شد. جای دست‌های چان روی پاهاش می‌سوخت و مرد با هربار لمس کردن اون نقاط، انگار میله‌ای داغ رو جایگزین انگشت‌هاش می‌کرد.
وقتی بالاخره داخل پسر ارضا شد، با گرفتن از زنجیر آویزون شده از سقف و تکیه دادن به پسر، تعادلش رو حفظ کرد. سردردش به کل قطع شده بود و هیچ خبری از صداهای مزاحم درون سرش به گوش نمی‌رسید. چان بعد از مدت‌ها به آرامش حقیقی رسیده بود و دیگه توان از دست دادنش رو نداشت.
دستش رو به عضو هیونجین رسوند و با کوبیدن چند ضربه‌ی آروم داخل باسنش، به ارضا شدنش کمک کرد. پسر فاصله‌ای تا از حال رفتن نداشت و همین چان رو از درست انجام دادن کارش مطمئن می‌کرد. بعد از رها کردن گل سرخش از هر بند و اسارتی که براش ساخته بود، هیکل ضعیفش رو توی بغلش گرفت و سمت حموم قدم برداشت.
درحالی که هیونجین رو روی پاهاش نشونده بود، بدن هردوشون رو با کمی مکافات شست و بعد از خشک کردن پسر، زخم‌هاش رو پانسمان کرد. زمانی که هردوشون روی ملحفه‌های گرم و نرم تخت جا گرفتن، چان شیشه‌ی عمرش رو با آرامش بین بازوهاش حبس کرد و به خوابی عمیق فرو رفت. هیونجین تبدیل به تنها دلیل آرامشش شده بود و مرد دیگه جرئت بیرون کردنش از زندگیش رو به خودش نمی‌داد.
- بهت یه فرصت برای فرار کردن دادم هیون اما یادت باشه که خودت خرابش کردی.

◇~◇~◇
سلام قشنگای من
اومدم بگم پارت بعدی پارت آخره و خوشحال می‌شم که با کامنت‌ها و ووت‌هاتون از پسرم حمایت کنید. هنوز تصمیم قطعیم رو برای فصل دوم نگرفتم و این موضوع بستگی به حمایت شما عزیزان داره^^
سلام دوستای خوبم^^
چیزی تا پایان فاکس نمونده و باید خیلی زود با پسر دوست داشتنیم خداحافظی کنم اما همون شروع ماجرا، بهتون قول صندلی داغ رو داده بودم.
از اونجایی که بعضی از شماها از کاراکترها سوال داشتین، قراره یه پارت ویژه داشته باشیم که توش من و کاراکترهای فاکس بر طبق سوالات شما با هم مصاحبه می‌کنیم.
امیدوارم من رو توی این کار همراهی کنید و سوال‌هاتون رو همراه اسم کاراکتری که ازش سوال دارید، به ناشناس من داخل تلگرام یا کامنت‌ها بفرستین❤️
http://t.me/HidenChat_Bot?start=5138830136
_ اکتاو_

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 23 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Fox(skzver)Where stories live. Discover now