بلافاصله بعد از اینکه پاش رو بیرون از ماشینش گذاشت، نگاهش رو سمت ساعت نقرهای رولکسش کشید تا زمان رو گم نکنه.
- لعنتی!
قدمهاش رو سمت رستوران لاکچریای که مقابلش قرار داشت کشید و وارد اون فضای سرتا سر طلایی شد. میزهای چوبیای که به رنگ قهوهای روشن هر جایی از محیط وسیع رستوران یافت میشدن، لوسترهای باشکوه و کریستال نشانی که تعدادشون به انگشتهای یک دست میرسید و مثل خورشید، روی محدوده در دسترسشون نور افشانی میکردن؛ همهی اینها به وضوح نشون میداد که پدرش چقدر در انتخاب رستوران مناسب سلیقه به خرج داده.
صدای برخورد کف کفشهای چرم و مشکی رنگش اطراف رستوران خلوت اکو میشد تا توجه پیرمرد تندخوی مرکز سالن رو به خودش جلب کنه. مقابل مردی که هنوز نگاهش رو تقدیم حضور پسرش نکرده بود ایستاد و تعظیم نود درجهای کرد.
- من اومدم پدر.
مرد سالمند بعد از انداختن نگاه سردی به مینهو، با اشاره دست بهش اجازه نشستن داد.
- دیر کردی مینهو.
مینهو پشت میز با دقت جا گرفت و صداش رو برای پاسخگویی به مردی که ترحیح میداد در برابرش سکوت پیشه کنه، صاف کرد.
- درگیر گزارشهای نهایی کتامین و لیسرجیک اسید بودم. متأسفم.
آقای لی نفس عمیقی کشید و کف دستهاش رو روی میز توی هم قلاب کرد. به طوری که انگار انگشتهاش همدیگه رو در آغوش گرفته بودن.
- فردا صبح همه گزارشها رو همراه یک کنفرانس عالی درباره داروهای این فصلمون میخوام. چه داروهای بازار سیاه چه داروهای پزشکیای که قراره توی شرکت نوپامون ساخته بشن.
آقای لی با نگاه هشدار دهندهای خودش رو با خم کردن کمرش، به مینهو نزدیکتر کرد تا به حرفش ادامه بده.
- در ضمن! هفته بعد مهمترین بخش زندگی منه پس بهتره خرابش نکنی پسره کودن.
نگاه مینهو رنگ متعجبی به خودش گرفت.
- منظورتون چیه پدر؟
آقای لی کتش رو مرتب کرد و به پشتی صندلی سلطنتیای که برازندهاش بود، تکیه داد.
- قراره برای کاندیدای ریاست جمهوری انتخاب بشم بهخاطر اینکه بیشترین واردات دارو رو با کمترین هزینه ممکن در سال، به خودم اختصاص دادم. اون احمقها نمیدونن اون داروهای بیارزش فقط سرپوشی روی معاملات من با بازار سیاهه.
مینهو اصلا از اون پوزخند کثیفی که همیشه گوشه لبهای پدرش خودنمایی میکرد خوشش نمیاومد یا درواقع بهتره بگیم ازش وحشت داشت.
مرد به محض اینکه افکار پلیدش رو از روی پرده ذهنش کنار زد، نگاهی به ساعتش انداخت.
- انگار فلیکس قرار نیست به ما ملحق بشه!
مینهو سعی کرد بحث رو عوض کنه پس صفحه جدیدی که پدرش باز کرده بود رو دنبال کرد.
- شما که اون پسر رو میشناسید پدر! همیشه دنبال کارهای خودشه و اهمیتی به قرارهای خانوادگیمون نمیده.
پیرمرد با آرامش خوفناکی، کارد و چنگال طلایی رنگش رو از گوشههای بشقابش برداشت و مشغول برش زدن استیکی شد که با شراب قرمز طعم گرفته بود.
- با اینکه از یک مادر نیستین اما باز هم بهتره فراموش نکنی اون پسر برادرته و به لطف اونه که الان پشت میلههای زندان نیستی.
مینهو لب پایینش رو گزید و ترجیح داد کل شب رو سکوت اختیار کنه.
***
درحالی که روی لبه پهن پنجره نشسته بود، عروسک جیبی سفید رنگش رو بیشتر توی دستهاش فشرد.
- دلم برات تنگ شده اوپا.
بغضش هرلحظه مثل طناب دار تنگتر میشد تا اینکه سد اشکهای مرواریدی دختر رو شکست. عروسکش رو مقابل صورتش گرفت تا صدای هق هقش از در اتاقش خارج نشه اما با شنیدن صدای در، بیشتر توی خودش جمع شد و پاهاش رو بغل کرد.
- هیونا؟
صدای لطیف زن میانسال سکوت اتاق دختر نوجوان رو شکست.
- ببین کی اومده پیشت.
هیونا صورت نمناکش رو بالا آورد و به محض دیدن مردی که کنار اون زن ایستاده بود، روش رو سمت پنجره برگردوند.
- تنهام بذارید.
زن با ناامیدی سینی غذایی که برای دختر آماده کرده بود رو بین دستهای پسرش گذاشت.
- وقتی توی خونهست دائم داخل اتاقشه و هیچی نمیخوره. صبحها هم بدون اینکه متوجه بشم میره مدرسه و برمیگرده.
فلیکس سینی رو با یک دست گرفت و دست آزادش رو دور مادرش پیچید.
- نگران نباش مامان! خودم حواسم بهش هست.
زن سری تکون داد و با نگرانی پسرش رو با دختری که از دوسال قبل همدم تنهاییهاش شده بود، تنها گذاشت.
فلیکس سمت دختری که سنش به هفده سال میرسید، نزدیک شد و مقابل هیونا، درست روی لبه پنجره نشست.
- یادته یک قولی بهت داده بودم؟
هیونا با یادآوری مکالمه یک ماه قبلشون، چشمهاش درخشید و نگاهش رو سمت پسر کک و مکی کشید.
- واقعا بهش عمل میکنی؟
فلیکس لبخند درخشانی روی لبهاش نشوند و موهای دختر رو با لطافت از روی صورتش کنار زد.
- اگه قول بدی از این به بعد وعدههای غذاییات رو کامل بخوری، بله! همین امشب به قولم عمل میکنم.
هیونا اشکهای احمقانهاش رو از روی صورتش کنار زد.
- قبوله!
فلیکس لبخند محوی زد و سینی غذا رو مقابل دختر گرفت. با اینکه خودش هنوز گرسنه بود و از صبح هیچی جز قهوهای که با سونگمین هیونگش خورده بود وارد معدهاش نشده بود، تصمیم گرفت نگاه شکم پرستانهاش رو از اون کیمپابهایی که بوشون مغزش رو از کار میانداخت بگیره و منتظر سیر شدن دختر باشه.
***
به سختی بدن دردناک و زخمخوردهاش رو به اتاق تاریک خودش کشوند. قدمهای کوتاه و خستهای سمت حموم برداشت و وان شیری رنگش رو با آب گرم پر کرد. از اونجایی که هیچ پوششی روی بدنش به غیر از رد خونهای خشک شده دیده نمیشد، به آرومی خودش رو به آغوش آب سپرد. آب هرلحظه بهخاطر رد زخمهای هیونجین، بیشتر رنگ سرخی به خودش میگرفت. پلکهاش رو روی هم گذاشت و تصمیم گرفت برای چند لحظه هم که شده از زندگی اسفناکش لذت ببره.
زندگی همیشه براش بازی جدیدی درنظر میگرفت بدون اینکه بدونه هوانگ هیونجین قویتر از هر چیزیه که بشه تصورش کرد. درد از لحظهای که چشم به این جهان باز کرده بود دنبالش میکرد پس این پسر مدتها قبل تصمیم گرفته بود حداقل ازش لذت ببره. عدالت هیچوقت به نظرش حقیقت نداشت و بیمنطقترین کلمه دایرهی لغاتش به حساب میاومد؛ چون از نظرش ضعیف و توخالی بود و میدونست با قانون نمیتونه در برابر پست فطرتهایی از جمله لی هوجونگ بایسته. اگه توی این دنیا عدالت بیرحمی وجود داشت، هیونجین حاضر بود تسلیمش بشه چون باور داشت شر قوی و بیرحمه و پایان خوش فقط مال قصههاست. یک هدف توی زندگیش از سالها قبل مشخص کرده بود و اون شامل پاک کردن آشغالهایی به اسم خاندان لی میشد؛ چون نباید اجازه میداد مردم زیر همچین زبالههایی دفن بشن و برای اینکار به عدالت بیرحمی به اسم قتل نیاز داشت!
بعد از جدا کردن بدنش از آغوش لطیف آب، دوش سریعی گرفت و به تختش پناه برد. خستگی توی تک تک عضلات دردناکش ریشه دوونده بود و توان ایستادن رو ازش دریغ میکرد. مقاومت و لجبازی مقابل لی مینهو چیزی نبود که از ته قلبش خواهان اون باشه اما نمیتونست اجازه بده اون گربه در ظاهر بیرحم، بویی از احساساتش ببره.
همین که پلکهاش روی هم قرار گرفتن، صدای قفل در زیرزمین به صدا دراومد و کنجکاوی پسر رو قلقلک داد.
- این مرتیکه چرا انقدر زود برگشت؟
روی تختش نشست و با چهره پوکری منتظر ملاقات مینهو بود که با باز شدن در، کل افکار و تصوراتش نابود شد.
- هیونا!؟
با تعجب لب زد و سریع از روی تخت پایین پرید.
- تو اینجا چیکار میکنی دختر؟
دختر بیپروا سمت برادرش دوید و بین بازوهای دلتنگ هیونجین قرار گرفت.
هیونجین که هنوز نگران بود هیونا داخل عمارت مینهو چیکار میکنه، با دیدن فلیکس توی چهارچوب در، خیالش راحت شد.
- ممن رونم فلیکس.
فلیکس با لبخند کوتاهی سرش رو تکون داد و اون دوتا رو تنها گذاشت تا به شکم خالیش که داشت با بلندترین صدای ممکن سرش غر میزد، مقداری غذا برسونه.
هیونجین سرش رو بین موهای ابریشمی و خوشبو خواهرش فرو کرد و عطر تن هیونا رو به ریههاش کشید.
- دلم برات تنگ شده بود خانم کوچولو.
هیونا خودش رو عقب کشید و دستش رو روی گونه زخمی پسر نوازشگرانه حرکت داد.
- من دیگه کوچولو نیستم. هیچ میدونی چندوقته ندیدمت؟ قول دادی زود بیای دیدنم اما یکسال و نیم از آخرین شبی که در اون وضعیت توی انبار دیدمت میگذره! داشتم از نگرانی دیوونه میشدم چون فکر میکردم بلایی سرت آوردن و به من نمیگن.
چشمهای هیونا با هرکلمهای که به زبون میآورد بیشتر نمناک میشدن.
هیونجین خنده زورکیای برای تزریق ذرهای آرامش به خواهرش کرد.
- چرا همچین فکری کردی دخترخانم؟ ببین! من صحیح و سالمم و هیچ اتفاقی برام نیفتاده. فقط دارم اینجا کار میکنم و نمیتونم ازت مراقبت کن...
با سیلی سنگینی که خورد، نه تنها حرف زدن رو فراموش کرد بلکه اون لبخند دروغین هم از روی صورت رنگ پریدهاش پاک شد.
- تو فکر کردی من احمقم؟ فکر کردی نمیدونم اینجا داری چیکار میکنی؟ من دیگه اون بچه سه سالهای که با آبنبات گولش میزدی نیستم! میدونم داری اینجا زجر میکشی.
میون هق زدنهای سنگینی که قلبش رو مچاله کرده بودن، توانی برای ادامه دادن کلماتی که توی ذهنش ردیف شده بودن وجود نداشت؛ اما نمیتونست سکوت کنه پس مشت بیجونی به سینه برادرش کوبید و به حرفش ادامه داد.
- من از ادامه دادن این زندگی خستم برادر. همه این دردها رو بهخاطر من تحمل میکنی و فکر کردی اینطوری داری بهم لطف میکنی؟ تو داری با عذاب کشیدنت من رو ذره ذره از درون میکشی. طوریکه هر نفسم بوی خون میده!
حرفهای دختر اصلا برای هیونجین خوشایند نبودن؛ پس با گرفتن از شونههای ظریف دختر، خواهرش رو کمی از خودش فاصله داد تا بتونه موقع حرف زدن مستقیم داخل چشمهاش خیره بشه.
- درسته که همه اینها بهخاطر محافظت از توئه اما مقصرشون نیستی هیونا. تو تنها خانواده منی! جواهری که حاضرم بهخاطرش با کل دنیا بجنگم و اگه کوچیکترین خراشی برداره، کل جهان رو به آتیش میکشم.
هیونا برادرش رو با شدت پس زد و خودش رو عقب کشید.
- ساکت شو! درباره من چه فکری کردی؟ اینکه توی جای گرم و نرم بشینم و منتظر خبر مرگت باشم؟ به نظرت انقدر آشغالم؟
هیونجین میخواست با خواهرش همدردی و کمی اشک راهی گونههاش کنه؛ اما بجز تیر کشیدن عضله نبضداری که به سختی داخل وجودش زندگی میکرد، چیز دیگهای نداشت.
- من همه اینها رو تحمل میکنم اما اگه اتفاقی برات بیفته هیچوقت نمیتونم خودم رو ببخشم. من به مادر قول دادم تا آخرین قطره خونم ازت مراقبت کنم.
هیونا گوشهاش رو با کف دستهاش پوشوند و چند قدمی از برادرش فاصله گرفت.
- نمیخوام هیچی بشنوم! نه درباره قولی که به مادر دادی نه درباره اینکه چقدر برات مهمم. ازت متنفرم که به احساسات من کمترین اهمیتی نمیدی و به فکر احساس گناه خودتی. تو خیلی خودخواهی.
هیونجین فریاد بلندی از روی خشم کشید تا لبریز شدن کاسه صبرش رو به نمایش بذاره.
- چی داری میگی؟ بعد از همه اینها داری میگی من خودخواهم؟ میگی هیچ غلطی نکنم تا شاهد مرگت باشم؟
هیونا اشکهاش رو کنار زد و چهره بیحالتی به خودش گرفت.
- آره!
هیون بهخاطر شنیدن لحن و حرف خواهرش کاملا سرجاش میخکوب شد.
- دقیقا همین رو میخوام! یکم خودخواه باش و بهخاطر خودت زندگی کن. به اندازه کافی بهخاطر من زجر کشیدی! هیچوقت با دل خوش روزهات رو نگذروندی و فقط به فکر این بودی که من خوشحال باشم؛ اما با دیدن عذاب کشیدنت نمیتونم شاد باشم. مهربونی بیش از اندازهات داره من رو از درون میکشه! چرا نمیفهمی؟
هیونا آخرین کلمه از حرفهای دلش رو به زبون آورد و با زانوهاش روی زمین فرود اومد. با ناامیدی تلاش میکرد بین نفسهای دردناکی که مثل تیغ ریههاش رو از درون میشکافتن راهی برای رسوندن اکسیژن به بدنش پیدا کنه.
هیونجین حرف مناسبی برای گفتن نداشت تا دختر مقابلش رو حتی برای ثانیهای آروم کنه؛ اما باز هم ساکت نموند.
- متأسفم هیونا! تو درست میگی و حق داری. هیچوقت حواسم به این نبود که تو چه احساسی درباره همهی این اتفاقاتی که پشت سر گذاشتیم میتونی داشته باشی. میدونی چیه؟ حالا فهمیدم از همون اول ما فقط زنده بودیم و زندگی نکردیم ولی من اجازه نمیدم این وضعیت زیاد طول بکشه. من الان توی وضعیت بدی نیستم پس نگران من نباش.
هیونجین خواست سمت دختر قدم برداره تا با در آغوش کشیدنش کمی آرومش کنه اما در اتاق با شدت باز شد.
- باید سریع هیونا رو برگردونم! مینهو داره برمیگرده.
فلیکس با نگرانی گفت و سمت دختر حرکت کرد.
- ممن رونم که مراقبشی.
فلیکس جواب تشکر هیونجین رو با لبخند ملیح همیشگیش داد و دختر رو بین بازوهاش بلند کرد.
- نگران هیونا نباش و یه فکری به حال خودت بکن.
پسر قدبلند اخمهاش رو توی هم کشید.
- منظورت چیه؟
فلیکس چشمهاش رو توی کاسه چرخوند.
- یعنی تا آخر عمرت میخوای توی این خراب شده بمونی و سگ برادرم باشی؟ فکر میکردم باهوشتر از این حرفها باشی دکتر هوانگ. هردومون میدونیم که تو فقط یک پزشک داروساز ساده نیستی.
هیون دستهاش رو مشت کرد و نگاهش رو سمت خواهرش کشید.
- شاید تا الان نقشهای نداشته باشم اما به زودی خانوادم رو از این باتلاق بیرون میکشم.
فلیکس با شیطنت خندید.
- منتظرم ببینم چهطور امپراطوری کثیفی که پدرم برای خودش ساخته رو نابود میکنی افسر فاکس!
به محض تنها شدنش، دوباره به تختش پناه برد و دستی روی صورتش کشید.
- تو خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو میکردم بزرگ شدی هیونا.●°●°●
سخن نویسنده:
سلام رفقا حالتون چطوره^^
خب پارت دوم هم به پایان خودش رسید و امیدوارم ازش لذت برده باشید.
ممکنه تا الان متوجه نشده باشین اما این فیکشن بر اساس اختلالات روانشناسی نوشته شده و خشونتهای فیزیکی زیادی رو به همراه داره؛ پس امیدوارم با توجه به روحیات مناسبتون ادامهاش بدین.
و خوشحال میشم پیامم راجع به فاکس رو داخل دیلی رایترها با سرچ کردن هشتکش مطالعه کنید چون بهتون کمک میکنه.
و اینکه منتظر نظراتتون هستم عزیزای دلم♡
_اکتاو_ووت یادتون نره^^
YOU ARE READING
Fox(skzver)
FanfictionCouples: Chanjin, Hyunho, Changlix, Minsung Genres: BDSM, Psychology, Crime Author: #Octave