پارت29_هیونگ اینجاست

261 68 10
                                    


جیمین ماشینش رو توی خیابون پارک کرد، ازش پیاده شد و مستقیم به سمت آپارتمان یونگی رفت.
این آپارتمانو خوب به یاد داشت.
هنوزم روزی که وسایلش رو بیرون آورده بود و نامجون همین جا ماشینش رو پاک کرده بود و جیمینو سوار کرده بود تا به خونه پدرش برگرده رو به یاد داشت.
توی راه اونقدر رونهاش رو نیشگون گرفته بود که دردشو هنوز یادش بود، به سختی جلوی خودشو میگرفت تا جلوی نامجون گریه نکنه، هر چند به محض اینکه به خونه رسیدن و جیمین وارد اتاق شده بود، صدای هق هقش مطمئناً به گوش نامجون رسیده بود.
با خودش فکر میکرد که اون روزها چقدر شکننده و ضعیف بود. بعد از گذشت ۱۵ روز نامجون به زور اونو به کلاقاتِ دکتر روان پزشک برده بود چون که به نظر میومد هر از گاهی جیمین، رفتن یونگی رو فراموش میکنه و تقریباً چند ساعت پشت سر هم اونقدر به شماره خاموش یونگی زنگ میزد که نامجون مجبور میشد از اول براش توضیح بده این موضوع حسابی نامجون رو که حالا بعد از رفتنِ پدرش، مسئولیت جیمین رو قبول کرده بود خیلی نگران کرده بود، پس تصمیم گرفته بود از یه متخصص کمک بگیره

جیمین با آهی کشید و وارد آسانسور شد

اون اوایل، جیمین نسبت به دیدن دکتر و حتی مصرف دارو هاش خیلی سر به هوا بود و گارد داشت و تقریباً قبل از هر ملاقات نامجون مجبور می‌شد تهدیدش کنه که از پدرش میخواد که برگرده تا جیمین تنها نمونه.

اما جیمین به هیچ عنوان دوست نداشت که این موضوع به گوش پدرش برسه پس سربه هوایی رو کنار گذاشت و شروع به مصرف دارو هاش کرد پروسه ای که یک سال و نیم طول کشید. تا فراموشی های مقطعیش از بین بره

قدم هاشو آروم بر می داشت تا به واحد یونگی برسه بدون مکث زنگ در رو فشار داد.

اینطوری نبود که از عشق یونگی دیوونه شده باشه اما به عنوان دوستِ هیونگش از سن خیلی کم یونگی توی زندگیش حضور داشت، شاید هم برای همین بود که جیمین هیچوقت انتظار نداشت که یونگی با دونستن همه چیز درباره زندگیش اون رو پشت سر بگذاره و بره.

دوباره زنگ در رو فشار داد.

در باز شد و قیافه خواب آلوده یونگی جلوی صورتش قرار گرفت. یونگی با تعجب به جیمین نگاه کرد، اصلا به نظر نمی اوند که این جیمین همون پسری باشه که یکی دو ساعت پیش توی کلاب دیده بودش.

سریع در رو بیشتر برای جیمین باز کرد.

یونگی : خدای من جیم حالت خوبه؟

جیمین آروم سرش رو بالا آورد و به یونگی نگاه کرد
آروم جوری که یونگی مطمئن نبود درست شنیده یا نه زمزمه کرد...

جیمین : همش تقصیر توئه، تو باعث شدی این اتفاق بیفته

یونگی آهی کشید و متعجب، چند قدم به جیمین نزدیک شد

جیمین:گاهی فکر می کنم دیگه هیچ وقت نمی تونم مثل یک آدم معمولی زندگی کنم،توی رابطه برم و از بودن کنار کسی لذت ببرم، جوری که بهش اعتماد داشته باشم، جوری که ترس از ترک شدن نداشته باشم

anajo 안아줘  (آ.ناجو) Kde žijí příběhy. Začni objevovat