Part 54

843 180 154
                                    

جئون جونگ کوک تنها فرزند جئون جونگ هوان یکی از ثروتمندای کره
از بچگی با این حرف از طرف والدینش که" هر چی میخوای رو بگو ما برات فراهمش میکنیم" بزرگ‌شده بود

ولی حالا توی شونزده سالگیش چیزی رو میخواست که حتی پدرش با اون همه ثروت و قدرت نمیتونست بهش بدتش

زیاد این جمله رو که بعضی چیز ها رو نمیشه با پول خرید رو شنیده بود
و هر بار هم به مسخره میگرفتش
چوت معتقد بود که پول تو این دنیا حرف اول رو میزنه
تو میتونی خیلی از مشکلاتت رو با پول حل کنی
و خیلی از چیزها رو داشته باشی

درسته خیلی هاش رو میتونی داشته باشی اما نه همه اش رو!
و حالا جونگ کوک این جمله که "بعضی چیزها رو نمیشه با پول خرید" میفهمید
و نه تنها براش مسخره و مضخرف نبود بلکه الان خیلی درک کردنی و قابل لمس بود

اون یونگی رو میخواست
و اگه بخواد کمی طمع کار باشه عشقش رو هم میخواست
و قطعا این رو نمیشد با پول حل کرد
این میتونست اولین چیزی باشه که جونگ کوک برای به دست اوردنش تلاش میکرد و فقط خودش میتونست به دستش بیاره
ولی یونگی حتی فرصت این رو هم بهش نداده بود و میشه گفت فرار کرده بود

البته که از جونگ کوک فرار نکرده بود
اون برای یونگی بی اهمیت تر از این حرف ها بود

ولی اینکه هر لحظه بیشتر میفهمید که چقدر ادم بی ارزشیه برای یونگی و حتی کوچک ترین جایی هم تو زندگیش نداره نابودش میکرد

دیگه نه تشویق و تحسین شدن توسط بقیه رو میخاست
نه خم و راست شدن بقیه جلوش بخاطر پدرش
و نه شنیدن پچ پچ های دخترا پشت سرش

حالا فقط میخواست یونگی رو ببینه و حالا که میدونست به هیچ عنوان قرار نیست توسطش پذیرفته بشه حداقل بی اجازه ببوستش
تا یکی از حسرت هاش کم بشه

*هی

طرد شدن توسط کسی که دوستش داری دردناک تر از اون چیزی بود که تو داستان ها میگفتن
قطعا اگه تجربه اش نکنی سخته که بفهمی چقدر میتونه قلبت رو به درد بیاره

*هی پسر...وایسا

کم کم ذهنش پر شد از شاید
تا الان مشکل از یونگی میدید ولی الان کم کم داشت خودش رو مقصر میدونست
شاید اگه از اول باهاش خوب رفتار میکردم اینجوری نمیشد
شاید اگه کمکش میکردم و مثل قهرمان های داستان های کلیشه ای از دست طلبکارهاشه نجاتش میداد اینطور نمیشد
شاید اگه کمی قابل اطمینان به نظر میرسید اینجوری نمیزاشت بره و حداقل قبلش بهش میگفت

*هی با تو ام...میگم وایسا

با صدای بلندی از پشتش ناگهانی ایستاد و نگاه شوکه ای به اطرافش کرد
اینقدر غرق در افکارش بود که حتی نمیدونست کی شروع به راه رفتن و دور شدن از خونه ای که حالا دیگه برای یونگی نبود کرده بود

BAD BOYSWhere stories live. Discover now