بلافاصله بعد از باز کردن در جونگ کوک با هل دادنش کامل بازش کرد و وارد خونه شد
نگاه بی حوصله ای بهش انداخت و گفت: چی میخوای
چند قدمی بینشون فاصله بود که با طی شدن توسط جونگ کوک و با سرعت زیادی باعث شوکه شدن و عقب کشیدن یونگی شد
یونگی با صدای کمی بلندی گفت: چتهه
جونگ کوک اما بی اهمیت به عقب رفتن و حرف یونگی جلوتر میرفت تا اینکه کامل به یونگی چسبید
دستش رو اروم بالا برد و روی شونه ی یونگی گذاشت در حالی که با چشمهایی که کمی بیشتر از حالت عادی باز شده بودن و نگاه ناخوانایی به چشمهای متعجب و گیج یونگی زل زد
یونگی خواست خودش رو عقب بکشه اما جونگ کوک محکمتر شونه اش رو بین انگشتهاش گرفت و مانع شد
درسته یونگی بدن کوچکتری نسبت به جونگ کوک داشت ولی دلیل نمیشد ازش ضعیف تر باشه و قطعا میتونست خودش رو از دستش ازاد کنه ولی نگاه عجیب جونگ کوک و صورتش که کمی رنگ پریده بود مانع اینکار شد
برای اولین بار میخواست با اون پسر کنار بیاد و ببینه مشکل لعنتیش چیه
اخمهاش رو توی هم کشید و با لحنبه ظاهر سردی گفت: چیزی میخوای؟
کم کم چهره ی جونگ کوک از اون حالت کپ کرده و عجیب در اومد و کمی نگرانی توی صورتش پخش شد
لبهاش رو با نوک زبونش خیس کرد و بعد با صدایی که بیشتر زمزمه به نظر میرسید گفت: میتونم یه چیزی بگم؟
یونگی بی حرف بهش زل زد تا به حرف بیاد اما جونگ کوک باز گفت: میتونم؟
چشمی چرخوند و با لحن کلافه ای گفت: بگو خب
دروغ بود اگه میگفت کنجکاو نشده
چون اینبار جونگ کوک متفاوت تر از دفعات قبلی و عجیب به نظر میرسیدجونگ کوک به ارومی دستش رو از شونه ی یونگی روی بازوش سر داد که باعث مور مور شدن یونگی از حس بدش شد
کمی خودش رو کنار کشید و نگاه بدی به جونگ کوک انداخت
+تو از من متنفری؟
_جوابش واضح نیست؟
جونگ کوک بی اهمیت به طعنه ی یونگی باز هم تکرار کرد: از من متنفری؟
یونگی با لحن تندی گفت: اره
اینطور نبود واقعا
اون ادمی نبود که زیاد نسبت به ادمای اطرافش احساس تنفر داشته باشه بیشتر حوصله شون رو نداشت
در حقیقت تنها ادمی که ازش متنفره پدرشهچهره ی جونگ کوک کمی تو هم رفت ولی بعد در کمال تعجب لبخندی زد و ایندفعه با صدای بلند تر و خیلی جدی اما مهربون گفت: اما من دوستت دارم