و همین اتفاق هم افتاد ولی جونگ کوک به جای اینکه راه رو براش باز کنه مچ دستش رو گرفت و اون رو سر جای قبلش برگردوند
خیره بهشون سعی کرد با لبخونی کمی متوجه حرفهایی که میزدن بشه ولی اون اصلا تو این کار خوب نبود

اما با وجود اینکه چیزی از حرفهاشون نمیفهمید و زیاد بهشون نزدیک نبود با دیدن حالت چهره شون متوجه جو بد بینشون شد

اخم های درهم یونگی که چند باری باز میشدن و جاشون رو نیشخند تمسخر امیزی میگرفت و در مقابل جونگ کوک که رفته رفته اخم هاش کمرنگ تر و قیافش از اون حالت جدی دورتر میشد و در اخر وقتی که یونگی محکم مچ دستش رو از بین انگشتهای جونگ کوک بیرون کشید و از کنارش رد شد چهره ی کمی شوکه اش نا امیدی، غم و شکست رو نشون میداد سوهی رو درمورد بحث بینشون کنجکاو کرد

کمی بعد از رفتن یونگی مردد پله ای رو پایین رفت که با صدایی که برخورد پاشنه ی کفشش با پله ایجاد کرده بود جونگ کوک رو متوجه خودش کرد

نگاه جونگ کوک سمتش کشیده شد و با همون چهره ی شوکه و گیج کمی بهش خیره موند و بعد بدون حرف یا عکس العملی به وجود سوهی اونجا، همون پله هایی که کمی پیش یونگی ازشون پایین رفته بود رو طی کرد

***

احساس تنهایی میکرد
انگار تازه فهمیده بود نبود تهیونگ کنارش چقدر میتونه روی حالش تاثیر بزاره
الان با وجود احساساتی که به یونگی داشت احتیاج داشت تهیونگ کنارش باشه و با مسخره بازی هاش حالش رو عوض کنه و بهش کمک کنه

ولی حالا به جای اینکه کنارش باشه بیشتر به نظر میرسید که مقابلشه
تهیونگ فقط بهش اعتراف کرده بود اما شبیه به یه مانع براش به نظر میرسید

مانعی که حتی نمیدونست در راه رسیدن به چی جلوش قرار گرفته

درک اینکه تهیونگ عاشقش باشه براش سخت بود
نمیخاست بد بین و یا شکاک باشه اونم نسبت به دوستش ولی بیشتر از تهیونگ و رفتار هاش نسبت به خودش یه حس دوستانه رو دریافت میکرد تا عاشقانه

تهیونگ با اون هم مثل سوهی رفتار میکرد
حالا شاید کمی حساس تر

با اومدن اسم سوهی تو ذهنش ناگهان ایستاد

چطور تو این لحظه تونسته بود وجود سوهی که همیشه کنارش بود و با همه چیز منطقی برخورد میکرد رو فراموش کنه و فکر کنه حالا که تهیونگ نیستش تنها ست

چرخید و با چهره ای که کمی از اون حالت گرفته اش دور شده بود پله ای رو بالا رفت اما با دیدن شخص مقابلش همون پله رو دوباره پایین رفت و سر جای اولش برگشت
با چشمهای مشتاقش به یونگی خیره شد و منتظر موند تا از پله های پایین بیاد و به اون برسه

احساسات عجیب و جدیدی وجودش رو پر کرد که حتی نمیتونست به حس هایی که تا به الان تجربه کرده بود تشبیه ش کنه

BAD BOYSWhere stories live. Discover now