با درد چشماشو باز کرد حتی اگ فکرم نمیکرد میتونس بفهمه و به خاطر بیاره که بدبخت شده..
دیگ نمیتونس از دست شینوو فرار کنه و اون روزی چندین بار میکشتش ولی نمیزاش بمیره.. نبسته بودش.. اروم نشست چند دقیقه چشاشو بست دستشو پشت سرش کشید
فاک...
با دقت بیشتری به اتاق نگاه کرد اتاق کاملن سفید بود فقط پرده های مشکی داشت در غیر این صورت همه وسایل سفید بودن و سه تا دوربین روی زمین و دوتا به دیوار دقیقا رو به روی تختش بود
نگو ک قرار بود بلاهایی ک سرش میاره رو پخش کنه؟؟ اگ آقای مین ببینه چی... اگ مادرش میدید چی.. نه یونگی.. اگ یونگی فک کنه اون خودش با پای خودش اومده اینجا چی..
تازه داشت رابطشون بهتر میشد..
با باز شدن در با ترس خودشو کشید عقب
با دیدن شینوو اشک تو چشماش جمع شد نمیخاس ضعیف باشه ولی میدونس قراره چه اتفاقایی براش بیفته
اون فقط یه شب پیش شینوو بود و شینوو خیلی واضح از خودش یادگاری گذاشته بود..
و فکر این ک اگ پیش این مرد بمونه چه بلاهایی سرش میاد تموم تن و بدنشو میلرزوند نفس عمیقی کشید و با دقت به حرکات شینوو نگاه کرد
شینوو بی توجه به جیمین دحال روشن کردن دوربینا بود
شینوو_ به دوربینا دست نمیزنی جیمین
این تنها جمله ای بود ک تو اون روز از شینوو شنیده بود غیر از اون صدای چرخش کلیدم بود و غیر اون هیچ صدایی نشنیده بود چندین دور دور اتاق چرخیده بود پرده هارو کنار زد ولی با دیوار رو به رو شد کمدارو چک کرد زیر تخت کشو ها
هیچی نبود خالیه خالی از اون سکوت داشت دیوونه میشد تشنه بود.. گشنه.. خسته..
ولی میترسید میترسید از بطری اب کنار تختش بخوره میترسید درخاست غذا کنه میترسید بخابه
میترسید بلای بدتری سرش بیارن..
عجیبه ولی ترجیح میداد هوشیار باشه وقتی میخان کاری باهاش بکنن تا توی مستی و خماری عر غلطی بکنه
ادمیزاده دیگ.. هر غلطی میکنه وقتی حواسش نیس
دوباره برگشت رو تخت شب بود یا روز؟
فهمیدن دزدیده شده؟
اون بم بم عوضی...
چطوری تونس این کارو بکنه در عوض چی بهش میدادن
اصن مگ مهمه؟؟ بدبخت شدی جیمینا
با یاداوری وضعیتش خودشو بغل کرد گذاشت اشکاش بریزه لعنتی..
~~~~~~~~~
به پسر کوچیک که رو تخت نشسته بود و گریه میکرد نگاه کرد
هووم
اوکی درسته جیمین گناهی نداش.. ولی اون اینقد مهربون بود که همه دوسش داشتن و یه جورایی نقطه ضعف همشون حساب میشد
با زنگ خوردن در خونش موبایلشو خاموش کرد و سمت در رفت ته بستشو تحویل بگیره....
~~~~~~~~~~~
تهیونگ با خستگی کنار کوک نشسته بود بالاخره همه اون بدختا رو تتو زده بود جونگ کوک با مهربونی با موهای نسبتا بلند تهیونگ بازی میکرد
خودمونیم تهیونگم نهایت لذت میبرد
YOU ARE READING
••Watch your back••
Fanfiction.... ویکتور پسر معمولی ک با پسر وزیر امورخارجه دوسته و ناخواسته وارد بازی کثیفی میشه که فقط خودش میتونه به داد خودش برسه شایدم اون... #daddy
