یونگی با استرس درحال جوییدن ناخونش بود میدونس باید به مامانش زنگ بزنه و بره دیدنش ولی استرس جیمین این اجازه رو بهش نمیداد
ن بم بم جواب میداد ن جونگ کوک و نه کس دیگه ای و میشناخت
یونگ حتی موبایل قدیمیشم تحویل اون رئیس لعنتی داده بود نمیتونست بیکار بشینه خاست راه بیفته بره سمت اون بار که مادرش باهاش تماس گرف
ذوق و شوق اون زن برای دیدن تنها پسرش بیش از حد دل لعنتیشو اب میکرد
بعد چندسال راضی شده بود مامانشو ببینه و اگ الان بهش میگف ک. نمیتونه بیاد مطمئن بود زن تمام هفته تو خیابون وایمیسه تا یونگی بره دنبالش
هوف کلافه ای کشید
یونگ+اوکی مامان ی ربع دیگ تو اون رستورانی ک گفتی میبینمت
با قط کردنش هوف دوباره ای کشید لباسایی ک از قبل اماده کرده بود و تنش کرد هنوز از اتاق خارج نشده بود ک دوباره گوشیش زنگ خورد
**Jhoooooop**
یونگ+من کار...
جیهوپ+ به هرچی ک. میپرستی قسمت میدم بگو جیمین کجاست.. هق.. میدونم.. میدونم کار شماهاس خواهش میکنم یونگی.. تو ک میدونی... تو.. ک میدونی مامانش بدون جیمینش میمیره خاهش میکنم ب جاش ب جاش من میرم اونجا جدی میگم خاهش میکنم با رئیست صحبت کن من میرم و نمیزارم هیچکس بفهمه فقط بهم بگو جیمین کجاست خاهش میکنم
یونگی+ من نمیدونم هوسوک
بدون حرف دیگه ای قط کرد اگ به اون مرد زبون نفهم میگف ممکن بود جیمینشو ول کنه؟
میتونس امتحان کنه.. باید حواسشو جمع میکرد.. اگ کوچیک ترین توهینی تو لحنش رئیسش حس میکرد بدترین بلاهارو سر اموال یونگی میآورد
نمیدونس چند وقت بود ک تماسی با اون شماره نداش دقیقا بعد این ک بهش دستور داد از جیمین فاصله بگیره تماسشو با اون خط لعنتی قط کرده بود
* اوه ببین کی یاد من پیرمرد کرده
با صدای پیری ک پشت خط پخش شد لباشو محکم گاز گرفت
یونگ+هوسوک یه پیشنهاد خوب داده این بیشتر به نفع ماست
*قبولش نمیکنم
یونگ+ جیمین هیچ سودی برای توی لعنتی نداره اگ جیهوپ و بگیری اونا دیگ هیچ کاری نمیتونن بکنن و کنترل از دست جیمین خارج میشه
* برات یه برنامه میفرسم هروقت دلت برای جیمینت تنگ شد نگاش کن
تا الان یونگی تلفن و روی همه قط میکرد و الان تلفن روش قط شده بود با حرص موبایل و وارد جیبش کرد و بعد نگاه کوتاهی به مادر جیمین که قرصاشو میخورد و خدافظی ازش از خونه زد بیرون برخلاف همیشه سوار ماشینش شد..
میدونس مامانش تا نصف شب باهاش نباشه ولش نمیکنه حقم داشت
یونگی تنها پسرش بود
و مدت ها خودشو ازش محروم کرده بود
صددرصد دلش برای پسرک کوچولوش تنگ شده بود
YOU ARE READING
••Watch your back••
Fanfiction.... ویکتور پسر معمولی ک با پسر وزیر امورخارجه دوسته و ناخواسته وارد بازی کثیفی میشه که فقط خودش میتونه به داد خودش برسه شایدم اون... #daddy
