یونگی وارد رستوران شد دنبال زنی با لباس بلند فیروزه ای گشت لباسش برای همچین جایی ب شدت مجلسی بود ولی خب کسی نمیدونس این جز لباس های خونگی مادرش حساب میشد
اون همیشه عاشق تجملات بود از بچگی اینطوری بزرگ شده بود با دیدن یونگی با خوشحالی بلند شد و سمتش دوید خودشو تو بغل پسرکش پرت کرد و بوی عطر قدیمیشو تو ریش کشید
خیلیا با چشم غره نگاشون میکردن حتما فک میکردن اون شوگر مامی یونگیه.. خیلیاعم ک انگار ذهنشون اینقد مریض نبود خیلی توجه نمیکردن بهشون
مامان یونگ+نمیدونی چقد دلم برات تنگ شده بود چقد بزرگ شدی یونگیا.. اوه پسرک کوچولوی من واینسا خسته میشی بیا بیا بشین
برخلاف همیشه مادرش صندلی رو براش عقب کشید
اونم خیلی دلش برای مادرش تنگ شده بود ولی استرس جیمین نمیزاش خیلی بهش فکر کنه
یونگ+اوما خیلی دلم برات تنم شده بود
مادرش دستشو محکم گرفت و بوسه ای پشتش زد و با مهربونی مادرانه ای صورت یونگی رو نوازش کرد
و همزمان دستشو برای گارسون بلند کرد و سفارش و به عهده یونگی گذاشت و خودش با دقت به پسرک جدیش نگاه میکرد
بعد سفارش یونگی به چشمای قشنگ مشکی مادرش زل زد
یونگی +خب اوما بگو ببینم چیکارا میکردی؟
مامانش+ فقط دلتنگ پسرکم بودم خیلی خوشحالم که اجازه دادی ببینمت یونگیا میش بیشتر همو ببینیم؟؟ من میتونم یه خونه نزدیک خونتون بگیرم تا راحت تر باهام در ارتباط باشی
یونگی واقعا دلش برا مادر مهربونش میسوخت اون میخاست بخاطر یونگی از تمام کارهاش بزنه و به اون سئول نفرین شده بیاد
یونگی+اوما مجبور نیسی هروقت اومدی یا من اومدم همو میبینیم باشه؟؟ محله ما اونقدم جای خوبی نیست ک مادر من اونجا زندگی کنه
مامانش+امم میخاسم درمورد ی چیزی باهات حرف بزنم..
یونگی+بابا چیزی بهت گفته؟
مامانش+اره خب.. حقیقتش پدرت ی خورده نگران توعه میدونم الان اصلن مناسب نیست این حرفا ولی یونگیا تو مشکل بزرگی افتادی؟؟ میدونی ک من قرار نی مثل پدرت قضاوتت کنم و کوچیکت کنم مادرت اینجاس تا توی همه چیز کمک......
یونگی+اوما اگ میخای همین الان بلند نشم و تنهات نزارم بهتره به زندگی شخصیم کاری نداشته باشی هم تو هم بابا خیلیم ازت ممنونم ک مثل بابا رفتار نمیکنی و میدونم ک چقد دوسم داری و نگرانی ممنونم ازت منم خیلی دوست دارم خدتم میدونی
مامانش+چی فکرتو درگیر کرده؟
یونگی+فقط یه مشکل کوچیک تو زندگیمه.. اره..
مامانش+اوهوم... میخای از خدت بگی با کسی قرار میزاری؟؟
بازم جیمین.. الان حالش جیمینش چطور بود؟؟؟
VOUS LISEZ
••Watch your back••
Fanfiction.... ویکتور پسر معمولی ک با پسر وزیر امورخارجه دوسته و ناخواسته وارد بازی کثیفی میشه که فقط خودش میتونه به داد خودش برسه شایدم اون... #daddy
Part 20
Depuis le début
