پارت ۶۲

812 209 218
                                    

_____پکن_____


یک ماه گذشته بود، جان باورش نمیشد که ییبو در برابر تمام بی محلیاش طاقت بیاره و بدون اینکه عصبانی یا دلسرد بشه، همچنان کنارش بمونه!





و ییبو که میدونست با وجود این شرایط ، با مشکلات زیادی روبرو خواهد بود، با صبوری زیاد در برابر
بیتوجهی های جان سکوت میکرد!

هرچند در نهایت این جان بود که بازم تسلیم شد ، وقتی خدمه برای اولین بار و چند ساعت بعد از بهوش اومدنش ، برای تعویض لباس و ملافه ها به اتاق مراجعه کردند ، ییبو توی سرویس بهداشتی اتاق بود!






جان با نگرانی نگاهی به در بسته ی سرویس کرد و زیر چشمی به اون خدمه ی مرد نگاه کرد و بهش گفت: میشه ...
اجازه بدید خودم اینکارو بکنم؟!





مرد با تاسف سرشو تکون داد و گفت:
متاسفم ، اما شما فعلا نمیتونید تکون بخورید و این وظیفه ی منه !
در صورتیکه با من راحت نیستین ،بگم یه آقای دیگه ...




جان با عجله سرشو تکون داد و گفت:
نه ... مشکل شما نیستین، من ...من ...




و هنوز حرفشو تموم نکرده بود که صدای سرد ییبو رو شنید و با عجله به طرفش چرخید:
لازم نیست !
خودم اینکارو میکنم !




مرد خدمه با لبخند برگشت، تعظیم کرد و جواب داد: بسیار خوب!
پس اول بهشون مک کنید تا روی این برانکارد دراز بکشند ، من ملافه ی تخت رو عوض میکنم و مرتبش میکنم و بعد لباسهای تمیزشونو اینجا میزارم تا شما عوض کنید!






و ییبو با اخمی بزرگ سرشو تکون داد و جلو رفت!

نگاهی به صورت جان انداخت، که با نگرانی و استرس زیاد نگاش میکرد ...
کمی مکث کرد ، اما بالاخره جلو رفت و ملافه ی روشو کنار زد و به آرامی یه دستشو گرفت و دور گردن خودش گذاشت و درحالیکه روی بدنش خم شده بود، با صدایی محکم و قاطع لب زد:
محکم بغلم کن !





و جان که از اینهمه نزدیکی نفسش تنگ شده بود، بزحمت آب دهنشو قورت داد و بدون گفتن هیچ حرفی فقط دستاشو دور گردن ییبو حلقه کرد!





البته که ییبو هم با تمام وجود هیجانزده بود، اما سعی میکرد این هیجان رو توی صورتش نشون نده وبه آرامی بهش گفت:
خوبه، آفرین، همینور محکم منو بچسب !






بعد یه دستشو دور کمر و یکیو زیر زانوهای جان انداخت و با یه حرکت از روی تخت بلندش کرد!

اینطور نبود که قبلا ظاهر جان رو ندیده باشه ، اما در اون لحظه واقعا از سبکی بیش از حدش و از اینکه اینهمه وزن کم کرده ناراحت شد و لبشو گزید !







بعد به آرامی چرخید و جان رو روی برانکارد کنار تخت گذاشت !


مرد خدمتکار با لبخند تشکر کرد و جلو رفت تا
ملافه ی تختو عوض کنه !





Endless dream (فصل ۲)Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum