پارت ۳۸

646 191 126
                                    

____اشکها و لبخندها_____
 

اون شب پر شر و شور بالاخره به صبح رسید ، با تابش اولین اشعه های آفتاب زمستانی ، جان که معمولا زودتر از ییبو از خواب بیدار میشد ، تکونای ریزی خورد و با حس دستی که محکم دور کمرش پیچیده بود، لبخند کمرنگی زد!
 

پلکاشو باز کرد و با دیدن چشمای شیطونی که با مهربونی نگاهش میکرد ، با تعجب لب زد:
اوه ... تو ...
بیداری ؟!
 

ییبو به آرامی پلک زد و بدون گفتن حرفی سرشو جلوتر برد و لباشو بوسید!
 

جان لبخندشو عمیقتر کرد و ادامه داد:
صبحت بخیر!
 

و ییبو دوباره سرشو جلو برد ، بوسه ی سبکی روی لباش گذاشت و عقب کشید !
 

جان خندید و ادامه داد:
خوبی؟!
چرا حرف ....

و ییبو بازم جلو رفت و بوسیدش!
این بار کمی محکمتر و کمی طولانیتر!
 


جان آه کوتاهی کشید و با دور شدن لبای ییبو نفسشو به آرومی بیرون داد!
 

ییبو بازم با نگاهی آروم به اون صورت زیبا زل زد و هیچ حرفی نزد!
 

جان سعی کرد هیجانی رو که از نگاه خیره ی ییبو توی رگاش جاری میشد ، با وول خوردنای ریزش پنهون کنه و از حصار بازوهای محکم ییبو بیرون بره!
زیر لب و به آرامی بهش گفت:
میشه ولم کنی ، میخوام میخوام برم دستشویی!
 

ییبو لبخند زنان بازوهاشو باز کرد و تنشو تا جایی که میتونست عقب کشید و جان به آرامی از روی تنش رد شد و از اون طرف تخت پایین رفت!

ایستادن روی پاهاش با درد خفیفی توی کمرش همراه شد ،اما بدون اینکه به روی خودش بیاره ، رکابی سیاهرنگشو  از روی میز کنار تخت برداشت ، تنش کرد و به آرامی به طرف سرویس بهداشتی رفت!


باورش نمیشد که در اون شب سرد زمستونی بدون هیچ پوششی تا صبح توی آغوش داغ عشقش خوابیده و حالا بشدت احساس گرما میکنه!
 

وارد سرویس شد و خواست آبی دست و صورتش بزنه ، اما به محض اینکه نگاش به آینه افتاد ، با دیدن  لاو مارکایی که روی تمام گردنش خودنمایی میکرد فریادش بلند شد:
خدای منننن!
وانگ ییبوووو.... میکشمتتت!

 
تمام گردن ، شونه ها و کتفش پر از نقش و نگارای رنگی بود ...

با وحشت یقه ی رکابیشو کنار کشید تا پشتشو ببینه ، تا جایی که دیده میشد پشتشم بی نصیب نمونده بود!

وبا یادآوری تمام لحظات داغی که شب گذشته با هم  گذرونده بودند، حرفای عاشقانه ی ییبو و ناله های شرم آور خودش ...
یهو تمام تنش داغ شد ....
و با جیغ خفه ای صورتشو توی دستاش پنهان کرد!

 
و ییبو که انگار منتظر همچین واکنشی بود با خنده روی تخت چرخید ،دستاشو باز کرد و صدای قهقهه ی خنده اش باعث شد جان با حرص از همونجا داد بزنه : میخندی؟!
دیوونهههه ...
آخه من با این قیافه چطور برم بیرون ؟!
 

Endless dream (فصل ۲)Where stories live. Discover now