پارت ۵۷

641 180 175
                                    

_____حقیقت تلخ____

تکونی خورد و از دردی که توی گردنش پیچید اخم کرد، سرشو بالابرداشت و با دیدن شیائوجانی که زیر اون حجم از سیمها و دستگاهها دراز کشیده بود، آه کشید!





دستشو به آرامی از توی دست بزرگش بیرون کشید کنار تختش گذاشت و از جاش بلند شد ، به خاطر فرم بد خوابیدنش ، کمردرد و گردن درد بدی گرفته بود و درحالیکه با اخم گردنشو می مالید، نگاهی به ساعت دیواری توی اتاق انداخت: دوازده نیمه شب رو نشون میداد و ییبو هنوز اونجا بود!







هنوز کاملا به خودش نیومده بود که در اتاق باز شد و سرپرستار وارد شد و با دیدن ییبو بهش لبخند زد !




به آرامی جلو رفت و بهش گفت:
دو ساعت قبل اومدم بهتون بگم که وقت ملاقاتتون تمومه ،اما کنارش خوابتون برده بود!
و دستش توی دستتون بود!
فکر کردم شاید شما رو تشخیص بده ، شاید گرمای دست شما بهش آرامش بده و شاید کمکش کنه تا هرچه زودتر از دنیای تاریک بیهوشی بیرون بیاد!
بیدارتون نکردم و اجازه دادم بر خلاف قوانین کنارش بمونید!






ییبو با اخم گردنشو مالید و زیر لب جواب داد:
اما انگار فایده ای نداره، من نمیدونم باید چکار کنم ، چی بهش بگم و چطور کمکش کنم؟!








سرپرستار علائم بیمار و چک کرد و زیر لب جواب داد: حالش فعلا خوبه!
میتونید برید خونه !
اینجا نمونید، ما مرتبا مراقبش هستیم!
بهتره برید خونه استراحت کنید و فردا برگردید!












ییبو که هیچوقت از محیط بیمارستان خوشش نمیومد ،سرشو به آرامی تکون داد و جواب داد: باشه ... فردا ... برمیگردم!
و بدون اینکه منتظر بمونه از اتاق بیرون زد ، خودشو به خیابون رسوند و با حس هوای تازه نفسی گرفت و با اولین تاکسی به هتل برگشت!



دوش کوتاهی گرفت تا کمردرد و گرفتگی گردنشو کمتر کنه و وقتی کمی بهتر شد ، بیرون اومد و روی تختخوابش نشست!







گوشیشو از روی میز کنار تخت برداشت و نگاش کرد، چندین تماس بی پاسخ از هایکوآن داشت و بیش از بیست تماس و چندین پیام کوتاه از طرف ادوارد واسش رسیده بود!






با خجالت لبشو گزید، واقعا در طی این دو روز ادوارد رو فراموش کرده و پیاما و تماساشو نادیده گرفته بود ، به خودش یادآوری کرد که در اولین فرصت مناسب باهاش تماس بگیره و بعد شروع به خوندن پیامهاش کرد:
ییبو کجایی؟!
چرا تلفنتو جواب نمیدی ؟!
اومدم دم آپارتمانت ،نبودی!
اتفاقی افتاده ؟!
تو کجایی؟!
وانگ ییبو محض رضای خدا ، چرا در تمام ساعات گذشته گوشیتو جواب ندادی؟!

با هایکوآن تماس گرفتم ، بهم گفت اتفاقی افتاده و با عجله به شانگهای رفتی؟!
میگفت نمیدونه چه اتفاقی؟!
ولی من باورم نشد!
مگه میشه ...تو تمام حرفاتو بهش میزنی، مگه نه ؟!
تو رو خدا پیامامو بخون !
دارم دیوونه میشم!
وانگ ییبوووو.... لعنتی ، کجایی؟!

Endless dream (فصل ۲)Where stories live. Discover now