پارت ۱۸

645 196 103
                                    

____برگشت____

با ورود به دفتر دکتر لیانگ، با مرد میانسالی مواجه شد که پشت میزش نشسته و سرش توی پرونده بود!

یوفان با سرفه ی کوتاهی گلوشو صاف کرد و دکتر بدون اینکه سرشو بلند کنه، با صدایی گیرا و محکم جواب داد: لطفا بفرمایید !


چند ثانیه بیشتر طول نکشید که سرشو بالا برداشت و نگاهی به اون دو مرد جوان کرد ، یوفان رو صبح زود در اتاق بیمار دیده بود، اما این مرد جوان آشفته ای که با اضطراب فراوان کنارش نشسته و به چشماش نگاه میکرد ،ناشناس بود!


یوفان رو به دکتر لیانگ کرد و بهش گفت:
ایشون همراه بیمار اتاق شماره ی پنج هستند !


دکتر سرشو به آرامی تکون داد و گفت: که اینطور!


ییبو با بیقراری فراوان لب باز کرد و ازش پرسید: میشه بگید حال جان چطوره؟!
بهم گفتن توی کماست؟!
من برای چند دقیقه دیدمش ، حال ظاهریش چندان وخیم نبود، پس چرا بیدار نمیشه؟!




دکتر لیانگ با خونسردی به حرفای ییبو گوش کرد و بعد از چند لحظه عینکشو روی چشمش جابجا کرد و بهش گفت:
قبل از هر چیزی میشه بهم بگید شما چه نسبتی باهاش دارید؟!


ییبو که منتظر همچین سوالی بود، با ناراحتی سرشو پایین انداخت و زیر لب جواب داد:
دوست پسرش !
در واقع ... دوست پسر سابقش!
ما یه سال پیش به خاطر مشکلاتی که داشتیم از هم جدا شدیم !


دکتر لیانگ که مرد با تجربه تری بود، با خونسردی کامل نگاش کرد و ازش پرسید:
و چرا در حال حاضر اینجا هستید؟!


ییبو با اخم سرشو بالا برداشت که جواب تندی بهش بده ، اما پزشکِ با تجربه پیشدستی کرد و ادامه داد: برای کنترل اوضاع بیمارم و برای ادامه ی درمانش به رضایت قیم یا همراهش نیاز دارم و شاید والدینش یا سایر اعضای خانواده اش مایل به ادامه ی
این بحث نباشن، متوجه منظورم هستید؟!


ییبو بی حوصله سرشو تکون داد و گفت:
بله میفهمم ...
اما جان زیر سن قانونی نیست که نیاز به قیّم داشته باشه و درخصوص خانواده اش...
متاسفانه جان کسی رو نداره ...

و لبشو با ناراحتی گزید و با تردید ادامه داد: نمیدونم ... میتونم ...
این حرفا رو بزنم یا نه ، شاید دلش نخواد بقیه در مورد زندگی شخصیش چیزی بدونن!


دکتر سرشو تکون داد و گفت: میفهمم، اما من پزشکشم و واقعا لازمه با خانواده اش حرف بزنم!


ییبو با ناراحتی اخم کرد و دوباره تاکید کرد:
گفتم که ...
جان کسی رو نداره !
تنهاست و تنها کسی که توی زندگیش بوده ، من هستم !
و البته منم مدتی ازش بیخبر بودم!
متاسفانه دو روز قبل دفتر خاطراتش به دستم رسید...
که نوشته بود ... قصد خودکشی داره و از من خداحافظی کرده بود...
وقتی خوندمش ،دیوونه شدم و خودمو بسرعت رسوندم اینجا!


Endless dream (فصل ۲)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang