پارت ۲۴

511 189 157
                                    

____اولین موفقیت____

بیست دقیقه ای طول کشید تا هایکوآن رسید، ییبو با تیپ اسپرت ساده ای که داشت دم در ایستاده بود ، یه پیراهن سفید ساده و چسب ، یه کت آبی رنگ و یه شلوار جین که کاملا فیت اندامش بود، و کتونی های ال استار سفید رنگی که مادر واسه قبولی دانشگاه واسش خریده بود!

کنار دیوار ایستاده بود و به محض دیدن ماشین هایکوان خودشو توی ماشینش پرت کرد و زیر لب غرغر کرد:
پاییز لعنتی ، همیشه گولم میزنه، هیچوقت نمیفهمم کی هوا خوبه و کی بده!

هایکوآن با لبخند نگاش کرد و سرشو تکون داد وگفت: باید یه بارونی ام میپوشیدی !

و در طی مسیری که میرفتند، هایکوآن از جلسه ای که داشت حرف زد و به ییبو پیشنهاد کرد که در طی این مدت توی شرکت بچرخه و به بخش مالی سر بزنه و با کارمندای آینده اش بیشتر آشنا بشه !

درواقع ییبو چند ماه قبل و به پیشنهاد هایکوآن این رشته رو انتخاب کرده بود، کاملا اون روز رو بیاد داشت :
وقتی به مشاور تحصیلیش گفت میخواد رشته ی تربیت بدنی درس بخونه ...
واکنش مشاورش ...
توصیه هاش ...
و دو دلی ها و تردیدای جدیدی که هیچوقت بهشون توجهی نکرده بود!

و به همین خاطر بازم با نگرانی به سراغ هایکوآن رفت و همه چیو واسش تعریف کرد !

هایکوآن هم بعد از شنیدن تمام ماجرا سرشو تکون داد و بهش گفت: منم با نظر مشاورت موافقم ییبو!
تو علاوه بر نمرات خوب، هوش و استعداد
فوق العاده ای داری، فکر میکنم مشاورت درست میگه!

میتونی ورزش رو بعنوان یه سرگرمی،یا حتی بعنوان یه فعالیت حرفه ای جانبی دنبال کنی، اما انتخاب رشته ی تحصیلیتو میتونی توی یه رشته ی تجاری مثل مدیریت درس بخونی و کاملا موفق باشی!

کمی فکر کرد و بعد ادامه داد: اصلا چطوره بعنوان یکی از مدیرای آینده ی شرکت من ، یه رشته ی تجاری یا مالی رو دنبال کنی ...
مثلا مدیریت مالی یا اقتصاد ..‌
فکر میکنم خیلی خوب میتونی از پسش بربیای و از همین حالا هم خیالت راحته که ظرف چند سال آینده یه پست رسمی درانتظارته....

هرچند ییبو در ابتدا با شوخی و خنده از قبول این مساله سر باز زده بود، اما درنهایت این پیشنهاد وسوسه برانگیز رو قبول کرده بود و حتی ظرف سه ماه گذشته یکی دو باری به همراه هایکوآن به شرکت سر زده بود ...

به نحوی که بعضی کارمندای شرکت برادر کوچیکتر رییس رو خیلی خوب شناخته بودند ، مرد جوانی که بزودی به یکی از کارمندای اونجا تبدیل میشد و ظرف سه چهار سال بعدی به ریاست بخش مالی میرسید!

ییبو با یادآوری تمام این خاطرات لبخند عمیقی زد و نگاه قدردانش رو به هایکوآن دوخت!

هایکوآن که نگاه سنگین ییبو رو حس کرده بود، سرشو چرخوند و با دیدن نگاه ییبو ،لبخندی تحویلش داد و پرسید: چیه؟!
اتفاق خاصی افتاده؟!

Endless dream (فصل ۲)Where stories live. Discover now