پارت ۴۹

539 185 138
                                    

_____لویانگ_____

 
جان باورش نمیشد که ییبو یهو همچین تصمیمی گرفته ، اونم بدون مشورت باهاش؛ ییبو پای تلفن فقط بهش گفته بود یه اتفاقی افتاده و بهتره برای سه روز آینده مرخصی بگیره ، چون باید با هم به یه سفر  فوری برن!
 

جان بعد از دیدن این پیام سعی کرد با ییبو حرف بزنه ،اما انگار سرش خیلی شلوغ بود و تماسشو جواب نمیداد!

 
با نگرانی به سراغ رییس کافی شاپ رفت و با عذرخواهی زیاد واسش توضیح داد که مشکلی واسش پیش اومده و باید مرخصی بگیره ، دو روز از روزهای کاری کافی شاپ و یه روز هم از آموزشگاه زبان مرخصی گرفت و با عجله به آپارتمانشون برگشت !

 
با دیدن اتاق خوابی که کاملا بهم ریخته بود،با تعجب سرجاش خشکش زد، تعدادی از لباسای هر دوشون روی تختخواب ولو شده بود و چند دست لباس زیر و چمدونی که وسط اتاق بود، نشون میداد که ییبو سعی کرده چمدون  سفرشون رو ببنده !
 

صدای آب از حموم به گوش میرسید، پس توی حموم بود!

با نگرانی به طرف سرویس بهداشتی رفت و پشت در حموم ایستاد و ضربه ای به در زد و صداش زد:
ییبو؟!

 
بلافاصله شیر آب بسته شد و  ییبو با بدنی خیس از لای در نگاش کرد و بهش گفت:
اومدی ؟!
دارم یه دوش میگیرم ، دو ساعت دیگه پرواز داریم!
میشه ...کمکم کنی و چند دست لباس واسمون برداری ، میخواستم چمدون ببندم ،ولی راستش ... نمیدونستم که چی لازم داریم ؟!

 
 
جان تند تند سرشو تکون داد و همزمان جواب داد: باشه ... باشه ...ولی میشه قبلش بگی چه خبره ؟!
کجا میریم ؟!
چرا یهویی؟!

 
 
ییبو لبخند زد و جواب داد: الان کارم تموم میشه و میام بیرون واست توضیح میدم ، اوکی؟!

 
جان کلافه نفسشو بیرون داد و ادامه داد:
لااقل بگو کجا میریم؟!
 

ییبو درحالیکه از حس سرمای بیرون  میلرزید ،در رو بست و همزمان  جواب داد: لویانگ!

 
و به جان فرصت نداد که توضیح بیشتری بخواد!
 

 
جان با شنیدن این حرف ، کاملا شوکه شد و زیر لب تکرار کرد: لویانگ؟!
با هم ؟!

 
و بدون اینکه چیز بیشتری بگه ، از سرویس بهداشتی خارج شد و دوباره به اتاق خواب برگشت!

 
کاملا گیج و شوکه بود!
برای چند لحظه مات و مبهوت وسط اتاق ایستاد و به خرابکاری ییبو نگاه کرد!

 
کلافه نفسشو بیرون داد و دستی توی موهاش کشید و با خودش غر زد: آخه اینجا چه خبره ؟!

 
بعد جلو رفت، چمدون خالی رو به طرف تختخواب کشید و شروع به تا کردن و چیدن لباسای مناسب داخل چمدون کرد ، درحالیکه مدام با خودش میگفت: لویانگ ؟!
لویااانگ ... ؟!
آخه چرا ؟!
چرا من باید باهاش برم؟!

Endless dream (فصل ۲)Where stories live. Discover now