هیچی از حرفهای نامجون نمی شنید، و فقط به پسری که با فاصله نسبتا زیادی ازشون کنار میلهها ایستاده بود و چشمهاش رو به نقطه نامعلومی تو اون تاریکی دوخته بود، نگاه میکرد.
حسی که تو قلبش پنهان شده بود سرباز کرده بود و حالا پاهاش تنش رو وادار میکرد تا سمت تهیونگ بره و تنش رو در آغوش بگیره...
دلیلش چی بود که نمیتونست حتی برای لحظهای اون پسر رو دور از خودش تصور کنه؟! که نمیتونست حتی نگاهش رو از نیم رخ لعنتیش بگیره و حواسش رو به حرفهای دوستش بده؟!
نفسی با کلافگی کشید و قدمی سمتش برداشت... تهیونگ برای اون بود... تهیونگ تنها سهمش از این زندگی لعنتی بود.
قدم دیگهای برداشت و با فاصله ده قدم با همسرش با شنیدن اسمی که از دهن پسر کنارش زمزمه شد سر جاش ایستاد:
- شی وو...
سرش رو با شنیدن اسم شی وو که از بین لبهای قفل شده گارسون جوونی که قد نسبتا بلندی داشت و تا به حال ندیده بودش، بلند کرد و سمتش برگشت. اون پسر کاملا به تهیونگ زل زده بود و این یعنی... اون شخصی بود که شی وو رو میشناخت و حالا تهیونگ رو با اون اشتباه گرفته بود.
با دیدنش که قدمهاش رو سمت تهیونگ برمیداشت چشمهاش رو ریز کرد و با دیدن تیزی چاقویی که زیر سینی بود آب دهنش رو با ترس قورت داد، با دوییدن مرد و حمله کردنش به تهیونگ سمتش دویید و با پرت شدن تهیونگ تو دریا سر جاش ایستاد و به خونی که روی زمین ریخته بود با بُهت نگاه کرد.
صدای همهمه تو گوشش می پیچید و خیره به جای خالی تهیونگ به سختی آب دهنش رو قورت داد و قبل از اینکه قدرتی برای تحلیل اتفاقات چند لحظه پیش داشته باشه با دیدن نامجون که دنبال گارسونی که سمت طبقه پایین کشتی فرار کرده بود، رفت. کتش رو درآورد و قبل از اینکه تو آب بپره با کشیده شدن دستش با عصبانیت به عقب برگشت:
- اجازه بدید، غریق نجات کارش رو انجام میده شما نمی...
- ولم کن...
جونگکوک با صدای گرفتهای بازوش رو از دست ملوان کشتی که شخصا پیشش اومده بود بیرون کشید و بی اهمیت به قواصهایی که برای پیدا کردن تهیونگ تو دریا پریده بودند، دوباره سمت سمت میلهها برگشت:
- لطفا صبر کنین این کارتون باعث میشه نیروهای ما نتونن...
- اون شنا بلد نیست.
جونگکوک با صدای بلندی فریاد زد و بدون اینکه نگاهش رو سمت دریا برگردونه خیره به نگاه متاسف مرد، دستش رو سمت دریا گرفت و با صدایی که از عصبانیت میلرزید ادامه داد:
-اون... زخمی شده و فقط یه لباس نازک تنشه و تو روبهروم ایستادی و از نیروهات حرف میزنی؟! بهتره به جای این حرفها امیدوار باشی اون گارسون عوضی رو پیدا کنیم و اتفاقی برای همسرم نیفتاده باشه وگرنه...
ESTÀS LLEGINT
💍⃤ REPLᴀCE💍⃤
Literatura romàntica( Completed ) «جایگزین» _ من مجبور بودم ...مجبور بودم اون خودکار لعنتی رو بین انگشتهام بگیرم و اون سند ازدواج رو امضا کنم ... من مجبور بودم که برای تک تک لحظه هایی که کنارت بودم بترسم ... حتی همین الان هم مجبورم ... مجبورم روبروت بشینم و تو چشمهات...