-part19-

12.1K 1.7K 722
                                    

دست هاش رو دور تن تهیونگ حلقه کرد و همونجور که بلوزش رو براش میپوشوند. اروم بغلش کرد و روی صندلی کناریش گذاشت و با بستن زیپ شلوارش بی توجه به سردی هوا از ماشین پیاده شد و نفس عمیقی کشید.

چیکار کرده بود؟!

حس گناهی که نسبت به شی وو داشت،حس بد خیانتی که به وجودش رخنه کرده بود و سردرگمی احساسش  نسبت به تهیونگ، همه و همه باعث میشد بیشتر از قبل از خودش و زندگی لعنتیش متنفر بشه. باید جلوی خودش رو می گرفت،قبل از اینکه دیوونه بشه...باید جلوی احساساتش رو می گرفت.

گوشیش رو از جیبش بیرون اورد و با گرفتن شماره لی مین و پیچیدن صداش با کلافگی زمزمه کرد:

_ تدارکات تولد رو برای اخر هفته طبق نقشه امون بچین. بهتره این بازی تموم بشه...

******

رمز در رو زد و همونجور که تهیونگ رو بغل گرفته بود، داخل رفت و اروم روی کاناپه طوسی رنگ خوابوندش و روبروش روی میز شیشه ای نشست.

چی باعث شده بود تا به این حد نسبت به احساستش گیج بشه؟!
شباهت بیش از حدش به شی وو؟!

اما امکان نداشت... اون با تمام شباهت های ظاهریش، تفاوت زیادی با شی وو داشت ، طرح لبخندش، خال کوچیکی که درست روی نوک بینیش بود، چشم های جدی و رفتار مبارزش...

یا حتی زمانی که قیچی رو بین موهاش حرکت میداد و تمام حواسش رو به کارش داده بود، همه و همه با رفتارها و حالات شی وو فرق داشتند.

طرز نگاه کردنش و حسرتی که به خوبی میتونست از چشم هاش بخونه... غمی که دلیلش رو پیدا نمیکرد اما سندی به تفاوت بیش ای حدش یا شی وو بود.

شی وو... اسمی که تا ابد باعث میشد قلب شکسته اش برای همیشه غمگین باشه.

تمام خاطراتشون رو به خوبی به یاد داشت، اما چرا خلعی که بخاطر نبودش احساس میکرد بیشتر شبیه یه شوک به نظر میرسید؟!

حرف های لی مین برای ثانیه ای از ذهنش دور نمیشد... و عکس لعنتی که از اون تصادف دیده بود بیشتر از هر چیزی ذهنش رو درگیر کرده بود...

به خوبی اونروز لعنتی رو به یاد داشت... شی وو ناراحت بود.  با عصبانیت حرف میزد... کمربندش رو باز کرده بود و از تکیه گاه صندلی فاصله گرفته بود، لحظه ای که  شیشه ماشین رو پایین داد و دست گلی که خاله اش لحظه اخر بهشون داده بود رو از ماشین به بیرون پرت کرده بود... تنها صحنه های واضحی بودن که به یاد داشت...

اونروز تمام حواسش از اینه ماشین به ون مشکی رنگی که مشکوکانه دنبالشون میکرد بود و بخاطر همین هیچ ذهنیتی از حرف های شی وو نداشت اما صدای بلندش بعد از برخورد ماشین رو به خوب به یاد میاورد.

سر شی وو داد زد... که سر جاش بشینه و کمربندش رو ببنده...
خونی که از گوشه پیشونی شی وو روی صورتش ریخت و قدم های کسی که از سمت شی وو به ماشین....

 💍⃤ REPLᴀCE💍⃤      Where stories live. Discover now