نفس عمیقی کشید و خیره به چشم های منتظر ووبین لب زد :
_ من باید یه حقیقتی رو راجب زندگیم بهت بگم و این ممکنه ...
_ شکه ام کنه ؟!
تهیونگ سری به نشونه مثبت تکون داد و با سکوت و نگاه مطمئن و اروم ووبین جرعت بیشتری پیدا کرد :
_ راستش من ...
_ تهیونگ ...
با صدایی که درست از پشت سرش شنید و اسمی که از دهن اون شخص بیان شد بود ، چشم هاش رو با ترس بست و با اب دهنی که به سختی قورت داد سمتش برگشت ...
***
با دیدن زنی که تو بدترین زمان ممکن روبروش ایستاده بود و با کت شلوار مجلل و سفید رنگی در حالی که قسمتی از موهاش رو از روی شونه اش کنار میزد بهش نگاه میکرد ، از روی صندلی بلند شد و خیره به نگاه تهدید وار و لبهای نازکی که با رژ قرمز رنگ گرفته بودن سلام ارومی کرد .
_ شما ...تهیونگ رو میشناسین ؟!
اب دهنش رو با صدای ووبین که مشخص بود از صدا زده شدن اسمش توسط سومین شکه شده به سختی قورت داد و با نگاه ملتمسانه ای به زن کنارش خیره شد و با دست هایی که شونه اش رو لمس کردن اروم چشم هاش رو بست :
_ داستان اشنایی ما طولانیه ،دوست داری بشنوی ووبین ؟!
با گفتن جمله اش سمت صندلی رفت و همونجور که کیفش رو کنار فنجون های روی میز میذاشت با لبخندی رو به پسری که با تعجب بهش نگاه میکرد روی صندلی نشست و جمله اش رو تموم کرد :
_ خودت هم باید بگی اینجا چیکار میکنی ؛فکر نمیکردم انقدر زود برگردی .
ووبین تکیه اش رو از میز گرفت و همونجور که دستش رو برای برداشتن شکلات های روی میز دراز کرده بود جواب داد :
_ یکم زودتر برگشتم یه سری کارای کوچیک مونده بود و ...
نگاهش رو از جلد براق شکلات گرفت و به تهیونگ که با نگاه مضطربی سعی میکرد با حفظ لبخند کمرنگش گولش بزنه داد و با صدای اروم اما محکمی جمله اش رو تموم کرد :
_ کمی هم دلتنگ بودم ...این شد که زودتر برگشتم
ووبین گفت و به سومین که به تهیونگ با پوزخند واضحی نگاه میکرد خیره شد و با لحن کنجکاوی پرسید:
_ شما اینجا چیکار میکنین ؟! فکر نمیکردم تهیونگ رو بشناسید .
سومین پا روی پای دیگه اش انداخت و به گارسونی که فنجون اسپرسو رو مقابلش می ذاشت لبخند کمرنگی زد و جواب داد :
_ این اطراف کار داشتم ،تهیونگ هم پسر یکی از بیمارهایی که بخاطر عدم بضاعت مالی تصمیم گرفتیم کمکشون کنیم . برای همین باورم نشد این اطراف دیدمش .اونم کنار تو .
BẠN ĐANG ĐỌC
💍⃤ REPLᴀCE💍⃤
Lãng mạn( Completed ) «جایگزین» _ من مجبور بودم ...مجبور بودم اون خودکار لعنتی رو بین انگشتهام بگیرم و اون سند ازدواج رو امضا کنم ... من مجبور بودم که برای تک تک لحظه هایی که کنارت بودم بترسم ... حتی همین الان هم مجبورم ... مجبورم روبروت بشینم و تو چشمهات...