-part25-

13.1K 1.8K 823
                                    

دست هاش رو روی گوشش گذاشت و چشم هاش رو محکم بهم فشرد. خیره به نقطه نامعلومی تکیه اش رو به سرمای شیشه پشت سرش داد و اجازه داد قطره اشکی که سرکشانه راهش رو تا پشت پلک سمت چپش، پیدا کرده بود از سقف چشم های سرخش روی گونه های سردش بریزه و بغضی که به سختی مهارش کرده بود رو بشکنه.

دست هاش رو محکمتر روی گوشش فشار داد اما اون صداها بلندتر از چیزی بودند که فکرش رو میکرد و یا شاید فقط تو قسمتی از مغزش ضبط شده بودند که هر چقدر هم دست هاش رو محکمتر روی گوشش میذاشت و سعی میکرد تمام حواسش رو به صدای بوق های کوتاه ماشین هایی که از خیابون رد میشدند بده، موفق نمیشد و باز هم تنها صدایی که می شنید، ناله های کوتاه و حرف هایی بودند که قلبش رو بیش از حد به درد میاورد.

نگاهی به تراسی که تنها یه گلدون کوچیک از گل فراموشم نکن روی میز کوچیک لهستانی، درست کنار دیوار با فاصله چند قدم ازش قرار داشت، انداخت و با لبخند تلخی به پناهگاه جدیدش خیره شد.

انگار روزهای زیادی رو قرار بود به اونجا بیاد و ترجیح میداد تو اولین فرصت فکری به حالش بکنه تا حداقل شب هایی که برای نجات قلبش به اونجا پناه میاورد انقدر سردش نشه.

نگاهی به ساعت تو دستش انداخت و اب دهنش رو به سختی قورت داد، رد خیس اشک رو به خوبی روی صورتش حس میکرد و حتی خودش هم متوجه نشده بود که تمام این مدت بی اراده گریه کرده و میدونست که بزرگترین دلیلش دلتنگی برای مادرشه، نه پسری که با فاصله چند متر با معشوقه ای که عاشقانه دوستش داشت، عشق بازی میکرد و هیچ اهمیتی به اون نمیداد.

اون هیچ اهمیتی بهش نمیداد، رسما یه ادم مزاحم تو اون خونه محسوب میشد و حس سربار بودن همراه نفرتی که به خوبی از دو همخونه اش دریافت میکرد بیش از حد ازارش میداد، تهیونگ متنفر بود، از اینکه ادم ها ازش متنفر باشن و ازارشون بده متنفر بود و حالا...نفرت کسی رو داشت که تمام قلبش از حس عمیقی نسبت به اون پر شده بود.

سرش رو به زانوهاش تکیه داد و چشم هاش رو دوباره بست، صداها ارومتر شده بودند اما درد قلبش تمومی نداشت و حتی فکرش رو هم نمیکرد یکروز شاهد همچین صحنه ای باشه.

یکی از دست هاش رو روی سرش گذاشت کمی تو خودش جمع شد و چشم هاش رو بست، اون باید از این خونه میرفت... اون باید هر چه سریعتر قلبش رو نجات میداد و از اونجا برای همیشه میرفت و مهم نبود برای این کار از چه کسی خواهش میکرد.

****

انگشت شصت و اشاره اش رو روی چشم هاش گذاشت و همونجور که ماساژ میداد از اتاق بیرون رفت و قبل از اینکه سمت اشپزخونه بره به تراس و جای خالی پسر نگاه کرد و با یاداوری شب گذشته، نفسش رو به بیرون فوت کرد و راهش رو سمت اتاق انتهای راهرو کج کرد.
ناراحت بود، دلیلش رو نمیدونست اما جایی بین رگ های قلبش، جایی دقیقا بین سلول های خاکستری مغزش چهره غمگین پسری که پشت بهش به در شیشه ای تکیه داده بود باعث میشد نفس هاش رو به سختی از سینه اسیب دیده اش رها کنه و حتی برای لحظه ای نمیتونست اون صحنه رو فراموش کنه... چرا انقدر درداور بود؟! چرا انقدر همه چیز...

 💍⃤ REPLᴀCE💍⃤      Where stories live. Discover now