-part15-

12.4K 1.7K 674
                                    


جونگکوک دستش رو زیر چونه تهیونگ گذاشت و خیره به نگاهش اب دهنش رو قورت داد و سعی کرد فرصتی که به سختی  راضی به انجامش  شده بود رو بهش بده :

_ تو میتونی هر چیزی که هست رو بهم بگی ، مهم نیست چی باشه ، تو این لحظه هر حقیقتی که بهم بگی رو قول میدم بدون اینکه قضاوتت کنم بپذیرم و بهت گوش بدم .

تهیونگ با لحن اروم جونگکوک پشت دستش رو روی خیسی اشک هاش کشید و با صدای ارومی لب زد :

_ من ...میخوام ...من میخوام یه حقیقتی رو بهت بگم جونگکوک ...

اب دهنش رو قورت داد و با صدای ارومی همونجور که با انگشت هاش بازی میکرد جملش رو تموم کرد :

_ و اون هم اینه که من ...

****

_ بهم بگو ، هومم بگو 

تهیونگ اب دهنش رو قورت داد و خیره به چشم های تیره ای که منتظر نگاهش میکردند با ناراحتی بغض کرد ، می خواست  حقیقت رو بگه با تمام وجود می خواست واقعیت رو بهش بگه اما ترس از  زنی که تو یکی از اتاق های لعنتی این ویلا خوابیده بود بهش قدرت حرف زدن نمی داد :

_ یه ..یه وقت دیگه ، الان ...نمی تونم .

جونگکوک با حرص نفسش رو به بیرون فوت کرد و با پوزخند غلیظی به تهیونگ خیره شد :

_ همیشه فرصت حرف زدن نیست . 

 با گفتن جمله ای که به سختی بیان کرده بود از روی تخت بلند شد  و همونجور که سمت در میرفت جمله اش رو تموم کرد  :

_ یروز به خودت میای و می بینی خیلی دیر شده . قبل از اینکه خیلی دیر بشه حرف بزن ...

با تموم شدن جمله اش از اتاق بیرون رفت و بدون اینکه در رو ببنده بیرون اتاق به دیوار تکیه داد ، احمق بود که فکر میکرد پسری که برای منافع خودش حاضر شده بود نقش ادم دیگه ای رو بازی کنه ، انقدر راحت حقیقت رو بهش میگه ، احمق بود که جایی بین نفرتش  گول ظاهر معصوم و اروم پسر مقابلش رو خورده بود .

با صدای هق هقی سمت در برگشت و با دیدن تهیونگ که سرش رو روی زانوهای جمع شده اش گذاشته بود و شونه هایی که از گریه اروم میلرزیدند چشم هاش رو بست و کنار در اتاق روی زمین نشست و سرش رو بین دست هاش گرفت ، قلبش با تمام وجود درد می کرد و صدای گریه های پسری که پشت این دیوار به عنوان همسر قانونیش روی تخت نشسته بود و قلبی که دلتنگ عشق از دست رفته اش بود و عذاب وجدانی که با هر بار لمس کردن تهیونگ نسبت به شی وو بهش دست میداد ، به مرزجنون میرسوندش .

باید چیکار میکرد وقتی هیچ راهی برای نجات از شرایط پیش اومده نداشت ؟ باید چطور از منجلاب زندگی که اسیرش شده بود فرار میکرد و خودش رو نجات میداد .

 💍⃤ REPLᴀCE💍⃤      Where stories live. Discover now