جونگکوک از عمارت بیرون رفت و سوار ماشینش شد. همزمان با نشستنش شمارهی لی مین رو گرفت و با شنیدن صداش با نگاه سردی همونجور که به عمارت خیره شده بود لب زد:
- میخوام برام آمار یکی رو دربیاری.
- اسمش چیه؟
جونگکوک نیشخندی زد و دکمهی استارت ماشین رو فشار داد:
- کیم تهیونگ.
با حس سوزش معدهاش به سختی سمت پلهها دویید و در اتاقش رو باز کرد. نمیتونست خوب راه بره، اما اگه دستش رو از جلوی دهنش بر میداشت تمام محتویات بالا اومده از معدهی همیشه مریضش روی کف سرامیکیِ اتاق میریخت.
درِ سرویس رو باز کرد، سرشو خم کرد و با سرفههای پیاپی تمام محتویات معدهاش رو بالا آورد و با بی حالی روی زمین نشست و به نفسهای عمیقش اجازه داد از سینهی فشرده شده از بغض سنگینش بیرون بیاد.
کمی از محتویات معده لعنتیش روی شلوار راحتی مشکی رنگش ریخته بود. همین باعث شد صورتش از انزجار جمع بشه. با نفرت تیکه پارچهای که پاهاش رو پوشونده بود رو در آورد و کنار زمین انداخت و پوزخندی به چهرهی رنگ پریدهی خودش تو آینهی قدی روبهروش زد و آب دهنش رو به سختی قورت داد:
- تموم میشه تهیونگ... خیلی زود تموم میشه...
آب دهن جمع شده اش رو برای بار هزارم بین 6 کلمه حرفی که زده بود قورت داد و از سوزش گلوش اخم غلیظی بین ابروهاش نشست و خیره به کبودی روی گردنش ادامه داد:
- تموم میشه و وقتی پولتو گرفتی برای همیشه از این خونه میری... فقط یکم دیگه باید صبر کنی...
با صدای جیمین که همزمان با در زدن تو اتاق پیچید، نگاهش رو از چهرهی بی حالش گرفت و به سختی از روی زمین بلند شد و بی توجه به پاهای برهنهاش از سرویس بیرون رفت.
جیمین با دیدن چهرهی بی حال و رنگ پریده تهیونگ سمتش اومد و با دیدن کیس مارکای رو تنش چشماشو با حرص بست و مشت محکمشو رو بازوی تهیونگ خالی کرد:
- باید خودتو ببینی... احمق بهخاطرِ پول...بهخاطرِ یه پول بیارزش... ببین به چه روزی افتادی...
تهیونگ با درد روی تخت نشست و خیره به چهرهی عصبی جیمین لبخند بی جونی زد:
- اون پول مامان رو نجات میده...
- و تو فکر میکنی اون زن راضیه؟ راضیه که تو اینکارو با خودت، با اون بدبختی که فکر میکنه تو کسی هستی که عاشقشه بکنی؟
- برام اهمیتی نداره... پول همه چیز رو درست میکنه...
پوزخندی زد. به عکس جونگکوک و شیوو که روی میز عسلی بود نگاهی کرد و با صدای بی جونی ادامه داد:
YOU ARE READING
💍⃤ REPLᴀCE💍⃤
Romance( Completed ) «جایگزین» _ من مجبور بودم ...مجبور بودم اون خودکار لعنتی رو بین انگشتهام بگیرم و اون سند ازدواج رو امضا کنم ... من مجبور بودم که برای تک تک لحظه هایی که کنارت بودم بترسم ... حتی همین الان هم مجبورم ... مجبورم روبروت بشینم و تو چشمهات...