-part35-

14.8K 1.8K 1.7K
                                    

با دیدن شخصی که کنار تخت ایستاده بود نفس عمیقی کشید و همونجور که با کمک دست هاش ویلچر رو به داخل اتاق هول میداد با ترس به نفس های اروم مادرش نگاه کرد.

_ نگران نباش، نفس میکشه... البته هنوز.

دندون هاش رو روی هم فشار داد و نگاهش رو به چشم های وحشی مقابلش دوخت... هیچ حسی از اون چشم ها مشخص نبود و انگار واژه شیطان رو از چهره بی نقص زن مقابلش انتخاب کرده بودند.

_ اینجا چیکار میکنی؟!

سومین قدمی سمت تهیونگ برداشت و بی توجه به انعکاس صدای کفش هاش که سکوت سنگین اتاق رو شکسته بود، دست هاش رو روی دسته های ویلچر گذاشت و سمت تهیونگ خم شد. خیره به نگاه پسر مقابلش که سعی میکرد ترس رو پشتِ مشکی نگاهش پنهان کنه نیشخندی زد و نگاهش رو تو اتاق چرخوند:

_ شاید بهتر باشه من این سوال رو ازت بپرسم تهیونگ... تو اینجا چیکار میکنی؟!

بدون اینکه نگاهش رو از چهره زن بگیره با استرسی که تپش قلبش رو بالا برده بود، دنبال جوابی برای سوالش گشت. هیچ ایده ای برای جواب دادن نداشت و نمیدونست چطور باید همزمان با پنهان کردن این حقیقت که جونگکوک از نقشه مزخرفشون خبر داره دلیلی به زن مقابلش برای بودن تو اون اتاق بده.

_ یونگی... من ازش خواستم که... مامانم رو برام پیدا کنه و...

_ انتظار داری باور کنم؟!

سومین با جدیت گفت و با نگاه عصبی به پسری که کاملا مشخص بود هول شده زل زد.

_ میتونی ازش بپرسی... به هر حال براش کار سختی به نظر نمی اومد و با کلی خواهش قبول کرد برام انجامش بده.

با گفتن جمله اش نفس عمیقش رو نامحسوس بیرون داد و با لحنی که سعی کرد هیچگونه لرزشی نداشته باشه ادامه داد:

_ و چطور ممکنه باور نکنی؟! فکر میکنی اگه جونگکوک حقیقت رو میدونست الان من و تو اینجا بودیم؟!

بعد از تموم شدن حرفش، نیم نگاهی به زنی که انگار حرف هاش رو باور کرده بود و تنها با نگاه مشکوکی بهش زل زده بود، کرد و سمت تخت رفت و خیره به چهره ای که بیش از حد دلتنگش بود با صدای ارومی لب زد:

_ میشه تنهامون بزاری؟! خیلی وقته مامانم رو ندیدم.

سومین نفس عمیقی کشید و با قدم های کوتاهی سمت تهیونگ رفت و پشت سرش ایستاد. دست هاش رو روی شونه های پسر کوچیکتر گذاشت و سرش رو کمی سمتش خم کرد و کنار گوشش زمزمه کرد:

_ تو پسر باهوشی هستی... مطمئنا میدونی اگه دروغ گفته باشی تقاصش رو نفس های کوتاه مادرت میده نه؟!

با گفتن جمله اش بوسه کوتاهی روی گونه تهیونگ زد و بعد با قدم های بلندی سمت در اتاق رفت.

 💍⃤ REPLᴀCE💍⃤      Où les histoires vivent. Découvrez maintenant