قبل از اینکه جوابی بده با قطع شدن تماس موبایل رو پایین اورد و با دیدن چهره درهم جونگکوک با ناراحتی لب زد:_ متاسفم...
جونگکوک بدون اینکه جوابی بده از اتاق بیرون رفت و تهیونگ قبل از اینکه تلفن رو روی میز کنارش پرت کنه با دیدن شماره ناشناسی تماس رو برقرار کرد و با شنیدن صدایی که باور نمیکرد از روی تخت بلند شد و با نفس های بریده ای اب دهنش رو قورت داد.
اون....اون برگشته بود.
*****_ چندبار صدات زدم. لباساتو بپوش برای خرید میریم بیرون.
تهیونگ با شنیدن صدای جونگکوک سرش رو سمتش چرخوند، موبایل رو با نفس عمیقی بین انگشت هاش فشار داد و با لبخندی که مدت ها بود روی لب هاش ننشسته بود سمتش رفت و با نفس عمیقی گفت:
_ مامانم... مامانم از کما برگشته... مامانم زنگ زد بهم جونگکوک میشه... میشه بریم ببینمش؟!
نگاه خیره اش رو به پسر دوخت و یک قدم نزدیک شد و گوشی رو از دستش گرفت و با دیدن شماره اخم کمرنگی کرد.
_ وقتی برگشتیم.
گفت و از در اتاق بیرون رفت. تهیونگ برای لحظه ای ایستاد و بعد از شنیدن حرف جونگکوک دنبالش دویید و از ساق دستش گرفت و سمت خودش برگردوند:
_کی برمیگردیم؟!
جونگکوک اخمی از صدای بلند تهیونگ کرد و با بی حوصلگی جواب داد:
_ هر زمانی که احساس کردم دیگه قرار نیست اشتباهتو تکرار کنی؟!
با گفتن حرفش قدمی به جلو برداشت و با کشیده شدن دوباره دستش با کلافگی سمت پسر برگشت:
_ دیگه انجام نمیدم... قول میدم بیا برگردیم...
جونگکوک نفس عمیقی کشید و با صدا شدن دوباره اسمش از طرف نامجون نگاهش رو از تهیونگ گرفت و همونجور که از پله ها پایین میرفت لب زد:
_ اوکی، بعد از این تولد برمیگردم. لباستو عوض کن بیا پایین.
_ لباسم خوبه.
تهیونگ با دلخوری گفت و نگاهش رو بین گوشیش بین انگشت های جونگکوک و نگاه اخم الودش چرخوند:
_ کتت.
_ سردم نیست.
با گفتن جمله اش همونجور که پشت سر جونگکوک از پله ها پایین میرفت، با کلافگی دستی بین موهاش کشید. قرار بود برای شام خرید کنن و از اینکه جونگکوک حتی با وجود نامجون و جین هم قصد نداشت اون رو تنها بزار بیش از اندازه عصبیش میکرد.
اون نیاز داشت تنها باشه تا بتونه به جیمین زنگ بزنه و بهش راجع به اون تماس بگه... باید بهش میگفت پیش لی مین بره و ازش ادرس مادرش رو بگیره، نباید تو این شرایط که نمیتونست برگرده مادرش رو نگران میکرد و دستش به هیچ جایی بند نبود.
ESTÀS LLEGINT
💍⃤ REPLᴀCE💍⃤
Literatura romàntica( Completed ) «جایگزین» _ من مجبور بودم ...مجبور بودم اون خودکار لعنتی رو بین انگشتهام بگیرم و اون سند ازدواج رو امضا کنم ... من مجبور بودم که برای تک تک لحظه هایی که کنارت بودم بترسم ... حتی همین الان هم مجبورم ... مجبورم روبروت بشینم و تو چشمهات...